رمان به تلخی حقیقت پارت 24

۳۲ دیدگاه
💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕 همه رو دعوت کرده بودیم خونه خودمون … قهوه ها و گذاشتم تو سینی و خواستم ببرمشون که مارسل اومد تو آشپزخونه … ــ بده من ببرم مهربون نگاش…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 25

۸۰ دیدگاه
&& آوین && جام شراب رو به طرفم گرفت و لب زد : _ بگیر … . آب دهنمو به زور قورت دادم و جام رو ازش گرفتم … لبخندی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 23

۱۰ دیدگاه
دهنم باز موند..! سوالی که تو ذهنم میچرخیدو اریک به زبون آورد … ــ مگه ما … خاله داریم؟! مامان دستی به چشمای خیسش کشید و هیچی نگفت … بابا…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 24

۱۲ دیدگاه
* * * * روی تخت بیحال دراز کشیده بودم که چند تقه به در اتاق خورد و بلافاصله در باز شد … خدمتکاری مرد داخل شد و با یه…

رمان ورطه دل پارت۳

۷ دیدگاه
پرزورش را جداکنم ولی عاجزم رهایم می کند روی زمین آوارمی شوم سرفه می زنم اکسیژن را با ذره ذره جانم می بلعم…دستی در موهایش می کشد به طرفم می…

پاییزه خزون پارت ۳۶

بدون دیدگاه
پاییزه خزون هوا بوی عید میداد و زمستون کم کم داشت مسافرتشو شروع میکرد ،تا کوچ کنه و بره …. مشاورمو پیش آرمین ادامه میدادم، کلی باهام حرف میزد واقعا…

رمان به تلخی حقیقت پارت 22

۳۷ دیدگاه
4 روز بعد … ☆اریکا😎🥺☆ +وای مارسل ببین آرایشم خوبه؟! گوشه لبشو پایین داد و بی حوصله گفت ــ اریکا بدون آرایش قشنگ تری! چپ چپ نگاش کردم و یه…

رمان به تلخی حقیقت پارت 21

۵ دیدگاه
ساعت 8 صب بود که یه وحشی دوس داشتنی پرید روم … +ای کسااااافت! تو کدوم خری؟! ــ ای بیشعووور! قل دومتم! اریک🥺♥ (آخرین باره عوضش میکنم…) (شخصیت اریک عوض…

رمان ورطه دل پارت ۲

۶ دیدگاه
کیارش👆😈 عصبانی از گرمای طاقت فرسا خودم را با برگه هایی که در دستم است باد می زنم سرعت زیاد کشتی باعث می شود هوای خنک به صورتم بخورد روبه…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 23

۵۱ دیدگاه
هر سه نفر کنار کارن ، ساکت ایستادن … کارن پوزخندی به صورت نگران و بهت زدم ، زد … به طرف مبل تک نفره ای حرکت کرد و روش…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 22

۹۹ دیدگاه
به آرومی چشمامو وا کردم … اول همه چیو تار می دیدم ولی کم کم همه چی واسم واضح شد …‌ با بهت نگاهی به سر و وضعم انداختم ……

رمان عشق خلافکار پارت 47

۳۹ دیدگاه
بعد از کلی کلنجار رفتن تونستم یکم بگیرم بخوابم…… با صدای در یکی از اتاقا چشمامو باز کردم. به ساعت نکاه کردم که از سه صبح رد شده بود آروم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 20

۳۷ دیدگاه
+مامان جان مثل اینکه به کارولین زیادی خوش نگذشته..! کارولین ــ نه اتفاقا خیلیم خوب بود! +عه؟! راضی بودی از اقا؟! همه چش غره وحشتناکی بهم رفتن و خفه خون…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 21

۷۴ دیدگاه
* * * * روی تخت نشستم و بهش خیره شدم … چقدر توی اون لباس پلیس جذاب شده بود … کثافت ، دلم براش رفت … از توی آینه…

رمان به تلخی حقیقت پارت 19

۶۴ دیدگاه
اریکا☆   بعد اینکه کارولین و اریک رفتن مارسل از بابا اجازه گرفت منو ببره خونه خودمون دوتایی..! کارولین🤤😎♥ حسابی خسته بودیم و به محض رسیدن خودمونو انداختیم رو تخت…