رمان پسرخاله پارت 1833 سال پیش۷ دیدگاه داشتم از درو دیوارو پنجره های اون مکان خوشگل که امشب زیادی هم شلوغ بود عکس میگرفتم که یه نفر یه گل گذاشت پشت گوشم. کمر خمیده ام…
رمان پسرخاله پارت 1823 سال پیش۳ دیدگاه یه نگاه به من و یه نگاه به دوربینی که سفت و سخت بغلش کرده بود انداخت. فکر کنم دیگه داشتم زیادی غیر طبیعی رفتار میکردم. …
رمان پسرخاله پارت 1813 سال پیش۵ دیدگاه *سوفیا* یکی یکی و با دقت و گاهی هم تحسین، عکسهایی که با دوربینم از عقد بابا و گلی جون گرفته بودم رو نگاه میکرد و بعداز…
رمان پسرخاله پارت 1803 سال پیش۱۰ دیدگاه خاله خودش رو کشید عقب و قبل از اینکه یاسر و مامان اشکهاش رو ببینن با گوشه شالش اون قطرهای اشکی که برق میزدن و رو خشک کرد…
رمان پسرخاله پارت 1793 سال پیش۱۳ دیدگاه دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: -میفهمم خاله.نه من از شما دلخورم نه سوفیا…اینو مطمئنم! فکر کنم خیلی مطمئن نبود.آخه خوشحال به…
رمان پسرخاله پارت 1783 سال پیش۱۱ دیدگاه وسایل مورد نیازم رو منظم و مرتب تو صندوق عقب ماشین جا دادم و به همه ی اونها با دقت نگاه کردم که خیالم راحت بشه چیزی رو…
رمان پسرخاله پارت 1773 سال پیش۸ دیدگاه جمله ی بابا واسم شیرینترین جمله ی دنیا بود چون به معنای رسیدن بود. به معنای داشتن سوفیا! یاسر مشتی به بازوم زد و با لبخند گفت: …
رمان پسرخاله پارت 1763 سال پیش۳ دیدگاه عجیب و غریب شده بود بابا. آخه مگه میشد کوتاه بیاد و موافقت بکنه اون هم وقتی سرسختاته معتقد بود نن باید با مائده اردواج کنم و اون…
رمان پسرخاله پارت 1753 سال پیش۱۱ دیدگاه بهمدیگه خیره بدون اینکه حرفی بزنن. حتی من و یاسر هم ساکت بودیم. دست به سینه تکیه ام رو داده بودم به دیوار و حین تماشا کردنشون…
رمان پسرخاله پارت 1743 سال پیش۴ دیدگاه از حرف مامان که سفره ی دل باز کرده بود چنددقیقه هم نگذشت که صدای زنگ تو خونه پیچید. انتظار اومدن هیچکس رو نداشتم برای همین کاملا مطمئن…
رمان پسرخاله پارت 1733 سال پیش۶ دیدگاه تیکه ام رو از عقب برداشتم و آهسته گفتم: -نه..نمیتونم مامان…. واقعا نمیتونستم.شدنی نبود. من الان از خانواده جدا افتاده بودم. سوفیا ازدواجش با…
رمان پسرخاله پارت 1723 سال پیش۱۱ دیدگاه *یاسین* گوشی موبایلم توی دستم بود و عکسهای سوفیا رو نگاه میکردم. گاهی، وقتی دلم براش تنگ میشد هیچ چاره ای جز تماشای این عکسها…
رمان پسرخاله پارت 1713 سال پیش۴ دیدگاه اون داشت از یاسین حرف میزد.یاسینی که داغ نداشتن و نرسیدن بهش رو دلممونده بود. یاسینی که بخاطرش مدام احساس میکردم یه کمبود بزرگ تو زندگیم دارم.…
رمان پسرخاله پارت 1703 سال پیش۷ دیدگاه تقریبا تمام راه رو تا خونه ی ما پیاده رفتیم. باهم بستنی خورده بودیم، اون برام ویلون زد، خاطره های باحالشو تعریف کرد. شب خوبی بود. از…
رمان پسرخاله پارت 1693 سال پیش۵ دیدگاه همراه خیلی های دیگه از اون سالن کنسرت رفتم بیرون… کنسرت خوبی بود. شاد، پر انرژی، پر جنب و جوش با برنامه های باحال! باید اعتراف کنم امشبم…