رمان نیمه گمشده پارت 56

4
(9)

🤙🏿 آرکا 🤙🏿

دستمو گذاشتم رو شونه ی آرتا و نگاهمو بهش دوختم..
تی شرت لش مشکی رنگی که پوشیده بود بی نهایت لاتیش کرده بود..
قرار بود امروز و توو این استادیوم بترکونیم دو تایی..
با یه آهنگ رپ باحال!..
توو حس و حال خودم بودم که ارتا تکونی خورد و شروع کرد به خوندن :

_ تخته گاز؛فَک یه ریز!..
پا به سقفِ دست به میز …
حال خراب و بحث یه ریز !.
هرجا رف ، یه هفته نیست..
چپ و چُوله؛کج دهن.:/
لَم بدم ، لِه بدن !.
هر شب؛بیست تا شات با …
عربده!..
داد زدیم ، کصِ خار عقربه!..:))

چند قدم جلو رف و با اون صدای بم و جذب کنندش ، محکم ادامه داد :

_ نگا استیلِ گنگو..
نگا ترکیب و رنگو!..

با اشاره به من ، مغرورانه ادامه داد :

_ نگا ابهت مرد و …

دستشو گذاشت رو قلبش و با زدن یه چشمک ، لب زد :

_ خش میندازه قلبو !.

خنده ای سر دادم که برگشت طرف تماشاچیا و لب تر کرد :

_ عشق است دادا دس خوش!..
سعی کن باشی؛تش خوش !.
نمی ارزه به سگ دُوش …
خوشحال باش و سر خوش..:))

باهاش همراه شدم و همزمان با شنونده ها ، خوندیم :

” کاکو بزن بکووب!..
تا که بلرزه تووم !.
تا که بشم چه تووپ … ”

خیره به ارتا ، جدی ادامه دادم :

_ چشم نزننمون بزن به چووب!..

ابرویی بالا انداخت که به شنونده ها زل زدیم و ادامه دادیم :

” سیمو بزن براار!..
گازو بدم ، فشاار …
یکو برم هزاار !.
میخوان ع روشون رد نشم..
برن کناار!..:/ ”

نفسی کشیدم و تک شروع کردم به خوندن :

+ من نمیام ، طُ بیا..
بدجوری توَهم شدیا !.
معلم شاگردیم؛خُلیا!..
زر بزنی ، زنگ میزنم اولیات !.:/
شانسی هم نی ، علمیِ گلم!..:))
نَمه کسخلم، ولی..
تکنیکی پُرم!..
میگن روو ارثیه..
شُلَّم!..
من فقد هستم ، پیگیر خودم !.:))
نئشه نیستم روو..
دود و بَنگ!..
شات و کُوکتِل لایِ …
کُلوخ و سنگ !.
شکمِ گُنده با …
بلوزِ تنگ!..
تخمِته وقتی بت میگن : “ستون گنگ!..”
چِت و چال دنباله..
برگای گُلی !.
هر ساعتی ، هرجایی شُلی!..:/
انرژی من مثِ امثال تو نی..
میرم 80 راه با داف 79 ای !.:|

نفسی گرفتم و پر قدرت ادامه دادم :

+ ویلی ویلسون ، تپله کَش!..
صددرصد اوکی؛با موجِی..:)
یجوری میزنم ، بخوره تَش !.
توو این مایه ها که..
بکنه غَش!..:/

زبونی رو لبام شکیدم ، ارتا انگشت شصتشو به نشونه ی لایک بالا آورد که با زدن یه لبخند ریز به روش..
لب زدم :

+ الا رسید خبر..
دارن میان یه تیم قدَر!..
بگی بشین فقط !.
کُلشو بریز …
وسط ! … .

کنار آرتا وایسادم که آرتا میکروفونشو بالا گرف و همزمان تیکه ی آخر رو خوندیم :

” کاکو بزن بکوب!..
تا که بلرزه توم …:)
تا که بشم چه توپ !.
چشم نزننمون ، بزن به چوب!..:/
سیمو بزن برار …
گازو بدم فشار!..:)))
یکو برم هزار؛
میخوان ع روشون رد نشم..
برن کنار ! … .

با جیغ و صوت طرفدارا ، سالن رو ترک کردیم که بلافاصله سارا و فلور دوییدن طرفمون..
دستامو وا کردم که فلور پرید بغلم و با اون صدای جیغ جیغوش ، هیجان زده گفت :

_ واعییی ، عآالی بودین پسراااا..

لبخند ریزی زدم که سرشو عقب کشید ، زل زدم توو چشاش و گفتم :

+ به خوبیِ شما ها که نبودیم!..

چند تارموشو انداخت پشت گوشش و مغرورانه گفت :

_ اونکه معلومه!..

” عع ” ای گفتم که زد زیر خنده ، سرمو فرو بردم توو گودی گردنش و ریز ریز شروع کردم به خندیدن …
نگاهم کشیده شد طرف سارا و آرتا..
با دیدنشون ، متعجب ابرویی بالا انداختم..
خیلی رسمی و شیک یه گوشه وایساده بودن و حرف میزدن..
نه بغلی ، نه بوسی!..
من در عجبم ، اینا واقعن رل ان؟..
البته ؛ به روشنی معلومه سارا میخواد آغوش آرتا رو ولی آرتا ع روی غرور بی نهایتی که داره ، این اجازه رو نمیده..
هوفی کشیدم و بی حوصله چشامو بستم … .

🥂💔 سارا 💔🥂

با بهت لب زدم :

+ آرتا ، من اصلا مقصود و منظور خاصی ع اینکه شال نپوشیدم نداشتم و ندارم!..

پوزخندی زد و حرصی گفت :

_ اوه ، آره !.
منم گوشام مخملی …

عصبی هوفی کشیدم که نگاهم افتاد به فلور و آرکا..
با دیدنشون ، آب دهنمو به زحمت قورت دادم …
چقدر خوشبختن با همدیگه ولی ما..
فقد باید هر روز غرغرای آرتا خان رو گوش کنم!..
آه خفیفی کشیدم و با شونه هایی خمیده ؛ خیره به صورت خنثی و نسبتا عصبانیش ، نا امیدانه لب زدم :

+ امروز با فلور برنامه ریختیم خوشگل کنیم …
بیایم اینجا و سوپرایزتون کنیم تا خستگی بعد ع اجرائه هر دوتون ، رفع شه..
ولی …
ولی تو ، به هیچیِ من توجه نکردی جز..
جز اون شالِ نپوشیدم!..
همیشه همینه آرتا !.
تو همیشه کارت اینه …
زدن توو ذوق من..
اینم شد عشق؟..

ساکت نگام میکرد که برگشتم و با گام های نا آروم و سریع ، ازش فاصله گرفتم..
چند بار صدام زد ولی بی توجه نسبت بهش ، ترکش کردم …

🙃 فلور 🙃

با شنیدن صدای آرتا که هی سارا رو صدا میزد ، ع بغل آرکا پریدم پایین و نگاهمو بهش دوختم..
رد نگاهشو دنبال کردم که دیدم سارا با عجله داره میره …
به خودم اومدم و رفتم سراغ آرتا..
آرکا هم دنبالم قدم برمی داشت..
بهش که رسیدم ، دست به سینه شاکی و عصبی لب زدم :

+ باز چیکار کردی آرتا؟..

شونه ای بالا انداخت و معمولی گفت :

_ من کاری نکردم ، خودش فقد دلش دعوا و جر و بحث میخواد!..

خنده ی عصبی ای کردم و لب زدم :

+ آره ؛ آره ، کاملا حق با توعه!..

سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و رفتم دنبال سارا..
خیلی گشتم تا تونستم پیداش کنم …
یه گوشه ی سالن نشسته بود و غمگین توو خودش بود..
آه غلیظی کشیدم و قدم زنان نزدیکش شدم ؛ کنارش نشستم که انگار تازه به خودش اومده باشه ، سرشو بلند کرد و بم زل زد..
لبخند محوی به روش پاشیدم و با گرفتن دستش ، مهربون لب زدم :

+ نبینم عشق من ناراحت باشه..
چیشده؟..
باز این آرتا گوه خورده که دپ شدی؟! …

نفسی کشید و با بغض گفت :

_ گیر داده چرا یه شال ننداختم سرم!..
فِک میکنه منظور خاصی ع اینکار داشتم در صورتی که..
در صورتی که اصن اینطور نیس !.
من …
من فراموش کرده بودم هشدارشو که حالا که باهاشم باید حجابمو رعایت کنم!..

و زد زیر گریه ، گرفتمش توو بغلم و لب زدم :

+ فدات شم من الهی..
بیخیالش ، اون یه روانیِ سادیسمیِ..
زیاد اهمیت نده به حرفاش … .

🖕🏿 آرتا 🖕🏿

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بی حوصله لب زدم :

+ من دیگه میرم..

آرکا سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت :

_ کجا اونوقت؟..

شونه ای باا انداختم و عادی گفتم :

+ خونه …
دیگه اجرائی که نداریم ، خسته هم هستم..
میرم خونه یه چرت بزنم !.

آرکا اخمی کرد و گفت :

_ غیرتت اجازه میده سارا رو تنها ول کنی بری؟..
اون الان ناراحته ، فرض کن یکی رفت سمتش و دل داریش داد..
توقع داری خطائی ازش سر نزنه؟! …

ساکت بهش زل زدم ، درست میگفت..
باید سارا رو هم با خودم می بردم خونه …
به غیر از حرف آرکا هم ، خواب دو نفره حال میده..
کلافه پوفی کشیدم و بالاخره سکوت حاکم شده ، بینمونو شکستم … :

+ باشه ، تسلیم..
میرم دلشو به دست بیارم و ببرمش …

سری به نشونه ی تحسین تکون داد که ادامه دادم :

+ پس فعلا..

_ مواظبت کن …

برگشتم و رفتم پِی سارا..
کل سالن رو گشتم تا بالاخره تونستم پیداش کنم..
یه گوشه با فلور نشسته بودن ، فلور واسش میگفت و اونم میخندید..
به طرفشون قدم برداشتم و پشتشون ایستادم …
هنوز متوجهم نشده بودن ، نفسی گرفتم و خطاب به فلور لب زدم :

+ فلور …
لطفا ، تنهامون بزار..

با شندین صدام ، دوتایی چرخیدن این سمت..
فلور با اخمی که رو صورتش شکل گرفته بود ؛ از جاش پا شد و با دستایی مشت شده ، طلبکارانه گفت :

_ نه ، دیگه نه آرتا..
نمیزارم دیگه اذیتش کنی!..

نفسی کشیدم و جدی گفتم :

+ کاری باهاش ندارم..

دودل نگام کرد که سرد ادامه دادم :

+ تنهامون بزار …

پوفی کشید و با عصبانیت از کنارم رد شد..
نگاهم به سارا افتاد ، سرشو انداخته بود پایین و توو خودش بود … .
فاصله ی بینمونو با چند قدم پر کردم و کنارش نشستم..
دستمو دور کمرش حلقه کردم و لب زدم :

+ میخوام برم خونه ، میای بریم؟..

حلقه ی دستمو ع دور کمرش وا کرد و سرد و قاطع ، جواب داد :

_ نه … .

از سردی کلامش چند لحظه فرو رفتم توو خودم..
سری تکون دادم و با کشیرن یه نفس عمیق ، لب زدم :

+ قهری؟..

لباشو رو هم فشرد و گفت :

_ خودت چی فک میکنی؟..

انگشت شصتمو نوازش وار رو گونش کشیدم و گفتم :

+ خب ، ببین من بهت گفته بودم که حساسم روت..
و تو ، بازم رعایت نکردی قوانینمو و …
بدون شال و با یه لباس تنگ اومدی اینجا!..

پرید بین حرفم و با بالا گرفتن سرش ، دلخور گفت :

_ من..
من فراموش کرده بودم حرفاتو آرتا..
خودش میدونی چقد دوصت دارم و هرچی بگی نه نمیگم!..

لبخند ریزی زدم و از جام پاشدم ، دستشو گرفتم و اونم بلند کردم..
رو به روم که ایستاد ، با چسبیدن کمرش گفتم :

+ اوکی ، قبول..
این یه دفعه عیبی نداره …
حالا بیا بریم خونه وگرنه همینجا میخورمت!..

لبخندی زد و باشه ای گفت..
نیم نگاهی به اطراف انداختم و بعد ، سریع لبامو گذاشتم رو لباش …

😎 آرکا 😎

جدی لب زدم :

+ دیگه یه همچین لباس تنگ و بازی نپوش..
خوشم نمیاد اینطور لباس پوشیدنتو!..

با بهت لب زد :

_ آرکاااا..
تو هم باز ع آرتا یاد گرفتی؟..

پورخندی زدم و سرد گفتم :

+ نه ، اگه آرتا جای من میبود..
سارا رو تیکه تیکه میکرد که همچین لباسی پوشیده …

نفسشو حرصی بیرون فرستاد و عصبی گفت :

_ واقعن که …
خاک بر سر هر دوتون!..

فرصت زدن حرف دیگه ای رو بم نداد و با عجله ازم دور شد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها