هوا گرگ و میش بود!
تمامِ دیشب را بعد از رابطهی پر تب و تابی که داشتیم نخوابیده بودم.
نگاهم خیره به نیم رخِ زیبای ملیسا و لبهای کوچکش بود که به آرامی از هم فاصله گرفته بودند!
مطمئناً دیشب و زمانی که به طواف تنش شتافته بودم، از ذهنم پاک نمیشد!
خم شدم و روی سر شانهی عریانش را به آرامی بوسیدم.
از زبریِ ته ریشم نقِ کوتاهی در خواب زد و لبخند روی لبم آورد!
روی تخت جابهجا شد و اینبار سرش را مستقیما در سینهی لختم فرو فرستاد و گونهی نرمش را به تخت سینهام کشید.
از حس خواستنِ زیادش، دستم را دور کمرش پیچانده و تنِ نرمش را به تنم چسباندم که صدای نالهی کوتاهش بلند شد:
– آخ!
لبهایم اینبار پیشانیِ کشیدهاش را مورد هدف قرار داد و همانجا لب زدم:
– جونم؟
پلکهایش به آرامی لرزید و از هم فاصله گرفت، نگاه گیج از خوابش را به چشمهایم دوخت و خواب آلود لب زد:
– خفم کردی، یه خورده برو اونورتر!
بی تفاوت تنش را محکم تر به تنم فشردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
– نمیرم! شما مِن بعد جات همینجاست! خفه شدم و دارم میمیرم و برو اونور و نداریم دیگه!
نخودی خندید و چشمِ کوتاهی که از لبهای نیمه بازش بیرون پرید دیوانه ترم کرد.
عطر موهایش را به مشام کشیده و خمار لب زدم:
– تا صبح هنوز وقت داریم، نظرت چیه یه راند دیگه بریم جوجه؟
سرش را آرام به تخت سینهام کوبید و با اعتراض گفت:
– وای نه! درد دارم هنوز!
– پس چرا نمیگی درد داری بچه؟
لب برچید و مظلومانه نگاهم کرد، دستم پیشروی کرد و به آرامی زیر دلش را نوازش کردم.
نالهی کوتاهی از میان لبهایش بیرون پرید و گفت:
– یدونه مسکن بخورم خوب میشم نمیخواد خودتو خسته کنی!
سر خم کرده و به ارامی جایی مابین گوش و گردنش را بوسیدم و لب زدم:
– بدنت خیلی کوچولوئه، تحمل منو نداری ولی کم کم بهش عادت میکنی.
با اعتراض مشت کوچکش را گره کرده و به بازویم کوبید و با تخسی گفت:
– من کوچولو نیستم آقا شما زیادی بزرگی!
تو گلو خندیدم و حرکت دستم را به ارامی از زیر دلش به سمت تختِ سینهاش کشانده و گفتم:
– دوست نداری بزرگ؟
اینبار برخلاف دفعهی قبل گونههایش کمی به رنگ سرخ در آمد و آهسته لب زد:
– بی ادب نشو دیگه!
کنارِ گوشش خمار پچ زدم:
– بی ادب چیه جوجه؟ به هر حال رابطهی جنسی یه قسمت مهم از زندگیه، باید بدونم زنم چی دوست داره چی دوست نداره که بتونم درست و حسابی بهش لذت بدم دیگه!
_♡__
معترضانه نامم را صدا زد و من با خندهای کوتاه جوابش را دادم.
این ورقِ تازه از زندگی عجیب و غریب و دور از تصورم بود و با این حال، امیدوار بودم درست پیش رود!
***
[ملیسا]
نگاهم به دختر محجبهای که کنار دست غزال نشسته بود و زیرِ گوشش پچ پچ میکرد افتاد.
از صبح که غیاث سر کار رفته بود تا همین الان که نزدیک برگشتنش بود، از جایش تکان نخورده و مدام با غزاله پچ پچ میکرد.
چند باری میان حرفهایشان اسم خودم را شنیده بودم و سعی کردم توجهای نکنم.
بلاتکلیف روی مبل تکانی خوردم که صدای غزاله بلند شد:
– چیزی میخوای ملیسا جون؟
لحنش پر از کنایه بود و نمیدانم چه چیز خنده داری در چهرهام دیدند که هر دو زیر خنده زدند و غزاله گفت:
– چته دختر؟ چرا زرد کردی؟ تو فکر بودی گفتم صدات کنم در بیای از تو فکر!
قبل از اینکه من حرفی بزنم صدای دخترِ کنارِ دستش بلند شد:
– راستی غزال، غیاث ساعت چند بر میگرده؟
از غیاث گفتنِ بدون پیشوند و پسوندش ابرو در هم کشیده و قبل از اینکه غزاله حرفی بزند، گفتم:
– عزیزم شما کاری با شوهر من دارین که از اون موقع از جاتون تکون نخوردین؟
اینبار نوبت او بود که چشمهایش را گرد کند.
غزاله هول شده گفت:
– چیزه…ثریا!
پس نامش ثریا بود و حال مشتاق بودم بدانم این ثریا خانمِ محجبه، چه نسبتی با غیاث دارد!
غزاله چشم غرهای به من رفت و رو به ثریا که مات مانده بود گفت:
– بذار داداش غیاثم بیاد خودش توضیح میده واست!
غیاث توضیح میداد؟
مگر چه نسبتی با این دختر داشت که باید مسائلش را به او توضیح میداد؟!
ابرو در هم کشیده و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای بلند خانم جان در آمد:
– غزاله بیا کمک بده سفره رو میخوایم بچینیم!
چشمم به ثریا و اشکهای حلقه زده در چشمهایش افتاد و خیرهاش شدم!
روی هم رفته زیبا بود!
لبهای درشت و چشمهای گرد و طوسی رنگ، پوستی سفید و ابروهای پیوسته و دست نخوردهی دخترانهاش تصویری زیبا از او ساخته بود!
فکری که به سرم خطور کرده بود را سریع پس زدم و بی توجه به غزاله که برایم چشم و ابرو میآمد، آهسته لب زدم:
– شما ها فامیلین؟
قبل از غزاله با لبهایی لرزان و چشمهایی به اشک نشسته جوابم را داد:
– دختر خالشم!
عالی