&& آوین &&

خیره به بخار چاییم ، رفتم تو فکر …
تو فکر اون قدیما ، اون موقعایی که بچه بودیم و فارق از هر مشکلی ! … .

#فلش_بک
#گذشته

صدامو مردونه کردم و با تحکم لب زدم :

+ سلام خانومم ، من اومدم خونه … .

اوا خنده ی ریزی کرد و از رو روفرشی پا شد …
به طرفم اومد و پرید تو آغوشم ، صداشو نازک کرد و با دلبری لب زد :

_ سلام آقاییم ، خوش اومدی ! … .

لبخندی زدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم …
لعنتی چه خوب بلد بود دلبری کنه ! …
من که دخترم دلم براش رفت ، خوش بحال مَرد آیندش پس ! … .
بعد از چند لحظه ازم فاصله گرفت و همونطور که به طرف وسایل اسباب بازی که چیده بودیمشون یه گوشه و مثلا آشپزخونمون بود اون قسمت ، قدم برداشت و نگران گفت :

_ وایی ، غذاهام سوخت ! … .

خنده ی ریز ریزانه ای کردم که همون لحظه یه توپ اومد و خورد به آوا …
آوا آخی گفت و دستشو گذاشت رو چشمش …
هینی کشیدم و بهش نزدیک شدم ، مضطرب دستشو از رو چشمش ور داشتم و لب زدم :

+ آوااا ، آبجی خوبی؟! … .

چشمش قرمز شده بود …
نفسمو با اضطراب بیرون فرستادم که همون موقع کارن بدو بدو اومد سمتمون و با برداشتن توپش از رو روفرشی ، لب زد :

_ وایی ، ببخشید یه ساعد زدم کج شد اومد این سمت ! … .

اوا زد زیر گریه و گفت :

_ چشمم درد میکنه اوین … .

حرصی به کارن خیره شدم و دست به کمر ، طلبکارانه گفتم :

+ برین اونوَر تر بازی کنین ، زدی آوا رو کور کردی خب ! … .

همون موقع ویلیام و شهرام هم رسیدن … .
شهرام با دیدن اشکای اوا ، عصبی نزدیک اومد و گفت :

_ چیشد؟! … .
چرا اوا داره گریه میکنه؟! ‌…

دستای آوا رو گرفت و از رو صورتش کنار زد …
هم من هم کارن ، سکوت کرده بودیم …
کارن رنگش پریده بود ، مطمعن بودم اگه شهرام موضوعو متوجه میشد …
کارن رو بگا میداد ! … .
اون روی اوا خیلی حساس بود ! … .
آوا چند لحظه با چشمای اشکیش به شهرام زل زد و بعد خزید تو آغوشش …
شهرام دستاشو دور کمر اوا حلقه کرد و سفت بغلش کرد … .
لبامو رو هم فشردم و سرمو انداختم پایین … .

#بازگشت_به_زمان_حال

با حلقه شدن دستای کسی دور شکمم ، رشته ی افکارم پاره شد … .

_ عشق من چطوره؟! … .

ویلیام بود ، لبخند ریزی زدم و گفتم :

+ خوبم ، از شهرام خبر نداری؟! … .

سرشو گذاشت رو شونه ی چپم و همونطور که نفساش به پوست گردنم برخورد میکرد ، گفت :

_ نه …

آهی کشیدم و محزون لب زدم :

+ با وجود اینکه دیگه کینه ای از کارن ندارم ، ولی …
ولی اوا رو برای شهرام میخوام ! … .
راستش ، اصن یه جورایی نمیتونم با عقد کارن و آوا کنار بیام ! … .

سرشو تو گودی گردنم فرو برد و خمار گفت :

_ بیخیالش ، اون بالاسری خودش همه چیو درست میکنه …
اگه آوا برای شهرام باشه ، شک نداشته باش مال هم میشن ! … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم … .
چونمو گرفت و با چرخوندن سرم به طرف خودش ، لباشو گذاشت رو لبام … .