رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۰

بدون دیدگاه
  بس کن توروخدا، بس کن چکاوک! دارم با حرف‌هات روانی میشم.   پیرهنم دقیقا اونجایی که سرش رو گذاشته بود خیس شد. چی کشیده بود این دختر؟! وقتی کنارم…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۹

بدون دیدگاه
    انگار دیگه برام عادت شده بود که لقمه های بعدی رو هم براش گرفتم اما تحمل نکرد و دستم رو پس زد. _آقا…بیایید بریم بالا،نمی تونم بخورم.  …
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۸

بدون دیدگاه
  نگاهی بین من و صفحه‌ی دکمه های آسانسور رد و بدل کرد. انگار می خواست ببینه زمان داره یا نه! هوفی کشید و یک قدم جلو اومد.   –…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۷

بدون دیدگاه
    مهماندار با گفتن چشمی رفت و فوری با یک لیوان شربت برگشت.   – چیز دیگه ای لازم دارید بیاریم خدمتتون؟!   – نه ممنون؛ بفرمایید.   بعد…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۶

بدون دیدگاه
    ماشین رو توی پارکینگ فرودگاه پارک کردم و در همون حین گفتم: _افرین دختر خوب.حالا یکم از این اب بخور بعدشم بپر پایین که به اندازه کافی دیر…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۵

بدون دیدگاه
    دست به کمر شد و طلبکار غرید: _اقا نمی تونید بزنید زیر حرفتون. شما گفتید هر چی من بگم ؛منم میگم می خوام باهاتون بیام.مرده و قولش.  …
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۴

بدون دیدگاه
    “صدرا”   _چرا نمی خوری؟   سرش رو بالا اورد،طبق معمول گیج میزد. _ها؟ نیشخند ریزی با دیدن خون مردگی روی لبش روی لبم نشست. _میگم چرا غذاتو…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۳

بدون دیدگاه
      به سمتش رفتم و دوباره بغلش کردم _باشه میگم دیگه نیاد فقط جیغ نکش الان کسری رو بیدار میکنی.   دوباره پسم زد _کارِتون خیلی بد بود…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۲

بدون دیدگاه
      به رسم ادب برای پذیرایی به اشپزخانه رفت و وسایل پذیرایی را مهیا کرد. صدای هر و کرشان خانه را برداشته بود. بیشتر از این تنهایشان نگذاشت…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۱

بدون دیدگاه
  بفرما.می گوید کرم از خود درخته.تا وقتی چکاوک خجالتی و ارام بود اعتراض به این خصلتش می کرد و وقتی هم که این بچه دو کلام به زبان می…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۵۰

بدون دیدگاه
      روی صندلی نشست و سیگار را اتش زد. کام عمیقی گرفت که سینه اش به خس خس افتاد،اما بی توجه دم بعدی را عمیق تر گرفت. خودش…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۹

بدون دیدگاه
    لرزی در بدنش نشست.   – منظورتون چیه؟   – هیچی عزیزم، فکر خودت رو مشغول نکن. آدم همیشه باید حواسش به اطرافش باشه، مخصوصا تویی که یه…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت۴۸

بدون دیدگاه
      با هول از جا بلند شد و گفت:   – نه نه مشکلی نیست، می‌تونم خودم.   با شک پرسید.   – مطمئنی؟   نفس عمیقی کشید.…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۷

بدون دیدگاه
    – من شما مردا رو دیدم، تو هر سنی هر کاری می‌کنین. والا هنوز دو سه ماه نگذشته که اون دختر بی بن و ریشه اومد جلوی عمارت…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۴۶

۱ دیدگاه
    دستش را ستون سرش کرده بود و پشت سر چکاوک دراز کشیده بود. آنقدر همه چیز هول هولکی شده بود که به‌ جز کت حتی نتوانسته بود لباس…