رمان غیاث پارت ۳۰

4.5
(54)

 

 

 

ساعت از نیمه گذشته بود و هنوز خبری از غیاث نبود.

خیره به عقربه‌های ساعت زیرِ لب نالیدم:

 

– کجا موندی!

 

خانم جانش، غزال و داراب همگی به خواب رفته بودند و انگار تمامشان به این دیر آمدنِ غیاث عادت کرده بودند.

 

دلشوره امانم را بریده بود، خودم را لعنت کردم که چرا در همان اولین روز‌های زندگی شماره‌اش را نگرفته بودم!

 

از استرس مشغولِ تکان دادن هر دو پایم شدم که صدای چرخ‌های موتورش جرقه‌ای در دلم روشن کرد!

 

لبم به لبخند کش آمده و سریع از روی تخت پایین پریدم.

به سمت درب اتاقمان رفته و همین که خارج شدم، چشمم به جسمِ خسته و مچاله شده‌اش افتاد که پایینِ پله ها ایستاده بود!

 

تلو تلو می خورد و همین موضوع اخم‌هایم را در هم کشید.

مست کرده بود؟

 

یعنی تا این وقت شب در میهمانی به سر می‌برد و لابد…شبش را میان دختران رنگارنگ سپری کرده بود؟

 

دندان قرچه‌ای کردم و از پله‌ها پایین رفتم، صدای پایم را که شنید سر بالا گرفت.

 

در تاریک و روشنِ هوا چشمم به نگاهِ خسته‌اش افتاد و بی توجه تنها زمزمه کردم:

 

– کجا بودی تا الان؟

 

با مکث جوابم را داد:

 

– چرا نخوابیدی؟

 

صدایش عادی بود، نفس‌هایش هم بویِ الکل نمیداد و همین مقداری نرمم می کرد!

 

خواستم حرفی بزنم که همان لحظه، دستش از دورِ نرده شل شده و هیبتِ مردانه‌اش به یک باره روی پله ها سقوط کرد!

 

_♡__

 

 

هاج و واج خیره‌اش شدم!

صدای ناله‌ی پر از دردش باعث شد ترسیده جلوی پایش زانو بزنم.

 

پلک‌هایش را محکم روی هم فشرده بود و برای کنترل کردنِ صدایش، محکم تنش را به دیوار می‌فشرد!

 

ترسیده لب زدم:

 

– چیشده؟ چرا اینطوری شدی؟

 

نفس‌هایش را سنگین و سرد بیرون فرستاد و خفه پچ زد:

 

– کمک کن پاشم!

 

بهت زده از روی زمین بلند شده و تمام زورم را به کار گرفتم.

زیرِ بازویش را گرفته و به کمک خودش از روی زمین بلندش کردم و گفتم:

 

– درد داری؟ کجات درد میکنه؟

 

حرفی نزد و تا زمانی که واردِ اتاقمان شویم، صدای ناله‌ی پر از دردش گوشم را پر کرده بود!

 

کمک کردم روی تخت دراز بکشد و دستم را به چراغ مطالعه‌ای که کنار تختمان قرار داشت رساندم.

 

همین که نورِ کمی اتاقمان را روشن کرد، چشمم به باریکه‌ی خونی که از فرقِ سرش راه پیدا گرفته بود افتاد.

 

چشم‌هایم گرد شد و خفه لب زدم:

 

– چ….چی…چیشدی؟ ا…این…این خون…خونه؟

 

حرفی نزد و پلک هایش را روی هم فشرد.

دستِ لرزانم را به آرامی روی بازویش گذاشتم و تکانی کم جان به پیکره‌اش دادم:

 

– غیاث؟ غیاث خوبی؟

 

کم جان لب زد:

 

– خاموش کن چراغو!

 

از ترسی که به جانم ریخته بود، با تاخیر چراغ را خاموش کردم، بغض به گلویم تاخت و نالیدم:

 

– خوبی غیاث؟ خون داره میاد از سرت! بریم دکتر؟

 

 

 

نفسش را با درد بیرون فرستاد.

برای تسکینِ خاطرم، پلک‌هایش را باز کرد و نگاه خسته‌اش را به چشم‌هایم دوخت:

 

– بغضت واسه چیه شما؟

 

نگاهم خیره به قطراتِ خونی بود که از روی پیشانیِ شکاف خورده‌اش روی بالش چکه می کرد!

لب جمع کرده و پچ زدم:

 

– برم واست مسکن بیارم؟ بتادین دارین؟ اگه زخمتو الان پانسمان نکنیم عفونت میکنه!

 

نگاهش به قطره‌ی اشکی که روی گونه‌ام سر خورده بود افتاد و آهسته لب زد:

 

– نمیخواد! بری پایین بقیه بیدار میشن! تو کشوی میز باند هست!

 

سریع از روی زمین بلند شده و به سمت میزش حرکت کردم.

دست‌هایم موقعِ در آوردنِ باند و پنبه لرزشی شدید داشت!

ضربان‌ِ قلبم به شدت بالا رفته بود.

 

وسایل به دست به سمت تخت رفته و کنارش نشستم، انگار شدتِ خونریزیِ سرش هر لحظه بیشتر از پیش می‌شد.

 

پنبه را برداشته و به ارامی خونِ روی ابرو، چانه و بینی‌اش را تمیز کردم و لب زدم:

 

– نمیبینم چیزی! باید روشن کنم برقو!

 

قبل از اینکه فرصت مخالفت به او دهم، چراغ را دوباره روشن کرده و اینبار با اخم‌هایی که از نگرانی در هم فرو رفته بود مشغول کارم شدم.

 

چند ثانیه‌ای میانمان سکوت شکل گرفت و صدایِ خسته‌ی غیاث بالاخره سکوت میانمان را شکست:

 

– چرا نخوابیدی؟

 

 

 

پنبه‌ی آغشته شده به خونش را در دست مچاله کردم و آهسته لب زدم:

 

– نگرانت بودم چون!

 

– نمیپرسی کجا بودم که با سر و صورتِ خونی برگشتم خونه؟

 

پلک زدم و قطره‌ای اشک از چشمانِ نیمه بازم، گونه‌ام را تر کرد!

می‌خواستم بپرسم اما در تمام این مدت خودم را نگه داشته بودم.

 

حالِ غیاث خوب نبود!

حداقل خونریزی سر و پیشانی‌اش از حال بدش خبر میداد.

 

– پرتقال کوچولو؟

 

از اینکه در این شرایط هم قصدِ بهتر کردنِ حالم را داشت لبخندی نیمه جان روی لب نشاندم!

برای اولین بار لب زدم:

 

– جانم؟

 

پنجه‌ی تنومندش پیچک وار دورِ دستم چرخ خورد و مجبورم کرد کمی به سمتش مایل شوم:

 

– مسابقه داشتم! حریفم دو برابر من بود واسه همین اینطوری شدم!

 

مسابقه؟ چه مسابقه‌ای؟

انگار پرسشم را از چشم‌هایم فهمید که توضیح داد:

 

– همه چی اونقدر هول هولکی بینمون پیش رفت که نتونستم بهت بگم من یه یه مبارزم!

 

هنوز خیلی از نقاطِ زندگیمان مبهم بود.

درست مثلِ فایتر بودنِ غیاث!

 

با دیدنِ کیسه بوکسِ آویزان شده از سقفِ اتاقش فهمیده بودم بوکسور است و نمی‌دانست که یک جنگجوست!

 

نفسم را سنگین بیرون فرستادم و دستِ غیاث زیرِ چانه‌ام را به آرامی نوازش کرد:

 

– حالا که فهمیدی چی به چیه، نگرانم نشو اگه بعضی شبا دیر اومدم خونه! باشه کوچولو؟

 

 

_♡__

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x