رمان زنجیر و زر پارت ۲

4.6
(27)

 

 

در این صبح دل انگیز هدف چه کسی خواهم بود؟

 

همراه با شکم و کمری که درد طاقت فرسایش مدام بیشتر میشد، بر سر میز صبحانه حاضر شدم.

 

-سلام صبحتون بخیر.

 

طبق معمول جوابی حاصل نشد. تنها سرها به آرامی و مثلاً به نشانه ی سلام بالا و پایین شدند.

همیشه همینگونه بود، چرا که هیچکس مرا لایق حرف زدن نمیدانست!

 

-بشین یه چیزی بخور زودتر بریم. تو شرکت کلی کارِ عقب افتاده دارم.

 

-چشم.

 

همراه با خوردن لقمه های کوچک نان و پنیر گردویم، نگاهم را ما بین افراد چرخاندم…

 

بابا و عمو صالح به آرامی با یکدیگر صحبت میکردند و اصلاً حدسش سخت نبود که مانند همه ی صبح ها، بر سر مسائل شرکت و اختلاف نظرهایشان در حال اختلات کردن هستند.

 

نگاهم میان افراد میچرخید اما از نگاه کردن به رأس میز و دیدن صورت همیشه اخمالودِ انوشیروان خان فراری بودم.

 

این خانه، در اصل باغ بزرگی که خانه های کلبه مانند و کوچکی در جای جای آن قرار داشت، عمارت انوشیروان خان بود.

 

او پنج خانه ی کلبه ای شکل را به فرزاندانش عطا کرده بود. یا شاید هم بهتر است بگویم تحمیل کره بود!

 

سکونت برای فرزندان او در مناطق دیگر ممنوع است و فقط میتوانند از این کلبه ها استفاده کنند. انتخاب دیگری وجود نداشت!

 

باغ بزرگی که یکی از کلبه هایش متعلق به ما بود…

 

از در ورودی بزرگ که وارد میشدی، ابتدا یک عمارت بزرگ با نمای آبی آسمانی در مقابل دیدنگات بود و سپس از کناره های عمارت تا پشت آن، پنج خانه با سقف شیروانی و نمای بسیار زیبا و دوست داشتنی وجود داشت!

 

نمایی که هر روز صبح با دیدنش تمامِ شور و شوق و امیدِ زندگی در وجودم کشته میشد!

 

گل های سرخ رز و آن صورتی های خوش عطر، تاب گوشه یِ باغ و درختان سرسبز، سگ های نگهبان و با ابهت، هیچ کدام برای بهتر شدن روحیه ام فایده ای نداشتند!

 

 

 

حتی اگر تمام قسمت های خانه را با طلا آب کاری میکردند، از جواهرات و سنگ های گران قیمت برای زیباسازی استفاده میکردند هم به چشمم نمیامد!

 

زندان… زندان است…!

چه طلایی باشد و خوش آب و رنگ و یا چه سیاه و پر از خرابی…!

در هر دو صورت نفرت انگیز است!

 

این خانه و در اصل تاشچیان ها، معنای کامل غل و زنجیر هستند!

 

نگاهم را میان میز پر و پیمان گرداندم. مربای توت فرنگی، مربای گل محمدی، مربای هویج، پنیر، کَره، خیار، گوجه، زیتون، نیمرو، تخم مرغ آب پز، املت، چایی، آب میوه های طبیعی، شیر و… همه چیز وجود داشت.

 

چقدر دلم یک لیوان شیر گرم میخواست اما اجازه اش را نداشتم. چرا که شیر در آن سوی میز بود. اگر تقاضای آن را میکردم، همگی با تمسخر مرا محکوم به بی ادبی و ندید بدیدی میکردند!

 

این قانون خانواده ی تاشچیان بود. تنها میتوانی از ماده یِ غذایی که دستت به آن میرسد استفاده کنی و اگر بیشتر بخواهی اصول غذاخوری را زیر سوال برده ای!

 

علاوه بر تمام این اصول، این که هر کس بخواهد وعده های غذایی را در خانه ی خود میل کند هم ممنوع است!

 

همه باید برای صرف وعده های صبحانه و ناهار شام به عمارت اصلی، یعنی محل زندگی انوشیروان خان بیایند. فرقی نمیکند که چه حالی داری و روزت چگونه گذشته، اگر در هنگام ناهار و شام بر سر میز حاضر نشوی، حق غذا خوردن نخواهی داشت و باید تا صرف وعده یِ دیگر در خانه ی انوشیروان خان صبر کنی!

 

با تیر کشیدن کمرم لب گزیدم و صاف نشستم.

 

کاش میشد تنها همین یک روز را به مدرسه نروم. حاضر بودم همین حالا نصف عمرم را بدهم تا بتوانم تمام روز را زیر پتوی گرم و نرمم استراحت کنم.

 

-دخترت زیادی تو فکرِ سجاد خبریه؟

 

شنیدن این جمله با پیچیده شدن پهولیم از زیرِ میز توسط مامان همزمان شد.

 

 

تمام سرها به طرفم چرخید. خونی که یکباره و شدید به علت استرسِ زیاد از تنم خارج شد را به خوبی حس کردم.

 

با ترس نگاهم را میان افراد چرخاندم. جز متین همه با اخم و سوئظن نگاهم میکردند.

 

عمو صالح با آن سیبیل های چخماقی و ابروهای بهم پیوسته اش، همسرش زن عمو پروانه با آن صورتِ سرد و یخی و بی احساسش، نگاه پر از تحقیرِ عمه گلاره در کنارِ چهره همیشه سرخ رنگِ شوهرش عمو منوچهر و در آخر چهره ی برافروخته مامان نرگس و بابا سجاد!

 

تمام این میمیک های صورت تنها بخاطر یک جمله ی انوشیروان خان بود!

 

-نه بابا جان. فکرِ دخترم مشغول نیست. حتماً حواسش پی درس و مشقشِ.

 

انوشیروان خان همراه با لب زدن به چاییِ سیاهش در آن استکان های کمر باریک و قدیمی گفت:

 

-بهتره همینطور باشه که میگی!

 

-همینطوره بابا جان همینطوره. خب دیگه افرا اگر صبحانتو خوردی، کم کم بریم.

 

-ب..بله بابا جون خوردم.

 

-بلند شو پس.

 

همراه با تشکرِ زیر لبی قصد برخواستن کردم که انوشیروان خان صدا بلند کرد.

 

-نشنیدم صداتو دختر…!

 

خدایا چه میشد اگر هیچگاه هدف صحبت های این مردِ پیر قرار نمیگرفتم…؟

 

به آرامی سر چرخاندم.

 

-چی چیرو نشدین بابابزرگ؟

 

مستقیم و نافذ نگاهم میکرد…!

 

-بابابزرگ؟

 

-ب..بابا بزرگ جون منظورم بود.

 

-وقتی میخوای از سر میز بلند شی، باید با صدای محکم و رسا بخاطر نونی که جلوت گذاشته شده، تشکر کنی. اگر یک بار دیگه صدات مثل حیوون های در حال زایمان پایین باشه دیگه حق نشستن سر میزو نداری!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

چه قشنگ بود، میشه لطفا بگید پارت گذاری چطوریه؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x