رمان آخرین سرو پارت 336 سال پیشبدون دیدگاهیاحق دستم را که بلند کردم؛ اتومبیلی بلافاصله توقف کرد… چرا نشانی خانه را دادم؟ چرا به این زودی فراموش کرده بودم درد بی خانمانی ام را ؟! بر حسب…
رمان آخرین سرو پارت 326 سال پیشبدون دیدگاه نگاه خسته ام از همان جا ،میان تختی که تن خیسم را میانش رهانیده بودم غریبانه حول اتاقی که خالی از او بود می چرخید و نبودنش را…
رمان آخرین سرو پارت 316 سال پیشبدون دیدگاه دو فرشته ، یکی سپید پوش و دیگری با جامه ی بلند و سیاهش بر روی شانه هایم سالیانی بود که جا خوش کرده بودند. درست به خاطر دارم…
رمان آخرین سرو پارت 306 سال پیشبدون دیدگاه اصرار کرد غذا بخورم، ولی آن روز آن قدر دلشوره داشتم که محال بود حتی یک لقمه از گلویم پایین برود! هر چه به زمان بازگشتم نزدیک تر…
رمان آخرین سرو پارت 296 سال پیشبدون دیدگاه این طرز ساکت بودن ، حرف نزدن و یک گوشه کز کردن و هزار مرتبه آه کشیدن مامان حتما دلیلی داشت ! آن هم دلیلی قاطع که باعث می…
رمان آخرین سرو پارت 286 سال پیشبدون دیدگاه هزار شکلک قلب و بوس و ادا ،یک باره بر سرم ریخت .سهیلای مهربانم پیامم را خوانده و در هجوم فوران احساساتش غرقم کرده بود. یکایک آن تصاویر…
رمان آخرین سرو پارت 276 سال پیشبدون دیدگاه لحظه اى از او چشم بر نمی داشتم ، نمی توانستم چشم از روی لب هایش که تا آن ساعت هنوز بسته بود بردارم. در قفل بودن زبانم، در…
رمان آخرین سرو پارت 266 سال پیشبدون دیدگاههمه آماده ی رفتن می شدند ، مامان سیاه پوش و بی جان خودش را تا بالای پله ها کشیده و روبه رویم نشسته بود… چشمان غمدارش را به صورتم…
رمان آخرین سرو پارت 256 سال پیشبدون دیدگاه کولی تنها ، کولی آواره ، کولی بیچاره! کولی مدت مدیدی بود که جلوی در آموزشگاه بساط پهن میکرد ؛زیبایی چهره اش در سیاهی چهره و شال ضخیمی که…
رمان آخرین سرو پارت 246 سال پیشبدون دیدگاه بیشتر خندید ،دلم برایش ضعف میرفت برای آن خندیدن هایش که قسمت هر چشمی نبود…دیدن خنده ای که در وجودش رفته بود تا منقرض شود! اخم کردم و گفتم:…
رمان آخرین سرو پارت 236 سال پیشبدون دیدگاه “فروغ عزیزم ! من رو ببخش اگه این روزها نمیتونم حق عشق رو اونطورکه باید در حق نازنینی چون تو عزیز ترینم ادا کنم. این روزها انقدر گرفتار امور…
رمان آخرین سرو پارت 226 سال پیشبدون دیدگاه بازهم دیر رسیدم ! امروز هم نبود ! باز رفته بود ! مثل یک گلوله ی برف شده بودم که هر لحظه رو به ذوب شدن است… آقا میرزا…
رمان آخرین سرو پارت 216 سال پیشبدون دیدگاه با صدای ضربه ای که بر در نواخته شد ساکت شد و به سرعت کف دو دستش را روی چشمان مرطوبش کشید . آقا میرزای مهربان با دستان پر…
رمان آخرین سرو پارت 206 سال پیشبدون دیدگاه مطمئن بودم شاید در زمان هایی نه چندان دور یک بار فریب قلبم را خورده بودم؛ یک بار قلبم به من دروغ گفته بود و اشتباه کردم؛ اما این…
رمان آخرین سرو پارت 196 سال پیشبدون دیدگاه وقتی خنده اش تمام شد مکثی کرد و سپس پرسید: _راستی ماهی جون انقدر حرف زدم یادم رفت ازت بپرسم کاری داشتی باهام؟! _ اِ…نه عزیزم! همینطوری فقط زنگ…