&& شهرام && چند بار محکم به سینم کوبید و با گریه ، جیغ زد : _ چرا دست بر نمیداری از سرم؟! … چرا نمیری؟! ‌… شهرام مگه من…

&& آوین && خیره به بخار چاییم ، رفتم تو فکر … تو فکر اون قدیما ، اون موقعایی که بچه بودیم و فارق از هر مشکلی ! … .…

… چند ماه بعد … با چشمایی نم دار ، لب زد : _ آوین ، آبجی تورو خدا یه کاری کن … من نمیخوام آوا رو از دست بدم…

* * * * توی حیاط بودم ، اشکان تو اتاقش خواب بود … ساعت ۵ بعد از ظهر بود ! … . اومده بودم اینجا یه هوایی بخورم ،…

* * * * عصبی در اتاقو وا کردم و داخل شدم … به طرف گهواره ی اشکان حرکت کردم و گذاشتمش توش ‌… . با نفس نفس بهش زل…

… ۴ سال بعد … && آوین && اروم چند بار زدم به پشتش و لب زدم : + هیس ، آروم باش اشکانِ مامان … اما ساکت نمیشد ،…

* * * * سرمو گذاشتم رو سینه ی پهن و مردونش و آروم چشمامو بستم … تو بغلش منو گرفته بود و هماهنگ با ریتم آهنگ ، دو تامونو…

… چند هفته بعد … && آوین && به خودم تو اینه خیره شدم … کم کم لبخند محوی رو لبام شکل گرفت … چقدر تو این لباس عروس می…

* * * * غمگین به خاله کلارا زل زدم … داشت لیوان آب قند رو با عجله هم میزد و به طرف خاله آلیس قدم بر میداشت … قاشق…

&& آوین && سرمو گذاشتم رو شونش و آروم چشمامو بستم … بالاخره روزای سخت ما هم ته کشید … دیگه نوبت خوش گذرونیامونه … نوبت خوش امد گویی به…

&& ویلیام && بهش زل زدم که دستبند به مچ دستاش زدن … با تنفر بهم خیره شده بود … سری به نشونه ی تاسف تکون دادم براش … خودش…

روی تخت نشسته بودم و دستامو بهَم می چلوندم … توی فکر فرو رفتم … من مگه همش معطل ویلیام نبودم؟! … مگه نمی گفتم اگه بیاد ، میچسبم بهشو…

* * * * روی صندلی نشستم و اونم روی صندلی رو به روم نشست ، با چشمای اشکیم بهش خیره شدم … همونطور که خودکار رو گرفته بود لای…

* * * * دستمو گرفته بود و با عجله از پله های ساختمون بالا میرف …‌ اونقدر سریع میرفت که یه جاهایی دیگه میخواستم بیوفتم ! … . با…