رمان غیاث پارت ۳۰

بدون دیدگاه
      ساعت از نیمه گذشته بود و هنوز خبری از غیاث نبود. خیره به عقربه‌های ساعت زیرِ لب نالیدم:   – کجا موندی!   خانم جانش، غزال و…

رمان غیاث پارت ۲۹

بدون دیدگاه
  تنم زیر تنش سخت تکان خورد و قبل از اینکه لب‌های غیاث پر شتاب لب‌هایم را شکار کند درب اتاق به داخل کوبیده شد و صدای هول شده‌ی غزال…

رمان غیاث پارت ۲۸

۱ دیدگاه
  نمیدانم درست شنیدم یا نه اما حرفش دو پهلو بود! قبل از اینکه حرفی بزنم با انگشت اشاره به تخت سینه‌اش اشاره زد و گفت:   – اینجا رو…

رمان غیاث پارت ۲۷

بدون دیدگاه
  آهانی که از دهانم بیرون پرید مصادف شد با بلند شدن صدای زنگ آیفون. غزال هول شده از جا بلند شد و همانطور که سمت آیفون می رفت گفت:…

رمان غیاث پارت ۲۶

۱ دیدگاه
      هوا گرگ و میش بود! تمامِ دیشب را بعد از رابطه‌ی پر تب و تابی که داشتیم نخوابیده بودم.   نگاهم خیره به نیم رخِ زیبای ملیسا…

رمان غیاث پارت ۲۵

بدون دیدگاه
    تنِ خسته‌ام را به زور از روی زمین بلند کردم که صدای تلق تلق استخوان هایم بلند شد!   دست روی هر دو زانویم گذاشتم و همانطور که…

رمان غیاث پارت ۲۴

بدون دیدگاه
    آب گلویش را سخت پایین فرستاد که سیب آدمش تکانی محکم خورد.   با دو دست دو طرف یقه‌ی مانتواش را گرفته و همانطور که بهم نزدیکشان می‌کرد…

رمان غیاث پارت ۲۳

بدون دیدگاه
  [غیاث]   به ملیسا که خسته روی تخت نشسته بود و مشغول ماساژ دادن مچ پایش بود خیره شدم.   از وقتی رسیده بودیم مدام غر میزد و از…

رمان غیاث پارت ۲۲

بدون دیدگاه
        دست هایش محکم تر دور کمرم پیچیده شد و تنم را محکم تر به تنش چسباند و با حرصی نهفته در صدایش کنار گوشم لب زد:…

رمان غیاث پارت ۲۱

بدون دیدگاه
      سر پایین گرفت و به انگشت خالی حلقه‌اش خیره شد و دوباره به من نگاه کرد:   – درش آوردم چون نمیخواستم کثیف بشه جوجه طلایی!  …

رمان غیاث پارت ۲۰

بدون دیدگاه
    سرچرخاند و عمیق نگاهم کرد و فشارِ دستش روی رانِ پایم بیشتر شد!   از طرز نگاهش خجالت کشیدم و همین که خواستم سرم را پایین بگیرم اهسته…

رمان غیاث پارت ۱۹

بدون دیدگاه
      مچ پایش را به ارامی ماساژ دادم و بی آنکه نگاه از انگشت‌های لاک خورده‌ی پایش بگیرم گفتم:   – خوب شد؟   بیشتر به سمتم خم…

رمان غیاث پارت ۱۸

بدون دیدگاه
      چیزی ته دلم به جوشش افتاد، شانه‌هایم کمی لرز کرد و سرم را به سمتش چرخاندم.   از طرز نگاهش دلم لرزید و قبل از اینکه فرصت…

رمان غیاث پارت ۱۷

بدون دیدگاه
      خواستم دستش را پس بزنم اما اجازه نداد. دستش را به ارامی روی موضعِ دردناکِ کمرم قرار داد و اهسته گفت:   – همینجاست؟ – اوهوم!  …

رمان غیاث پارت ۱۶

بدون دیدگاه
      با مکث خیره‌ی منی شد که از درد به خود میپیچیدم و سپس به مچ پایم نگاه کرد.   جوراب ساق کوتاهم باعث می‌شد که به راحتی…