رمان فستیوال پارت ۳۵

3
(29)

 

***

” گلبرگ ”

 

وحشت زده نگاهمو به سام رسوندم که

درست مثل ببر وحشی آماده ی دریدن بود!

 

ناخودآگاه تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. قطره های اشکم روی صفحه ی قرآنی که روی پام باز بود چکید.

 

هیچ کاری از دستم برنمیومد

فقط میتونستم دعا کنم نوید کنار بکشه و سام رهاش کنه و زودتر این مراسم تموم بشه، حتی اگر نمیدونستم چه عاقبت و سرانجامی داره!

 

حرکتی که سام به طرف نوید کرد کم از حمله ی ببر به شکارش نبود! دستمو روی دهنم فشردم تا صدای هق هقم بالا نره.

 

صدای زد و خورد و دعوا توی گوشم پیچید. از پشت پرده ی اشک قیافه ی له و لورده ی نوید رو میدیدم که نگاهش فقط به من بود.

یکی میزد و چون حواسش به من بود چندبرابر می‌خورد!

از ته دل آرزو میکردم ای کاش دلش پیش من نبود.

 

با شدت گرفتن دعوا بقیه هم جلو اومدن و سر و صدای حاضرین اوج گرفت.

 

هرکس دستی میاورد تا یا از هم جداشون کنه یا کمک برسونه!

 

صحنه به حدی شلوغ شده بود که دیگه سام و نوید رو نمیدیدم.

 

چشمامو بستم و به حال بخت سیاهم زار زدم.

 

_ هرچه زودتر این مرتیکه رو بندازین بیرون.

 

نفهمیدم صدای کی بود. چشمامو باز کردم.

 

نوید دستشو بالا آورد و با پشت دست خون گوشه ی لبش رو پاک کرد و با صدای خش دارش جواب داد

_ مرسی از مهمون نوازیتون. هدف من انجام شد اومده بودم بمب رو فعال کنم و موفق هم شدم! حالا هم با یه خداحافظی خوشحالتون میکنم چون دیگه مطمئنم عقدی درکار نیست.

 

اینو گفت و رفت

خاله گریان به دنبال نوید رفت و شوهرش هم با سری پایین انداخته دنبالشون راهی شد

 

سام که انگار با زمین و زمان لج کرده بود، با قیافه ی برزخیش به طرفم اومد.

 

تمام استرسم تا اون لحظه یه طرف، نگاه اون لحظه ی سام هم یه طرف!

 

با همون قیافه برزخی توپید

_ صورتت رو پاک کن الآن عقد میکنیم!

 

زمین و زمان برام متوقف شد!

فکر میکردم همه چی به هم ریخته و تموم شده ست اما سام حرفی زد که انتظارش رو نداشتم.

 

پوزخندی زد و غرید

_ مرتیکه فکر کرده با دوتا بریز و بپاش عقدو به هم زده! من تو رو نابود نکنم مرد نیستم!

جرات حرف زدن ازم سلب شده بود.

فقط با بغض به خونی که گوشه ی لبش خشک شده بود خیره شدم.

دلم میخواست دستمو جلو میبردم و خون رو پاک میکردم اما اجازه و جرأت همین کار هم نداشتم!

 

پدر سام و چند نفر دیگه مشغول جمع کردن وسایل شکسته از روی زمین شدن.

 

منیرخانوم سفره رو تکوند و و دوباره پهن کرد. بعضی از چیزایی که سالم مونده بود رو برگردوند توی سفره و بقیشو جمع کردن و بردن.

 

نیکی هراسون به طرفم دوید

_ بخدا نمیدونم چی باید بگم از دست نوید. فقط خودشو زشت کرد

 

سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم

_ نیکی من کجای زندگیمو اشتباه کردم؟ اون شب که با تو اومدم؟

 

بغض چونه‌امو لرزوند

_ اما جز من کسای دیگه هم بودن چرا اونا تاوان ندادن؟

 

نیکی سعی کرد منو آروم کنه

_ بیا عزیزم این آینه و دستمال. چشماتو پاک کن الان خطبه ی عقد خونده میشه. نوید رو بیرون کردن دیگه نمیتونه برگرده بعدم سام تلافی این کارش رو سرش آورد، تو نگران چیزی نباش منم همین جا هستم

 

از آینه به چشمای اشکیم نگاه کردم

اما درد من این چیزا نبود

 

دستمال رو زیر چشمام کشیدم.

کم کم سروصداها خوابید اما به خاطر دعوا اکثر مهمون ها رفته بودن و فقط تعداد انگشت شماری اونجا مونده بودن.

 

عاقد صلواتی فرستاد و شناسنامه ها رو جلوش باز کرد و بدون اتلاف وقت شروع به خوندن صیغه ی عقد کرد

 

زیرچشمی به مردی نگاه کردم که قرار بود باهاش عقد کنم و تا چند لحظه ی دیگه رسما شوهرم میشد

 

دلمو به چی خوش میکردم؟ به این مرد که انگار برای موندن پای سفره ی عقد زنجیر به پاش بسته بودن؟!

 

که اگه ولش میکردن مثل ببر زخمی همه رو میدرید؟!

 

مردی که منو از سر اجبار و حفظ آبرو قبول کرده بود و منتظر بود داداشش برگرده تا راحت منو بهش بده!

 

صدای عاقد منو از افکارم جدام کرد

_ بسم الله الرحمن الرحیم… دوشیزه سرکار خانوم گلبرگ کامیاب، آیا بنده وکیلم شما را با مهریه ی معلومه به عقدِ …

 

 

سرفه ای کرد و نگاهی به شناسنامه انداخت

 

_ شما را به عقد جناب آقای ” سامیار پژمان ” دربیاورم؟!

 

برای لحظه ای تمام صداهای اطرافم گنگ شد و فقط همون چیزی که ذهنم کشف کرده بود توی سرم اکو شد

 

” سامیار ”

 

پس اسم اصلیش سامیار بوده و مخفف صداش میزدن!

 

 

با دردی که توی بازوم پیچید آخی گفتم و پشتش صدای مامان رو زیرگوشم شنیدم

 

_ چرا لالمونی گرفتی دختر؟ بابات داره با چشم خط و نشون میکشه.

 

چهره ام از درد مچاله شد و مامان ادامه داد

_یادت نره بابات چی بهت گفته و اگه این عقد سر نگیره با آبرومون بازی میشه و برگردی خونه برات جهنم میشه!

 

دوباره صدای عاقد بالا رفت

_ عروس خانوم به من وکالت میدهید؟

 

_ زبون باز میکنی یا کبودت کنم؟!

 

دلم میخواست میگفتم کبودیام دیگه به استخونم رسیده اما نتونستم!

 

نگاهم به دستای مشت شده ی سامیار که روی پاش گذاشته و ابروهای گره کرده‌اش که نشان از خشم درونش میداد، مونده بود

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم و جواب دادم

_ با توکل به خدا بله.

 

صدام به حدی ضعیف بود که شک کردم کسی شنیده باشه.

 

مامان با اشتیاق کل زد

_ عروس بله رو داد!

 

منیرخانوم مشتش رو پر از شکلات کرد و توی هوا پاشید. بچه ها حمله کردن تا شکلات جمع کنن.

 

عاقد ایندفعه از سامیار وکالت خواست.

سام برعکسِ من، محکم و بدون تردید تنها یک کلمه به زبان آورد

 

_ بله.

 

دستام سست شد و کنارم افتاد. تموم شد!

حالا این مردِ سامیار نام، شوهر من بود و من از تصور اتفاقاتی که قرار بود بینمون بیوفته تنم میلرزید.

 

منیر خانوم جعبه ی حلقه ها رو باز کرد و به دست سامیار داد.

 

سامیار حلقه ی کوچیکتر رو برداشت، دست لرزونم رو جلو بردم.

انگشتامو کف دستای مردونه اش گذاشت.

فروریختن چیزی رو درونم حس کردم…

برای منی که تا به حال دست هیچ مردی رو لمس نکرده بودم، لمس دستای بزرگ و مردونه‌ی سامیار تازگی داشت.

 

رینگ ساده ی سفید رنگ توی انگشتم برق زد.

 

سام ”

 

چندبار حلقه از دست لرزونش افتاد تا بالاخره تونست اونو توی انگشتم کنه!

یه دور حلقه رو توی انگشتم چرخوندم و پوزخند محضی بهش زدم.

برام مثل یه شوخی بزرگ بود اینکه ازدواج کرده باشم!

 

 

_ تبریک میگم داداش.

 

با اخم به ساحل نگاه کردم و تازه یادم افتاد که اون لباس باز رو برای گلبرگ انتخاب کرده بود.

 

با مشت گره کرده از جام بلند شدم

صدای پرکینه ی یه نفر دیگه رو از پشت سرم شنیدم

_ ایشالا به پای هم پیر بشین!

 

قبل از اینکه بخوام سرمو بچرخونم خودش جلو اومد و درست کنار ساحل ایستاد

همون دختری بود که همیشه با ساحل میدیدمش.

 

در جوابش فقط سر تکون دادم و رو به ساحل غریدم

_ راه بیفت.

 

_ کجا داداش؟

 

عصبانیتی که از اول مراسم تا الان بهم فشار می‌آورد فوران کرد و غریدم

_ داداش و زهرمار!

 

ساحل جا خورد اما بی حرف دنبالم اومد

 

نیکی جای من روی صندلی کنار گلبرگ نشست.

 

نگاهی به دور و بر انداختم و بازوی ساحل رو چنگ زدم

 

به سختی جلوی خودشو گرفت تا جیغ نزنه و با حرص پرسید

_ باز چی شده سام؟

 

پوزخندی زدم

_ به ریش من خندیدی که رفتی اون لباسو براش انتخاب کردی آره؟

 

_ کدوم لباس؟!

 

فشار بیشتری به دستش وارد کردم

_ من بهت چی گفته بودم ساحل؟ این لباسی بود که گفتم ببرش پرو کنه؟

 

آخی گفت و با صورت مچاله جواب داد

_ بخدا داداش من بهش گفتم که تو از لباس باز خوشت نمیاد و اون لباس پوشیده و ساده رو بیشتر میپسندی!

 

نتونستم جلوی بالا رفتن صدامو بگیرم

_ دروغ نگو ساحل! پس چرا همونی که من بدم میاد رو براش گرفتی؟ کم مسخره گند کاری های مازیار شدم که توأم خواستی این جمعیت نگاه هرزشونو بندازن رو کسی که اسم من روشه و تف به غیرتم بندازن؟

 

سعی کرد بازشو بیرون بکشه

_ به من چه که اون دختر دلش میخواد تن و بدنشو نشون بده! من بهش گفتم تو از اون لباس بدت میاد ولی خودش اصرار داشت که همون لباس باز رو بپوشه.

 

یعنی چنین لباسی انتخاب گلبرگ بوده؟!

فشار دستم کمی روی بازوش شل شد و مشکوک منتظر موندم حرفشو ادامه بده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x