#رمان_او_را #قسمت_چهل _ سوم با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم. نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. سرم همچنان گیج میرفت! میدونستم خیلی ضعیف شدم. خبری از ساعت…
#او_را #قسمت_چهل_پنجم برگشتم سمتش. نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما. نگاهش کردم… بازم سرشو انداخت پایین…
بلند شدم همراه نیکو راه افتادم سمت آشپزخونه.باید میفهمیدم اینجا چخبره و چرا فرزام یا لااقل فرزاد رو نیست. همینکه از سالن پذیرایی فاصله گرفتیم دست نیکو رو گرفتم…