اجرامون که تموم شد ، ع صحنه بیرون زدیم که آرکا و فلور اومدن سمتمون..
بعد ع تشویق و تعریف در مورد اجرا ، آرکا گفت :
_ خب دیگه ، دخترا شما ها برین خونه ی آرتا..
فلور با تعجب پرسید :
+ مگه شما نمیاین؟..
ارکا سریع گفت :
_ چرا ، میایم..
ولی قبلش ، یه کاری داریم …
باید انجام بدیم ، شما ها برین ماعَم میایم!..
فلور اخمی کرد و ناراحت و دلخورانه ، گفت :
_ واقعا که آرکا!..
منو با این بچه ی توو شکمم میخوای تنا بزاری ، واسه خدت بری تفریح؟..
آرکا هوفی کشید و با درموندگی و لحنی که بتونه فلور رو متقاعد کنه ، گفت :
_ فلور جان ، عزیزم..
عشقم ، خانومم!..
تفریحه چی؟..
ما یه جایی ، یه کار کوچیک داریم …
دو ساعت دیگه ، خونه ایم!..
فلور به حالت قهر ، روشو کرد اونور و چیزی نگفت..
آرکا یخورده کلافه بهش زل زد و بعد ، بازوشو گرفت و دنبال خودش ، کشوندش گوشه ای …
خیره بهشون ؛ نفسمو محکم بیرون فرستادم که آرتا ، منو به خودم آورد :
_ قهری؟..
زبونمو توو دهنم چرخوندم و نگاهمو بهش دوختم..
نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و تلخ لب زدم :
+ چه اهمیتی داره؟! …
نفسی کشید و بعد ، معمولی گفت :
_ تمومه اینکارا فقد به خاطر خودته!..
من نمیخوام تا قبل از اینکه اسمت بیاد توو شناسنامه م ، بهت دست بزنم..
پریدم بین حرفش و عصبی ، تند تند شروع کردم به حرف زدن :
+ چرا؟..
نکنه میخوای ترکم کنی؟..
هآاا؟! … .
نکنه میخوای ولم کنی بری که بهم دست نمیزنی؟..
وگرنه چه دلیلی داره اینقدر رنجم میدی؟..
خستم کردی آرتا ، میفهمی؟..
میفهمی ع پا داری درَم میاری؟! … .
نفسشو بی حوصله بیرون فرستاد و خواست چیزی بگه که با صدای خوشحال آرکا ، چیزی نگفت … .
آرکا_اوکی شد بچه ها..
آرتا نگاه خسته شو ازم گرفت و خیره به آرکا ، لب زد :
_ چی اوکی شد؟..
آرکا_همین که دخترا برن خونه ی تو و ماعَم بریم به اون کارمون..
میون حرفش ؛ ابروهاشو به نشونه ی یادآوری بالا انداخت و مرموزانه ، ادامه داد :
_ برسیم … .
آرتا معمولی سرشو چند بار به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت :
_ خب ، پس بریم..
آرکا کف دستاشو بهَم مالوند و عجله ای گفت :
_ آره ، آره..
بریم … .
🍃🍂آرکا🍂🍃
بعد ع رفتن دخترا ، ماعم آماده شدیم برا رفتن پی عمو شاهرخ و کار و بارش..
در حال حاضر هم که توو ماشین آرتائیم..
رو سرعت ۱۴۰ داشت میروند!..
سرعتش خیلی بالا بود ! … .
زبونی رو لبام کشیدم و با اضطراب گفتم :
+ آرتا ، یکم آروم تر داداش..
تو قصد خودکشی داری ، من ندارمآاا … .
_ گوه نخور آرکا؛فقد ببند!..
پوفی کشیدم و سکوت کردم ، چه بی اعصاب!..
سارا چطوری اینو تحمل میکنه؟..
توو همین فکرا بودم که آرتا جلوی یه خونه ی درب و داغون ، وایساد..
نگاهی به اطراف انداختم و با تعجب ، گفتم :
+ این ، اینجا کجاس؟..
پوزخندی زد و در حالی که یه دستش رو فرمون بود و با دست دیگش سیگار می کشید ، سرد گفت :
_ محل انبار و محموله های شاهرخ خان و همچنین سهراب خان!..
به نیمرخش زل زدم و با بهت ، گفتم :
+ و..ولی ، ولی آخه چطور..
چطور … .
پرید بین حرفم و همونطور که در ماشین رو وا می کرد ، لب زد :
_ به راحتی..
حالا بیخیال این چیزا ، بپر پایین که کلی کار داریم..
نفسی کشیدم و نگاه حیرونمو بهش دوختم ، چطوری آدرسِ اینجارو گیر آورده؟..
چطوری؟! … .
🎤✨آرتا✨🎤
با دیدن افرادی که توو اون زیر زمین ؛ زیر دم و دستگاهای شاهرخ خان داشتن شکنجه میشد ، اختیارمو ع دست دادم و با کنار زدن آرکا..
با خشم وارد سالن شدم ، شکنجه گرا با دیدنم دست از کار کشیدن و ساکت و صامت بهم خیره شدن..
آرکاعم اومد و کنارم وایساد …
_ دیوونه ، الان شاهرخ خان میفهمه و بلبشو به پا میشه!..
پوزخندی زدم و محکم گفتم :
+ منم همینو میخوام!..
_ بَه بَه بَه ، ببینین کیا اینجان !.
آرتا و آرکا..پسرای مستقل منو سهراب … .
خیره به چهره ی بابا ، محکم گفتم :
+ باید حرف بزنیم..
💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔
+ درسته؟..
بابا آب گلوشو به زحمت قورت داد و گفت :
_ مامانت خیلی اشتباه کرده همچین حرفایی رو..
به توعه کله شَق زده!..
صدامو بالا بردمو دوباره ، داد زدم :
+ فقط بگو ، درسته یا نه؟..
نگاهی به دور و ور انداخت و با کلی تامل ، یه کلام لب زد :
_ آره … .
نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و بدون هیچ حرفی ، با شونه هایی خمیده ع اتاق بیرون زدم..
آرکا با دیدنم ؛ زودی به سمتم اومد و با گرفتن بازوم ، نگران گفت :
_ چیشد آرتا؟..
چی گفت بهت؟! … .
با صدای ضعیف و بی جونی ، لب زدم :
+ سارا..
سارا و فلور ، اونا..
اونا … .
فشار ریزی به بازوم داد و عجله ای گفت :
_ خب؟..
اونا چی؟! …
چشامو رو هم فشردم و با زجر گفتم :
+ خواهرن ، اونا خواهرن آرکا..
و پدرای منو تو..
کسایی هستن که باعث جدایی اونا از هم و خانوادشون شدن!..