رمان پسرخاله پارت 178

4.1
(24)

 

 

وسایل مورد نیازم رو منظم و مرتب تو صندوق عقب ماشین جا دادم و به همه ی اونها با دقت نگاه کردم که خیالم راحت بشه چیزی رو جا نذاشتم و یه وقت تو جاده لنگ نمونم.

شوق رفتن به شیراز و دیدن سوفیا و دادن این خبر که میتونیم باهم ازدواج کنیم،

بهم انگیزه و شوق و خستگی ناپذیری داده بود.

فکر کنم هر چیزی که لازم بود رو برداشته بودم.

یک گام عقب رفتم و فاصله گرفتم از ماشین که همون موقع خاله از قاب در عبور کرد و به سمتم اومد.

رو صورتش لبخند بود.

بی مقدمه پرسید:

 

 

-پس میری پیش سوفیا ؟

 

 

در صندوق عقب ماشین رو بستم و جواب دادم:

 

 

-آره!

 

 

دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد و گفت:

 

 

-از وقتی رفته همش احساس میکنم یه چیزی رو گم کردم و هی دنبال اون گمشده ام.

تازه بعضی وقتها فکر میکنم سر کلاس و دیر اومده خونه.گوشیمو برمیدارم که بهش زنگ بزنم بگم زودتر بیاد اما بعدش یادم میاد که نیست و رفته….

 

 

آه کشید.درکش میکردم.واسه اینکه حال و هواش عوض بشه

خندیدم و گفتم:

 

 

-نگران نباش… بهم جواب بله بده میاد و ساکن همین شهر میشه !

 

 

چون اینو گفتم از تصورش لبخندی روی صورتش نشست و بعد با حالتی نادم گونه گفت:

 

 

-یاسین…من…من اگه سوفیارو همیشه از دوست داشتن تو منع میکردم به خاطر این بود که….

 

 

مکث کرد.غمگین تر از قبل نگاهم کرد و ادامه داد:

 

 

-نمیخواستم آسیب ببینین.هردوتون!

 

 

دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:

 

 

-میفهمم خاله.نه من از شما دلخورم نه سوفیا…اینو مطمئنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina
Tina
2 سال قبل

واای حالا میره با امیر حسین میبینتش
خدایا اینجور نشه من طاقت ندارم 😐
ایناها تلفن ندارن به هم زنگ بزنن خبر بدن؟ 😐
چ وضعشه واقعا..

ARAMESh
ARAMESh
2 سال قبل

دوره عهد بوقهه والا فکر کنم

seta_.rh
seta_.rh
2 سال قبل

خداوکیلی داستان مثل آدم پیش بره نزار این دوتا از هم جدا بشن دیگ زیادی کلیشه ای میشه

Mahhboob
2 سال قبل

دوره عهد بوق نیست میره بعد چند وقت ببینتش وسوپرایزش کنه

M.r
M.r
2 سال قبل

اقا بزارین یه نظر خرکی محض شاد شدنتون بدم😆😆اقا میره اونجا می بینه که پدر سوفیا یه سکته رو رد کرده و سوفیا خودش رد توی اتاق حبس ..حالا چرا اینطورین؟! عرضم به حضورتون مثلا سوفیا سرطان خون داره بعد گفتن باید پیوند مغز استخوان بدن پدره میره که پیوند بده بهش میگن خون شما بهم نمی خوره …… هیچی دیگه قلب پدره درد می گیره سوفیا هم افسرده میشه و مدام به خودش می گه حرومزاده خلاصه طی جریاناتی یاسین اینارو راضی می کنه که بیان تهران و اونجا با مادره صحبت کنن و عمل رو انجام بدن میرن اونجا و می فهمن ناصر پدرست حالا داستانه چیه مثلا اینا رابطه داشتن درست زمانی که مادر سوفیا حاملست و خبر نداره ناصر یا همون منصور میره خارج خلاصه هیچکی نمی فهمه (ولی خوب نمیشه وگرنه باید همون اول زندگی مادر سوفیا با محمد رضا سر باکره بودنش دعوایی میشد)
اینم یه داستان برای ادامه این رمان😆😆😆

Army
پاسخ به  M.r
2 سال قبل

خیلی کصخلی

نیوشا
پاسخ به  Army
2 سال قبل

ادب داشتن مودب بودن خیییلی خوبه وقتی میتونیم با احترام و مهربونی دوستی صحب کنیم چراا ناسزاا و بی احترامیی 😐😕😟😓😯😒😑🤐🙁💔😔🤒🤕😳😵 اگر هم مخالف نظره یکی از دوستان هستیم میتونیم بگیم پوزش میخوام من مخالفم هستم به نظره من اینطوری درست یا خوب نیست••

Mina1987
Mina1987
پاسخ به  M.r
2 سال قبل

به جان خودت نفهمیدم چی شد..
جرررر😂😂

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

خوشمان اومد. باحال بود.
ولی مطمئنم همین نظر میده که
یاسین با دیدن عشوه خرکی صوفی با امیر حسین قیدشو میزنه و برمیگرده .
از طرفی مائده رو ول میکنه میره با همون دختره که بهراد میخواستش.
اینقدر این نویسنده ابکی بهتر از این تصور نمیشه

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

داداش تو نویسندگی رو حتما ادامه بدهه😐😂ولی دور از شوخی اینایی ک گفتی اتفاق بیفته خیلی طولانی میشه بابا نویسنده جمع اش کن این رمان ات رو دیگ خسته شدیم💔

M.r
M.r
2 سال قبل

اقایون خانوما من اینا رو گفتم محض پیام بازرگانی تا این ۳ روز راحت بگذره وگرنه نه من قصد دارم رمان بنویسم چون نه علاقه ای دارم و نه استعدادی و نه قصد دارم به نویسنده بگم این کار رو بکنه و تمام کار من این بود که وقتی میان ببینین پارت گذاشته یا نه حداقل دست خالی نباشین

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x