رمان فستیوال پارت ۳۰

4.4
(20)

 

***

 

” سام ”

 

_ سام؟!

 

با چشم بسته جواب دادم

_ هان؟

 

_ پسرم بیا بیرون میخوان اتاقت رو تزئین کنن.

 

صورتمو جمع کردم

_ اتاق من واسه چی؟

 

_ گفتی حجله رو تو اتاق خودت ببندیم دیگه یادت رفته

 

چنگی بین موهام زدم و از تخت بلند شدم

 

_ یه دقیقه اومدم کپه ی مرگمو بذارم، اگه گذاشتین خواب به چشم من بیاد.

 

پیرهنمو پوشیدم و همون جور که دکمه هاشو میبستم به طرف در رفتم.

 

_ هی میگین سام بیا کوفت، سام بیا درد! سام بیا مرگ!

 

با همون چهره ی درهم درو باز کردم. مامان قدمی عقب رفت.

 

_ بیا اینم اتاق. وسایل منو بذارین توی کمد بعد هر زهرماری خواستین بمالین به در و دیوار!

 

صدای غرغرای زیرلب و ریز مامان رو میشنیدم

_ نمیدونم اخلاق این پسر به کی رفته نمیشه دو کلمه باهاش حرف زد.

 

غر میزد اما هیچوقت توی صورت خودم اعتراض نمیکرد!

 

قبل از اینکه از خونه بیرون برم دوباره صدام زد.

 

بی حرف ایستادم تا بهم برسه.

 

_ صبر کن سام. خواستم یه چیزایی رو بهت بگم‌.

 

روی برآمدگی لب حوض نشستم

_ میشنوم

 

زانوهاشو با کف دستش فشرد و کنارم نشست

 

_ فقط دو روز تا عروسی مونده و چشم برهم زدنی روز عقد میرسه و گلبرگ میاد توی این خونه.

 

بی حوصله منتظر بودم حرفاش تموم بشه.

 

_ اینو که خودمم میدونم.

 

سری از روی تاسف تکون داد

_ اما من از این اتفاق خوشحالم پسرم. چون تو شرایطت برای ازدواج بهتره هم کار داری هم خونه و زندگی اما مازیار از پس خودشم برنمیاد چه برسه زن و زندگی .

 

ابروهام توی هم گره خورد و دندونام قفل شد

 

_ پیش خودتون چی فکر کردین؟ هان؟

 

با کف دست محکم زدم پشت گلدون که سر و ته شد و کف حوض فرود اومد

 

_ تو و بابا بهتر از هرکسی میدونین که حرف زور حالیم نیست! اگه قبول کردم عقدش کنم دلیلش مازیار نیست و حرف خودمه!

 

بلند شدم و قبل از اینکه برم غریدم

_ اما مازیار توی گورم که باشه باید برگرده و دوباره به دست من بمیره!

 

بی هدف توی خیابونا میچرخیدم. نمایشگاه که تعطیل بود انگار یه چیزی گم کرده بودم.

 

فقط دلم میخواست زودتر این بازی مسخره تموم میشد و میرفتم دنبال کار و زندگیم.

 

این دختره هم از بس بچه بود نمیشد دو کلام حرف حالیش کرد و همش منتظر بودم یه گندی به بار بیاره.

 

تماس کاوه روی گوشیم افتاد

تماس رو وصل کردم و فرمون رو چرخوندم

_ باز چی شده؟

 

_ هیچی داداش تو هم فقط دنبال پاچه گرفتنی.

 

_ مگه سگم که پاچه بگیرم الاغ؟

 

_ من غلط کردم اصلا خوبه؟! فقط بگو کجایی تا منم بیام.

 

_ توی گور! اینجا قبر اضافه نداریم نیا.

 

_ بسه سام یه بار هم درست جواب بده باید ببینمت.

 

کلافه جواب دادم

_باشه بابا خودم میام پیشت.

 

تماس رو قطع کردم و به طرف جای همیشگی کاوه رفتم.

 

عینکمو زدم روی موهام و پیاده شدم.

از دور دست برام تکون داد تا جاشو پیدا کنم

 

سنگ ریزه های کنار پام رو شوت کردم و جلو رفتم.

 

_ رو به راهی داداش؟

 

_ به من نگو داداش! از این کلمه حالم به هم میخوره .

 

قیافه‌ش جدی شد

 

_ ببین سام. قبلا هم بهت گفتم الآنم میگم تو نباید به خاطر یه اتفاق ساده که برای همه میفته و از همه مهمتر به خاطر یه دختر غریبه، آتیش بزنی به ریشه ی خودت!

 

با دقت صورتشو آنالیز کردم

_ بنال ببینم چی میخوای بگی؟

 

کمی خودشو جمع و جور کرد

_ منظورم اینه که اون دخترو نباید عقد کنی.

 

ابرویی بالا انداختم

_ مازیار که پیداش نشده کیو بنشونم پای سفره ی عقد؟

 

دستشو توی هوا تکون داد و مشغول توضیح دادن شد

_ درکل منظورم اینه، تویی که هیچوقت پای حرف زور ننشستی الانم نباید قبول میکردی، چه خودت و چه مازیار هیچکدوم محکوم به این ازدواج مصلحتی نیستین.

 

ناگهانی مچشو توی هوا محکم گرفتم. همونجوری ادامه ی حرف توی دهنش ماسید

 

_ بسه واسه من نقد و تحلیل نکن میدونی که ادبیاتم ضعیفه! یدفعه دیدی قاطی کردم غزلتو حماسی کردم و این وسط هفت خوان رستم رو باید از اول بنویسن!

 

 

_ حرفم جدیه سام! چرا پیچیدش میکنی؟ از چی میترسی که حاضر شدی دختره رو عقد کنی؟

 

_ حرف دهنتو بفهم کاوه! اصلا به تو چه؟ دوبار ازت کمک خواستم تا جای مازیار رو پیدا کنی، الان این نگرانیت زیادیه.

 

پوزخندی زد

_من رفیقتم اینو بهت میگم فردا پس فردا وبال گردنت میشه تویی که اینهمه مستقل و آزادی اونوقت باید واسه آب خوردنت هم بهش جواب پس بدی.

 

حرفاش پر بی راه هم نبود اما نمیخواستم قبول کنم.

 

_ ننه بابامم نتونستن منو نصیحت کنن حالا تو میخوای؟ خودم میدونم دارم چیکار میکنم.

 

مچشو از دستم بیرون کشید و با دست دیگش مشغول مالیدنش شد

 

_ من میرم. خواستم فقط اینو بهت گفته باشم تا توی رفاقت شرمنده ی خودم نشم.

 

دوباره همون قسمت از مچشو ناگهانی کشیدم

 

_ کجا رفیق؟ از رفاقت فقط ادعاشو داری؟ بمون حالا که رفیقت حالش خوش نیست.

 

با این حرفم برگشت و کنارم نشست

_ پایه ای چند پیک بالا بریم؟

 

_ اگه چیزی تو بساطت هست که من قبلا امتحان نکردم آره.

 

با صدا خندید

_ بابا اون بار مشروبی که تو توی خونه‌ت داری، شاه هم نداشته!

 

_ پس دیگه دنبال خوب کردن حال من نباش. این روزا همه چی تکراری و بی کیفیت شدن.

 

مرموز لبخند زد

_ حتی هستی؟

 

نگاه تندی بهش انداختم

_ دیگه داری زیاده روی میکنی پاشو هرکدوم بریم دنبال کار خودمون.

 

برگشتم خونه و با دیدن حیاط مرتب و میز و صندلی های چیده شده بهم یادآوری شد که همه چی جدیه و واقعا قراره ازدواج کنم.

 

صدای ساحل توجهم رو جلب کرد

_ نه سام هنوز نیومده، اما کارش هم تعطیل کرده فکر کنم هرجا باشه زود برگرده.

 

_ میشه هروقت اومد بهم خبر بدی؟

 

با شنیدن صدای گلبرگ یه تای ابروم بالا پرید. اون اینجا چیکار میکرد؟!

 

پشتشون به من بود و متوجه اومدنم نشدن.

بهشون نزدیک شدم

 

_ اینجا چه خبره ساحل؟

 

هردوشون تکونی خوردن و سرشون به عقب چرخید.

 

_ بیا داداشمم اومد

 

با ابروهای گره کرده منتظر بودم ساحل توضیح بده

 

_ چیزی نیست داداش.

 

با همون اخم های درهمم غریدم

_ برو داخل ببین مامان کمک نمیخواد

 

نگاه حرصیشو بهم انداخت. خودش میدونست وقتی میخوام از سرم بازش کنم چنین حرفی میزنم.

 

_ باشه سام تو هم زودتر برو اتاقت رو چک کن میخوام ببینن اگه پسندت نیست دیزاینش رو تغییر بدن.

 

_ دیزاین هم به وقتش چک میکنم.

 

ساحل بدون معطلی داخل رفت.

 

گلبرگ مدام انگشتاشو توی هم گره میزد و نگاهشو به اطراف دوخته بود

 

به دیوار حیاط تکیه دادم و نگاه مستقیمم رو به صورتش انداختم

_ سراغ منو میگرفتی؟! مشکلی پیش اومده؟

 

_ مشکل که نه… خب من اینجا به جز شما کسی رو نمیشناسم.

 

ابرویی بالا انداختم

_ یعنی با من احساس راحتی میکنی؟

 

پوزخندی زدم و ادامه دادم

_ یا شایدم دلت برای حرفام تنگ شده!

 

_چون فقط دو روز تا عروسی مونده، پدرتون گفتن جمع کنیم بیایم اینجا واسه همین بود که مزاحم شما شدیم.

 

نگاهی به اطرافش انداخت. شک نداشتم نگران نگاه های اطرافش بود

 

پوزخندی زدم

_ اگه شبی که رفتی پارتی هم نگران نگاه های اطرافت بودی الان وضعت این نبود.

 

زیرلب ادامه دادم

_ یه ملتو معطل خودت کردی!

 

صداش از بغض لرزید

_ ببخشید که شما رو هم معطل خودم کردم

 

پوزخندی زدم

_ عیب نداره زیاد طول نمیکشه!

 

با این حرفم قطره ی اشکش روی گونه اش چکید.

 

چند قدم عقب رفت تا بره داخل، ناگهانی گوشه شالش رو محکم گرفتم

 

_ اینقدر سست عنصری که با دو کلمه حرف اشکت درمیاد!

 

به خاطر حساسیتش نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی کسی رو ندیدم، سرمو نزدیک گوشش بردم

 

_ اگه چیزی رو واقعا میخوای واسه داشتنش بجنگ و به دستش بیار!

 

نفسامو از روی صورتش رد کردم و سرمو به گوش دیگه‌ش رسوندم

 

_ چون مجبوری اونی که به دست میاری رو دوست داشته باشی!

 

گوشه ی شالش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم.

 

بیرون دادن نفس حبس شده‌اش رو به وضوح حس کردم.

 

پوزخندی زدم و همون جور که میرفتم تیر آخرمو رها کردم

_ کنار من دووم نمیاری دختر!

 

نموندم تا ببینم چه حالی داره. مستقیم داخل رفتم. مامان و زن داریوش با دیدنم از جاشون بلند شدن.

 

_ اومدی پسرم؟ فکر کنم بابات کارت داشت دنبالت میگشت.

 

کوتاه جواب دادم

_ باشه

 

انگار میخواست چیز دیگه ای هم بگه اما ساکت شد. مستقیم به طرف اتاق رفتم و دستگیرشو پایین بردم.

 

وقتی دیدم قفله، مشتمو محکم به در کوبیدم

 

_ کلید این بی صاحاب کجاست؟

 

ساحل از اتاقش بیرون اومد.

 

_ پیش منه. تو خونه رفت و آمد کارگرا زیاد بود درشو قفل کردم.

 

کلید رو از دستش کشیدم

 

_ تو خوب کاری نکردی!

 

در اتاق رو باز کردم و نگاهمو چرخوندم.

نوری که از چراغا و لوسترا منعکس میشد چشممو زد.

 

با اینکه میدونستن این یه ازدواج الکیه ، نمیدونم چه اصراری به این کارای فرمالیته بود!

 

جوری اتاق رو تزئین کرده بودن که انگار من دارم با دختر رویاهام میرم حجله!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x