رمان ناجی پارت ۵۴

4.5
(26)

 

 

“صدرا”

 

_چرا نمی خوری؟

 

سرش رو بالا اورد،طبق معمول گیج میزد.

_ها؟

نیشخند ریزی با دیدن خون مردگی روی لبش روی لبم نشست.

_میگم چرا غذاتو نمی خوری؟ به چی فکر میکنی؟

 

_هیچی…. الان می خورم.

 

_این هیچی ها همیشه انقدر حواستو پرت میکنن که اون مرغ بیچاره رو جگر ذلیخا کردی؟

 

متعجب به دستش نگاه کرد و با هول دست از مرغ ریش ریش شده کشید‌

_ببخشید….حواسم پیش اون خانمس.

 

_کی شیما رو میگی؟

 

_اره.

 

_خب حواست پیش چیش پرت شده؟

 

_خیلی زشت شد. همین جوری رفتن.

 

شونه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم:

_خب رفته باشه مگه قرار بود موندگار بشه.

_نه خب،ولی فک کنم به خاطر من رفتن.ناراحت شدن از دستم.

 

#ادامه_پارت

 

تک خنده ای کردم و کمی از نوشابمو مزه کردم.

_با اون جیغایی که تو زدی منم بودم دُمم رو می‌ذاشتم رو کولم.

 

به وضوح گرفته شدن چهرشو حس کردم.

_زنگ بزنم بهشون معذرت خواهی کنم.

 

کمی تعجب کردم .واقعا می خواست عذر خواهی کنه؟

این دختر گاهی کارایی می کرد که شک می کردم یه دختر ۱۷ ساله باشه!

شاید انگشت شمار ادم می شناختم که با وجود اینکه از کسی بدشون میاد ولی حاظر به ناراحتی و رنجرش اون طرف نیستن،و حالا این چکاوک بود که توی صدر لیست اون ادما قرار می گرفت.

لبخندی به روش زدم و گفتم:

_نیاز نیست عزیزم….از دستت ناراحت نشد….ولی حالا به خاطر اینکه خیالت راحت بشه بعد اینکه برگشتم یه روز دعوتش می کنیم.

 

 

قاشق بالانرفته وسط را تو دستش خشک شد.صدای زمزمه‌ی ریزش رو شنیدم.”برگشتم”

_جایی می خوای برید؟

 

_اره…چند روزه دیگه یه کنسرت تو کیش داریم.فردا شب راه میوفتم. نگفتم بهت مگه؟

 

_نه….نگفتید.

 

 

 

بعد از خوردن شام از چکاوک خواستم برام چمدونم رو اماده کنه که با نهایت بی حواسی قبول کرد و بالافاصله غیبش زد.

 

نیم ساعتی بود که جلوی تلویزیون نشستم ولی خبری ازش نشد.

کنترل رو یه گوشه مبل انداختم و به سمت اتاقم رفتم.

احتمالا همون جا بود!

 

در رو باز کردم و بی صدا به چهارچوب در تیکه دادم و با ابروهای بالارفته نگاهش کردم.

ناراحت مشغول جمع کردن لباس هام بود….نمی فهمیدم دردش چیه که حتی به منم نمیگه؟

 

جلو رفتم و پیراهنم رو از دستش کشیدم و به طرفی انداختم.

با تعجب گفت:

_ چرا پرتش کردید؟ داشتم وسایلتون رو جمع میکردم.

 

 

 

_نمیخواد؛نیم ساعته مثلا داری لباس جمع میکنی تنها چیزی که عایدم شد چروک شدن لباسا بود.چرا انقدر تو فکری دختر؟

 

_هیچی،بزارید تا جمع کنم بخوابید.فردا مسافر راهید.

 

_اولندش من شب میرم،بعدم پا پیاده که نمی خوام گز کنم تا اونجا هواپیما هست. بحث رو هم عوض نکن توله پرشین؛ چی انقدر حالتو پریشون کرده؟

 

به سختی لب زد:

_چند روز ؟

 

_چی؟

 

من و منی کرد:

_منظورم اینه چند روز می مونید؟

 

ابروهام به پس سرم جهش پیدا کرد.

یعنی مشکلش این بود؟

با تعجب پرسیدم

_ ببینم نکنه به خاطر رفتن‌ من اینجوری غمبرک زدی؟

 

لب ورچید

_آقا…

 

_جان آقا اونجوری لباتو نچلون دیدی کاری کردم عسل بانو بیوفته دنبال سیسمونی.

 

با شُک نگاهم کرد که ناگهان هینی کشید و لبانش را به حالت اول برگرداند.

_آقااااااا

 

 

 

قهقه‌ی بلندی زدم.هیچی مثل سر به سر گذاشتنش ادم رو سر کیف نمی اورد

_چیه توله پرشین؛ چرا الکی بی قراری میکنی.فردا شب میرم، پلک رو هم بزاری شده یک هفته و دوباره ور دل خودتم.

 

تقریبا داد زد:

_یک هفتههه

 

خودم چندتا از لباسامو تا زدم و تو چمدون گذاشتم.

در همون حین گفتم:

_چنان میگی یک هفته انگار که صد ساله. چیزی نیست که.

 

دوباره لب ورچید که نگاه منم به دنبالش کشیده شد.باید این عادتو قبل اینکه خودمو بی حیصت کنه از سرش ترک می دادم.

 

نگاه از قیافه‌ی بغ کردش گرفتم و گفتم:

_بنلد شو بیا کمک اینارو جمع کنیم نصف شب شد دختر.

 

حتی یک سانت هم تکون نخورد.

_نمیشه نرید.

 

تک خنده‌ی متعجبی کردم.

_معلومه که نه؛من خوانندم،نباشم کل کار تعطیله.

 

_خب حداقل زود برگردید .یه هفته زیاده.

 

کلافه چشم هامو چرخوندم و گفتم

_چکاوک چرا اینجوری میکنی؟ سفر قندهار که نمی رم.تو هم که اینجا تنها نیستی.خداروشکر دورت از منم شلوغ تره.

 

از لحن تندم جا خورد.

همان طور که با انگشتاش بازی می کرد مظلوم لب زد:

_کی گفته دورم شلوغه.طیبه که صبحا میاد تند تند کارا رو انجام میده و میره. کسری هم که همش مهده.اگه برید من تنها میشم. تازشم…دلمم براتون تنگ میشه.

 

لحن مظلومش انچنان دلمو اب کرد که از جبهم کوتاه اومد مو کنارش نشستم.

لبخندی زدم. سعی کردم از در ملایمت وارد بشم تا دست از ادامه ‌ی این بحث مسخره برداره.

_منم دلم برات تنگ میشه ،ولی مجبورم برم.کارم اینه.میدونی چند هزارتا ادم بلیط رزرو کردن واسه این کنسرت.

_باشه..ببخشید.اصلا ای کاش منم یکی از اون ادما بودم.

 

 

شونه هاش خمیده تر شده بود. خواستم بی خیال بشم که یک لحظه چنان اهی کشید که هر کی نمی دونست  فکر می کرد عزیزشو از دست داد.

 

 

چونشو بالا گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه.

_اینجوری نکن دم رفتنی ؛نمی خوام همش دلم اینجا باشه….بزار با خیال راحت برم و برگردم.

 

خودمم نمی فهمیدم چرا طاقت ناراحتیش رو نداشتم.

 

_منو دعوا نکنید….تقصیر من نیست که با نبودتون دلم میگیره.راست میگید برید دلمو دعوا کنید.

 

لحن تخسش به خندم انداخت. دقیقا الان مثل پدری بودم که باید دختر کوچولوش رو راضی می کرد از اون لواشک هایی که دلش می خواد رو براش نخره.

همون قدر ماجرامون شیرین و غیر قابل امکان بود.

 

_خب تو بگو من چیکار کنم تا دل این دختر کوچولو نگیره. هر چی بگی همونو انجام میدیم. البته بجز نرفتن من.

 

چشماش درآنی برق زد:

_هر چی؟

 

نفسی کشیدم و نامطمئن ریش و قیچی رو دستش سپردم.

_هر چی.

 

با هیجان دستاشو به هم  کوبید و گفت:

_پس یدونه از این ساک چرخ دارا هم به من بدید.

 

_ساک چرخ دار؟ منظورت چمدون که نیست؟

 

_چرا چرا خودشه. بدید برم وسایلم جمع کنم دیگه. وای اقا اون کفش قرمز پاشنه بلند هارو هم با خودم بیارم ؟؟ وای نه من بلد نیستم باهاشون راه برم ابرومونو میبره…اصلا ول کنید اینارو؛چمدون رو بدید من برم لباسامو جمع کنم.

 

با بهت دستم رو جلوش گرفتم تا از ورجه وورجه دست برداره.

_وایسا وایسا.چمدونِ چی؟ کشک چی؟ کجا راه افتادی برا خودت؟

 

 

_بیام باهاتون دیگه…مگه خودتون نگفتید هرچی من بگم همون کارو میکنید؟

 

ای لعنت به دهنی که سر جو گیری بخواد باز بشه

_چرا گفتم ! ولی نگفتم می تونی راه بیوفتی دنبال من.تفریح که نمی رم، از صبح تا شب باید استودیو باشم.همین خونه بمونی خیالم راحت تره.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x