رمان زنجیر و زر پارت ۱۱

4.7
(18)

 

 

-افرا هیچکس از آینده خبر نداره. میدونم زیادی بهت سخت میگیرن، اما این دنیا اونقدرا هم که فکر میکنی بی قانون نیست عمه جون. اتفاقاً عدالت زیادش باعث موندگاریش شده! حوادث میچرخن و بهت قول میدم، روزی بیاد که از تَه دل خوشحال باشی و دیگه لبخندات بوی غم ندن. گاهی اوقات زندگی آدم یک شبِ عوض میشه!

 

خیلی نگذشت که فهمیدم حق با عمه آناهیتا است. گاهی اوقات زندگی آدم یک شبِ زیر و رو میشود. آنچنان تغییر میکند که کن فیکون واژه ی ساده ای در مقابل حوادثش باشد…!

 

….

 

-گفتم نَه!

 

-چرا آخه؟ شما به من بگو مشکلش چی بود، شاید ایرادهایی که شما دیدی و به چشم من نمیاد و بتونیم رفع کنیم!

 

-مشکلش چی بود؟ اِنقدر احمق و کور شدی که همچین سوالی و میپرسی؟ اون دختره ی جلف سر تا پا مشکل بود. خانواده که نداره…

 

-کی گفته نداره؟ شیدا خانواده خیلی خوبی داره. مادرش یه خانوم تحصیل کرده و خیلی بافهمِ، پدرش هم دنیا دیده ست. آدمای خوبین پدر بزرگ…!

 

عمو صالح مانند همیشه تابی به سیبیل های زیادی بلندش داد.

 

-آروم بگیر پسر. بزار حرف پدربزرگت تموم شه بعد طرفداریاتو شروع کن.

 

واضح بود که عمو صالح شیدا رو دوست دارد. اما سیاست های خاصش این اجازه را نمیداد که مستقیماً احساساتش را عنوان کند.

 

-اون دختر مناسبِ خانواده ما نیست متین و خودتم این و خوب میدونی. به هیچ وجه نام خانوادگیم و به همچین دختری نمیدم!

 

-اما بابابزر…

 

-ساکت باش. از کِی تا حالا رو حرف من حرف میاری؟ من این همه برای تربیت و بزرگ شدن شماها تلاش نکردم که آخرش یه دختر جلف بیاد بشه عروس نوه ی من!

-چه جلفی بابابزرگ؟ اگر منظورتون آشنایی ما و شیداست که خوب پدر و مادرش از این موضوع باخبرن. حتی از اینکه شیدا قرار بود امشب بیاد و با شما آشنا بشه مطلع بودن!

 

انوشیروان خان عصای دسته طلای عتیقه اش را محکم روی زمین کوبید و صدای فریادهایش چهار ستون عمارت را لرزاند!

 

-تو با همچین خانواده ای در ارتباطی؟ آخ متین آخ از دست تو! تو نوه ی منی؟ تو نوه ی انوشیروان خان تاشچیانی؟ چطور تونستی با همچین خانواده ی بی ریشه ای در ارتباط باشی؟ با کسایی که اجازه میدن دخترشون بره خونه ی یه پسر مجرد…!

 

عزیزای دلم عضویت وی آی پی برای 100 نفر اول تخفیف داره و بعدش افزایش قیمت خواهیم داشت.

 

کانال وی ای پی تبلیغ و تبادل نداره و روند پارت گذاریش دو برابر اینجاست.

 

 

 

 

 

متین ترسیده و غمگین بود.

 

-ب..بابا بزرگ م..مگه اومده خونه مجردی من که اینجوری میگید! شیدا… شیدا فقط اومده بود تا با شماها آشنا بشه. خودتون خواسته بودین که بیاد!

 

-پدر و مادری که همچین اجازه ای به بچشون بِدن، از بته خرابن و کرم خورده!

حرف من همونِ که گفتم متین.

 

عمو صالح گفت:

 

-باباجان حق باشماست. اما اینکه پدرش میدونستِ که چیز بدی نیست. حداقل خیلی بهتر از اینِ که دختر مردم یواشکی پاشه بیاد اینجا!

 

-پدری که میدونست باید همراهِ دخترش میومد.

 

زن عمو دیگر طاقت سخت گیری به پسر عزیزش را نداشت.

 

-باباجون وقتی که ما… وقتی که ما هنوز حتی خاستگاری هم نرفتیم، هیچوقت پدر و مادر شیدا بلند نمیشن بیان خونه ی ما که فداتون بشم.

 

-تو ساکت باش عروس. کی از تو نظر خواست؟ این مسئله بین منو بچه هامِ!

 

احمق تر از این مرد وجود نداشت.

مادر متین را کاره ای نمیداد!

زن عمو سرخ شد و پر بغض سر پایین انداخت.

 

انوشیروان خان عصایش را بالا آورد و انتهای آن را تقریباً محکم روی شانه ی متین کوبید.

 

-دیگه نمیخوام اسم اون دختر و از زبونت بشنوم. اون در حد ما نیست. هیچوقت اسممو به همچین دختری نمیدم. اما نمیخواد ناراحت بشی من مثل پدر و مادرت بی فکر نیستم، خودم یه موردِ مناسب برات پیدا میکنم!

 

برید و دوخت به طرف اتاقش حرکت کرد. حرکت کردنش باعث شد که نفس راحتی بکشم. میترسیدم ترکشش هایش دامن مرا هم بگیرد.

 

تا به حال متین را آنقدر ناراحت ندیده بودم. گویی خود را موظف به توضیح دادن میدانست که گفت:

 

-شیدا… شیدا دختر بدی نیست. قبول دارم ظاهرش شبیه ما نیست اما اون دختر خوبیِ. تمام مدتی هم که اینجا بود پدرش تو ماشین منتظر بود. دخترش و ول نکرده بود که خودش پاشه بیاد خونه ی ما! منتهی بعضیا… بعضیا عادت ندارن مراقبت هاشون و بکنن تو بوق و کرنا!

 

متین یکی از بی آزارترین افراد عمارت بود و دلم میخواست خوشبخت شود. قلب پاک او لایق خوشبختی بود!

 

کمی بعد مردان سالن را ترک کردند و خانوم ها گرد هم نشستند.

 

 

 

 

عمه گلاره سیبی برداشت و همانطور که مشغول پوست کَندن آن بود، گفت:

 

-پروانه جون خوبی؟ اشکالی نداره عزیزم ناراحت نباش. میدونم غرورت شکسته شد اما خب ما که غریبه نیستیم. بارها هم شاهد این اتفاقات بودیم. میدونی اولادِ بد همینِ همیشه باعث شرمندگی پدر و مادرش میشه!

 

خون خون زن عمو را میخورد.

 

-میشه در این مورد صحبت نکنی گلاره جان؟ پدر جون حتی منو که مادر متینم مناسب نظر دادن در این مورد ندونست. شما که دیگه جای خود داری!

 

-وا پروانه جون، چقدر زود همه چی بهت بَرمیخوره. من فقط خواستم دلداریت بدم.

 

-ممنون از شما زیاد به ما رسیده. من سرم درد میکنه میرم استراحت کنم. با اجازتون.

 

میان گیرودار آن ها چند شکلاتِ فندقی چشمک زن را از روی میز برداشتم و خدا را شکر جز مامان که با صورتی سرخ خیره ی کارم بود، کسی متوجه نشد.

 

بعد از رفتن زن عمو هر چه میگذشت بازار غیبت ها داغتر میشد. هر کس برای خود صاحب نظرات زیادیِ بود.

 

نظراتی پُر از قضاوت های نادرست و پُر از بی انصافی، نسبت به عضوی که هنوز وارد خانواده نشده بود!

 

***

 

-تاشچیان؟

 

-بله خانوم.

 

-اسمتو صدا میکنن. برو دفتر ببین خانم مدیر چیکارت داره.

 

-چ..چشم.

 

با ورود به اتاق مدیر و دیدن چهره ی برافروخته بابا یک ایست قلبی کامل را از سر گذراندم!

 

-س..سلام.

 

-سلام دخترم بیا تو… بیا بشین اینجا.

 

نگاه سنگین بابا شانه هایم را خم کرده بود.

 

-دخترم به پدرت بگو که ما بارها بهت گفتیم به والدینت خبر بدی برای گرفتن کارنامه بیان. گفتیم یا نَه؟ صدات کردم که جوابشون رو خودت بدی.

 

-افرا؟

 

-گ..گفتن بابا… باباجون.

 

-پس تو چرا هیچی به ما نگفتی…؟

 

…-

 

-دخترم سکوت نکن، جواب پدرتو بده.

 

-معذرت میخوام.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x