رمان ورطه دل پارت۳

3.8
(5)

پرزورش را جداکنم ولی عاجزم رهایم می کند روی زمین

آوارمی شوم سرفه می زنم اکسیژن را با ذره ذره جانم می

بلعم…دستی در موهایش می کشد به طرفم می آید:جمع کن

خودتوبریم.‌.‌تمام نفرتم را در چشمانم می ریزم:ازت

متنفرررررم….پوزخندی می زند:سررریع…تلاشی هرچند

ناموفق برای خارج کردن دستم از دستش می کنم:ولم

کن…چشم غره ای می رود:وای به حالت آیدا اونجابخوای ساز

مخالف بزنی…سرکش در چشمانش زل می زنم:هرکار دلم

بخواد می کنم…پوزخندی می زند:اوکی فقط مراقب باش با

هر کدوم از این کارات خودتو یک قدم از آتنا دورتر می

کنی….انگار کسی آب سردی روی بدنم می ریزد:تو..توچی

گفتی؟کسی به گوشی اش پیام می دهد نگاهی می اندازد اخم

هایش درهم می شود تندتند تایپ می کند به طرف مبل می

رود کتش را در می آورد:نمی ریم..چشمان گردمی شود:چی

داری می گی؟بی خیال شانه ای بالامی اندازد:من گفتم

بایدبریم الان می گم نمی خوایم بریم…عصبی به او می

توپم:مگه من مسخره دست توام؟درگوشی اش ول می

چرخد:فعلاکه همین طوره..فرداباید بری تهران..من جلسه دارم

بعدازتوبرمی گردم…پوزخندمی زنم:اون وقت چرا باید به

حرف تو گوش کنم؟لبخندی از روی آرامش می زند:عزیزم دلت

برای آتناتنگ نشده؟نکنه دوست نداری ببینیش؟آب دهانم را

قورت می دهم:اوکی….

درب را باز می کنم خانه در سکوت مطلق است ترس به دلم

چنگ می اندازد آتناکجاست؟دراین موقع باید خانه می بود

مصطرب درب تمام اتاق های بالا و پایین را باز می کنم نیست

در دلم دعا می کنم کیارش تهدیدش را عملی نکرده باشد به

ارغوان زنگ می زنم:الو..سلام ارغوان جون خوبی؟صدایش

کمی گرفته:سلام مرسی عزیزم توخوبی؟سعی می کنم

اضطرابم را نشان ندهم:ممنون آتنا پیش شماست؟لحنش

متعجب می شود:یک ساعت پیش کیارش اومد بردش هنوز

نرسیدن؟سعی می کنم جمش کنم:الان زنگ می زنم بهش

ممنون…نمی توانستم پای روی غرورم بگذارم به شرکتش زنگ

می زنم منشی ام پاسخ می دهد:کیارش اونجاست؟منشی با

صدای تو دماغی پاسخ می دهد:خیر ایشون۱۲ ساعت

رفتن…آوار می شوم دستانم می لرزد توان زنگ زدن به اورا

ندارم آرام روی نامش ضربه می زنم یک بار دوبار جواب نمی

دهد بغض گلویم را می فشارددرهنوز باز است ندا با ترس

داخل می شود با دیدن حال زار من چنگی به گونه اش می

زند:خدامرگم نده خوبیدخانم؟رنگتون پریده..‌کمکم می کند که

بلند شوم به محض بلند شدن خودم را در آغوشش می اندازم

و ناله وار می گویم:بچم..بچم…صدای گوشی ام می پیچد به

طرفش حمله می کنم  خودش است صدایم گرفته:الو..کیارش

بچموکجابردی؟چکارش کردی؟چرابامن این کاررو می کنی؟

سدمقاومتم می شکند هق هقم اوج می گیرد:برای نوه حاجی

سهرابی خوب نیست اینقدر نازک نارنجی باشه…مثل بچه آدم

از زند تمام مدارک رو میگیری و میای و می دی به من دیگه به

پروژه کیش هم کاری نداشته باش…اشکم را پاک می

کنم:کیارش چراحرفات منطقی نیست؟این پروژه یه گام بزرگ

برای پیشرفت خودم و شرکته..بی حس می گوید:اصولامن آدم

بی منطقی ام توهرپروژه ای روقبول کنی حرفی نیست خودم

پشتیبانتم هستم ولی این یکی رو شرمنده اگر می خوای آتنارو

ببینی باید دور اون مرتیکه رو قلم بگیری..شوکه لب می

زنم:چی داری می گی؟تو واقعا راجب من چی فکرکردی؟بچمو

گرفتی داری تهدیدم می کنی؟…:توهرجور دوست داری

فکرکن..بی رحم تر ادامه می دهد:کی بود می خواست

خودکشی کنه این بچه پاش به دنیانرسه؟..بوق اشغال می

پیچد به طرف ندا برمی گردم خیره به من است سریع به

خودش می آید و به طرف آشپزخانه می رود برای زندتند تند

تایپ می کنم:تمام مدارک پروژه کیش رو بفرست..بلافاصله

برای کیارش تایپ می کنم:آدرس…روی مبل بی حس می افتم

دو روز کامل بی خبر از کودکم صدای گوشی ام در خانه می

پیچد به امید اینکه کیارش است سریع به طرفش می روم ولی

بادیدن نام نگار بادم خالی می شود:الو…نگار…صدای بغض

دارم نگرانش می کند:قربونت برم چی شده؟خوبی؟آتناخوبه؟

آقا کیارش خوبه؟دیگر نمی توانم پاسخ بدهم گوشی را از

گوشم فاصله می دهم اشک هایم روان می شودزند مدارک را

آورده ولی خبری از کیارش نیست بعد از دوروز چرا جواب نمی

دهد؟ صدازدن های نگار هنوز می آید زنگ می زنند ندادرب را

باز می کند کیارش هنوز پاسخم را نداده دل نگران کودکم بودم

بی من چه می کرد؟نگار و پشت سر آن طاها سراسیمه وارد

می شوند نگار به طرفم می آید در آغوشش مرامی کشد:چی

شدی آیدا؟حرف بزن مردم از نگرانی…طاها نگاهش به زمین

است ولی در چهره اش نگرانی موج می زند جعبه دستمال

کاغذی را از روی میز برمی دارد و به طرفم می گیرد زیرلب

تشکری می کنم و بریده بریده پاسخ می دهم:کیارش…کیارش

فهمید با تیرداد شریکم فکر می کنه عمدی بوده ساخته ذهنه

مریضشه..آتناروقایم کرده..نگار کمرم را نوازش می

کند:هیششش آروم باش درستش می کنم داری خودتونابودمی

کنی…صدای پیامک گوشی ام می آید به ازطرف کیارش

آدرسی که حومه شهربود برق خوشحالی در چشمانم پیدا می

شودسریع پوشه نارنجی رنگ مدارک و کیفم را چنگ می زنم و

بدون توجه به صدازدن های نگار وطاها و اصرار بر اینکه

همراهم بیایندبه طرفم ماشینم می روم…خانه ای کوچک

بادرب آبی که کمترکسی از آنجاردمی شد زنگ درب را می

فشارم درب بازمی شودبه سرعت مسیربین حیاط تا خانه را

طی می کنم درب بازاست واردمی شوم حال کوچکی سمت

چپ وآشپزخانه ای نقلی سمت راست آتناکنارشومینه خوابیده

باپتومسافرتی نازک رویش را پوشانده به طرفش پرواز می

کنم زیربغلش را می گیریم و در آغوشم می کشمش صورتش را

غرق در بوسه می کنم در خواب نق می زند موهایش همان

طورکه  صبح آن روز ندا بسته بود خرگوشی است دستی داخل

موهایش می کشم تازه به خودم می آیم کیارش شلوارگرمکن

طوسی پوشیده به حرکاتم نگاه می کند:مدارک؟از کنار آتنا

بلندمی شوم دل کندن از او سخت بود خیلی. پوشه را چنگ

می زنم و در سینه اش می کوبم با لذت به حرص خوردن من

نگاه می کند:خوبه که کم کم داری سر عقل میای…به طرف

راهروی کوچک می رود در تاریکی گم می شود کنار آتنا می

نشینم و سرش را روی پایم می گذارم رنگ موهایش که

شباهت به کیارش می دهد نمی دانم چقدر در افکارم غرق

شدم که صدای نیم نیم بوت های مردانه روی سطح چوبی

مرابه خودم می آورد اوراکت سرمه ای رنگ پوشیده به طرف

در می رود:راننده دم دره هرموقع خواستی برگرد…می

رودپوزخندی می زنم باورکنم حق انتخاب به من داد؟هرموقع

خواستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
2 سال قبل

رمان خیلی گنگ و پیچیده ایی به همین دلیل برام جذاب خیلی دوست دارم بدونم تو گذشته و یا آینده چه اتفاقی افتاده و میفته

Fateme
Fateme
2 سال قبل

آره خیلی داستان قشنگی داره ❤️

Helya
Helya
2 سال قبل

🥲عررر
پارت بعدی رو نمیزاری؟

افسانه
افسانه
2 سال قبل

سلام رمانتون عالی هستش.ارمیتا جون من اسمم افسانه هستش کلاس هشتمم.چند بار تورمان سارا همسر اینده ام و فلور کامنت گذاشتم .میتونم باحاتون راحت باشم؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x