رمان زنجیرو زر پارت ۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه حالم؟ مگر یک مرده چه حالی باید داشته باشد! -مگه باتو نیستم؟ دستی زیر پلکهای دردناکم کشیدم و با ضعف زیادی که در وجودم بود،…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۸2 سال پیش۲ دیدگاه -گناهی نداری اما آدم بعضی وقتا باید بهخاطر خانوادش از خود گذشتگی کنه. برای حفظ اصالت و ثروت خانوادگیمون، برای اعتباری که من و پدرت و عموت…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۷2 سال پیش۲ دیدگاه -باورم نمیشه که هنوز مثلها بچگی هاتون احمقید…من دارم از ثروت و آبروی خانوادگیم حرف میزنم، یکی انگشتای پفکی توله سگشو بهونه میکنه اون یکی هم…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه او را در جایگاه شوهرم نمیدیدم… ازدواج به این شکل برایم مانند کابوس بود اما از حرفهایش دلم شکست و این شکستگی حالاحالاها ترمیم نمیشد. خیره…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه -صالح به پسرت بگو…. -آبجی؟ -ص..صحرا! صحرا پنجره را بست و تنِ بی حسم را روی تخت نشاند. -آبجی آروم باش آروم… هیـــش چیزی نیست.…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۴2 سال پیش۶ دیدگاه -با من حرف نزن… نمیخوام صداتو بشنوم. -ب..بخدا دست خودم نیست… نمیخواستم اینجوری بشه. دستمال درون دستش را محکم گوشه ی لبم کشید. کناره ی…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۳2 سال پیش۱ دیدگاه تمام ناخن هایم را جویده بودم. از گوشه گوشه ی آن ها خون جاری شده و به شدت میسوخت و اعصاب خرابم را خرابتر میکرد. برای…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۲2 سال پیش۲ دیدگاه -معذرت میخوام که نشد حرف… شما با پنهون کاریت باعث شدی که من و پدرت با هم به مشکل بخوریم. -من از شما معذرت…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه -افرا هیچکس از آینده خبر نداره. میدونم زیادی بهت سخت میگیرن، اما این دنیا اونقدرا هم که فکر میکنی بی قانون نیست عمه جون. اتفاقاً عدالت زیادش باعث…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه -ه..هنوز دوتا دیگه امتحان دارم. هر وقت که امتحانات تموم بشه، حدوداً دو سه هفته بعدش هم کارنامه میدن. لیوان آب کنار دستش را برداشت و…
رمان زنجیر و زر پارت ۹2 سال پیشبدون دیدگاه -ببخشید با من بودین؟ -بله پرسیدم میشه ازمون عکس بگیرید؟ -آ..آره حتماً. -این خدمتِ شما. تلفن مشکی و سنگینش را در دست گرفتم.…
رمان زنجیر و زر پارت ۸2 سال پیش۲ دیدگاه هستی با خجالت نگاه دزدید و به آرامی لب زد: -مطمئنی؟ آخه حالا مگه واجبِ؟ کاش بزاریش واسه یه روز دیگه. باشه… باشه. بزار ببینم چی…
رمان زنجیر و زر پارت ۷2 سال پیش۲ دیدگاه هستی از لای درب نیمه باز اتاق داخل شد. امیدوار بودم چیزی از حرف هایمان نشنیده باشد. -سلام خاله جون خوبید؟ ممنون که اجازه دادین. …
رمان زنجیر وزر پارت ۶2 سال پیش۲ دیدگاه او فخر فروختن را دوست داشت. فرقی هم نمیکرد که کارهایش چقدر احمقانه و بی دلیل است. او عاشق این بود که دیگران با دیدنش پُر از حسرت…
رمان زنجیر وزر پارت ۵2 سال پیشبدون دیدگاه با دلی اندوهگین پشت میز تحریر اتاق نشستم. نَه به نظر نمی آمد که از امید یک شوهر ایده آل دربیآید… *** ضربه ی…