رمان فستیوال پارت ۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” گلبرگ ” وحشت زده نگاهمو به سام رسوندم که درست مثل ببر وحشی آماده ی دریدن بود! ناخودآگاه تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. قطره…
رمان فستیوال پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه ” سام ” برای بار سوم شماره ساحل رو گرفتم و بازم بعد از کلی بوق خوردن و جواب ندادن قطع شد. مشتم رو روی فرمون…
رمان فستیوال پارت ۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه در حالی که لیوان جامی شکلی رو بیرون میاوردم پوزخند زدم _ چون شما دائم تشنه هستین و باید یکی سیرآبتون کنه! حس کردم طعنه ی حرفمو…
رمان فستیوال پارت ۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه پشتمو به در رسوندم و پلکامو روی هم گذاشتم. داشتم با مردی ازدواج میکردم که فقط منتظر بود این عروسی بیاد و تموم بشه، مردی که این ازدواج…
رمان فستیوال پارت ۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” گلبرگ ” کنار منیر خانوم نشستم. با خوش رویی بهم لبخند زد _ دخترم بگو ببینم الان آمادگی داری؟ اگه کاری چیزی هست که از…
رمان فستیوال پارت ۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” سام ” _ سام؟! با چشم بسته جواب دادم _ هان؟ _ پسرم بیا بیرون میخوان اتاقت رو تزئین کنن. صورتمو جمع…
رمان فستیوال پارت ۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه سام خونسرد درحالی که به طرف در میرفت جواب داد _ کارم تموم شد روز عروسی میبینمتون! _ حالا که تا اینجا اومدی شام بمون. …
رمان فستیوال پارت ۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” گلبرگ ” درست شنیدم؟ کار و زندگیشو ول کرده بود تا دلیل دزدیدن نگاه منو کشف کنه؟ قطعا داشت مثل اپیلاسیون، منو دست مینداخت!…
رمان فستیوال پارت272 سال پیشبدون دیدگاه با رفتن هستی روی تخت دراز کشیدم. حس بدی توی وجودم بود که با هیچی آروم نمیشد. سرم داشت منفجر میشد کشو رو بیرون…
رمان فستیوال پارت262 سال پیشبدون دیدگاه دوباره نشستیم. نیکی انگار واسه ی گفتن حرفش مردد بود وقتی تردیدش رو دیدم گفتم _ بگو ببینم چی میخواستی بگی! لبش و به…
رمان فستیوال پارت 252 سال پیشبدون دیدگاه یه تاپ راحت و شلوارک پوشید و اومد کنارم نشست _ خب تعریف کن ببینم با پسره به کجاها رسیدین؟ شنیدم امروز رفته بودین حلقه بخرین. آهی…
رمان فستیوال پارت۲۴2 سال پیشبدون دیدگاه تعجب میکردم با اینهمه تلخی که از من میدید بازم سعی میکرد از در دیگه وارد بشه نیشخندم همچنان روی صورتم بود. _ سام پژمان…
رمان فستیوال پارت ۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه دلم میخواست بدونم خودش چند سالشه که اینجوری منو بچه خطاب میکرد. هنوز زیاد از ماشین فاصله نگرفته بودم که خودشو بهم رسوند و باهام هم…
رمان فستیوال پارت۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه آروم دست لرزونم رو کنار کشیدم _ خب پس حالا که نظر هردومون یکیه همین رو انتخاب کنیم حلقه رو از جاش درآورد _ نظر من…
رمان فستیوال پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه طلافروش کلکسیون حلقه ها رو جلومون باز کرد. مامانامون برای خودشون نظر میدادن و من اصلا متوجه نبودم. تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم میومد…