رمان رخنه پارت ۳۷

4
(11)

 

 

رنگم پرید.

نفسم رو به زوال شد و بدنم یخ کرد.

– چرا …چرا نگفتی؟

 

دستم رو ول کرد که درست نشستم.

– می ذاشتم بچه احتمالیم رو سر به نیست کنی؟ برو پایین …مامانت داره از پنجره نگاهمون میکنه.

 

سرم رو کج کردم و متوجه مامان شدم.

این کار حافظ نهایت بی شعوریش رو می رسوند.

کفش هام رو پوشیدم و از ماشین پیاده شدم که مامان درب رو برام باز کرد و داخل شدم.

قدم اول رو گذاشتم و همونجا کفش هام رو در اوردم که با صدای بلندی به خودم‌ اومدم.

– کدوم گوری بودی؟

 

سرم رو بالا اوردم و متوجه مامان شدم.

– همونجا که فکر میکنی!

 

توی سالن رفتم که اخمش شدید تر شد.

– رفتی عروسیشون کنگر خوردی، لنگر انداختی! اصلا حالیته تو طلاق گرفتی؟ کو آوا؟

 

این همه اسمون و ریسمون بافتن در توان مغزم نبود و دستم رو به شقیقه‌م گرفتم.

– وای وای وای، چقدر سوال می پرسی مامان! نمیبینی حال و روزمو؟

 

روی مبل فرود اومدم که کنارم نشست.

– دیشب باهاش بودی؟

 

به پشتیش تکیه دادم و سرمو روی کوسن گذاشتم.

– نه نبودم.

 

شالمو از سرم کنار زد.

– عین بابای خدا بیامرزت یه روده راست تو شکمت نداری، عروس یکی دیگه بودی اون وقت تو رفتی تخت و خوابشو‌ گرم‌ کردی؟ گردن و سینه هات کبودیش از دو کیلو متری هم مشخصه.

 

دستی روی گلوم گذاشتم.

کاش می تونستم توی زمین فرو برم.

اصلا غیب بشم.

نامرئی بشم ولی یک‌ کلام دیگه نشنوم.

 

– اره اره اره …دیشب پیشش بودم، خودمم بهش گفتم بهم دست بزنه! ولی به ولای علی قسم خوردم برای اخرین بار باشه.

 

بشکونی از بازوم گرفت که درد عجیبی توش پیچید.

– برو غسل کن تا بیشتر از این نجاست روت نمونه! روح آقات توی قبر لرزید با این‌کار هایی که می کنی، وقتی میگفتم ازش طلاق نگیر واسه همین روزا بود که هرشب و هر شب دلت هوای بغلشو نکنه.

 

مامان دقیقا از اون دست ادم هایی بود که هر گناه رو تا قبل از توبه هزاران بار توی سرت می کوبید.

من انقدر بی جون شده بودم که بدنم تاب رفتن به حموم رو نداشت اما نمی شد از زیرش در رفت و به زور خودمو به دوش ایستادم تا فقط عطر امیرحافظ ازم پر بکشه.

 

حوله پیچ بیرون اومدم و روی تخت ولو شدم.

عکس آوا درست مقابلم بود و روی گونه ها سفیدش دست کشیدم.

خواب تا حدی چشم هام رو سرخ کرده بود که هیچ چیز رو بهش ترجیح نمی دادم.

 

***

– بلند شو نیکی! چرا با حوله خوابیدی؟

 

چشم باز کردم و با دیدن مامان تازه یاد وضعیتم افتادم.

– هان؟ ساعت چنده؟

 

اخم کرد و لباس هام رو طرفم پرت کرد.

– هشت شبه! پاشو قراره بهادر بیاد دنبالت.

 

اسم بهادر تنها چیزی که بود که بیشتر از حافظ منو عصبی می کرد.

هول بودن یه حد و مرزی داشت که اون دیگه از حد گذرونده بود.

– بهش گفتم معلوم نیست بیام، زنگ بزن بگو نا خوش احوالم‌.

 

حوله‌م رو از دورم باز کرد که همه جونم بیرون ریخت.

– پاشو پاشو این ادا اصولا دیگه جواب نمیده، فقط لگد به بختت میزنی، دختر بیست ساله اندازه تو که یه بچه طلاق هم داری، خواستگار نداره …برو کلاهتو بنداز بالا که اگر این یکی بپره میشه تُف سر بالا بر میگرده تو چشم خودت.

 

به زور شلوار جینم رو پوشیدم‌

– اگر امیر بخواد آوا رو بیاره چی؟

 

اخم‌ کرد.

– تو نباشی بهتره!

 

موهای نم ناکم رو جلوی ایینه شونه زدم.

– بهش نگی من کجا رفتم.

 

سری به نشونه تاسف تکون داد.

– چیه؟ نگم که باز راه برگشت داشته باشی؟ اون زمانا که میخواستم برگردی دیگه گذشته، حالا که زن داره تو فقط مزاحمی! اماده شو ده دقیقه دیگه میرسه.

 

طوری حرف می زد گاهی یادش می رفت من دخترم و بعضی وقت ها هم باید طرف من رو بگیره.

رنگ پریده بودم.

ناهار و صبحانه نخورده بودم و حالا فقط انتظار داشتم بهادر منو ببره رستوران خودش تا دلی از عزا در بیارم.

 

دایی خودش همه مال و اموالشو به پسرش بهادر واگذار کرده بود و اونم تونسته بود خودش جمع و جور کنه و خرج و مخارج خودشو و خواهراشو بده.

 

در حالی که سعی کرده بودم چهره‌م رو درست کنم اما هنوز بی روح بود از اتاق بیرون اومدم و همزمان صدای بوق ماشین از پایین اومد و با ارامش کفش هام رو بستم‌.

 

– چرا موس موس میکنی؟ برو پایین دیگه بچه داداشمو دو ساعته معطلش کردی.

 

کیفم رو روی دوشم انداختم.

– رفتم بابا رفتم.

 

پله ها رو طی کردم تا درست به جلوی درب رسیدم.

چقدر به خودش رسیده بود، قدش کوتاه بود تقریبا اما عضلانی شبیه باب اسفنجی شده بود با کت و شلوار زرشکیش.

 

چین به بینیم دادم و نزدیک شدم که لبخند زد و درب رو برام باز کرد.

– چه عجب نیکی خانم!

 

اخمم رو کمتر کردم.

– سلام، از من که عجب نیست.

 

 

ایراد از من بود‌.

نسبت به همه مرد های دنیا سرد شده بودم.

حتی بهترین ها به چشم من نمی اومد.

– کجا بریم؟

 

با حرفش به خودم اومدم.

– نمی دونم! هر جا که می دونی.

 

در واقع برام مهم نبود.

حافظ هیچ وقت ازم نمی پرسید (کجا بریم؟) یا منو نمی برد یا هر جا خودش دوست داشت منو می برد.

سرم رو به شیشه ماشینش تکیه دادم که آهنگی گذاشت و از نیم رخ‌ نگاهش کردم.

– کم حرفی!

 

شونه بالا انداختم.

– حرفی برای گفتن ندارم، چطور؟

 

لبخندی زد.

– حس کردم داری خجالت میکشی.

 

پوزخندی زدم.

– ما از بچگی با هم بزرگ شدی، از چی باید خجالت بکشم؟

 

صدای موزیک که مزاحم مکالمه‌مون بود رو‌ کم‌ کرد.

– بالاخره خانم ها توی این طور موارد یه شرم و حیای خاصی دارن.

 

من قضیه خواستگاری رو جدی نگفته بودم پس برام جای خجالتی نداشت.

– نه من راحتم! فقط نگران دخترمم.

 

دستی به پشت موهاش کشید.

– پیش مامانته دیگه، چرا نگرانی؟

 

دوست نداشتم بگم الان لابد زن حافظ داره از مچ دخترم بشکون می گیره تا حسش رو خالی کنه و برای همین فقط سر تکون دادم که مقابل رستوران غیر اشنایی ایستاد.

 

– اینجا دنج تره، مغازه خودم فوضول زیاد داره …پیاده شو نیکی جان.

 

(نیکی جان) رو طوری بیان که گوش هاش سرخ می شد و هزار تا رنگ عوض می کرد.

مدام توی ذهنم با پرویی حافظ مقایسه‌ش می کردم و همین باعث شد از خودم عصبی تر بشم.

 

 

بهادر مرد بدی نبود فقط شکست های زیادی رو هندل کرده بود و مشخص میشد که دنبال یه رابطه بی دردسر بعد از اون ازدواج نا موفق کذاییش، می گرده اما من کسی نبودم که بخواد باهاش به ارامش برسه.

 

هر جا و با هر کی که بودم امیر حافظ محال بود بزاره طرف یه اب خوش از گلوش پایین بره اما مهم نبود دیگه خودم میخواستم شانس مجدد بدم و اگر بهادر مرد عمل بود پای من می موند.

 

من پشت میز توی گوشه دنجی راهنمایی کرد و رو به روم نشست.

انگار گارسون منتظر یه مشتری جدید بود تا بلافاصله برامون منو بیاره.

 

طوری نگاهم می کرد که معذب می شدم و سرم رو پایین انداختم.

– چرا به میز نگاه می کنی، سرت رو بیار بالا!

 

سرمو بالا اوردم و همزمان گوشیم توی دستم شروع به لرزیدن کرد و اسم حافظ نمایان شد.

لعنتی الان وقتش نبود.

 

– چی شده؟ رنگت پریده؟!

 

لبم رو تر کردم.

– چیزی نشده، دستشویی اینجا کجاست؟

 

نگاهی یه اطراف انداخت و به سمتی اشاره کرد که از پشت میز بلند شدم و طرف دستشویی رفتم.

حافظ قصد نداشت تلفنش رو قطع کنه و یک بند داشت زنگ میزد که بالاخره توی خلوت جواب دادم.

 

– چرا دیر جواب دادی؟ داشتی چیکار می کردی؟

 

سعی کردم صدام رو بالا نبرم اما عصبانیت اجازه نمیداد.

– به تو چه؟ چی میخوای زنگ زدی؟

 

با حرفی که زد رسما وا رفتم.

– اون مرتیکه کیه باهاش رفتی رستوران؟

 

 

برای من بپا گذاشته بود؟

این دیگه رسما زیر پا گذاشتن حریم خصوصی من بود.

– یکی رو فرستادی دنبال من باشه؟ تو روانیی حافظ … کم داری، به خدا قسم که باید خودتو به یه روانشناس نشون بدی.

 

سکوت طولانی کرد و دوباره لب زد:

– سخنرانیت تموم شد؟ جواب سوال منو بده …اون مرتیکه کیه؟

 

حرصی بودم.

اون تنها کسی بود‌ که میتونستم تمام حرصم رو روش خالی کنم.

– به تو چه؟ یه بنده خدا …اصلا می دونی چیه؟ نامزدمه!

 

نذاشتم جوابی بده و فقط گوشی رو قطع کردم تا بیشتر از این روانمو به هم نریزه.

 

توی آینه توالت به خودم نگاهی انداختم و آبی به صورتم زدم که به حالت عادی برگردم و لرزش گوشیمم اصلا هیچ اهمیتی نداشت.

 

از دستشویی بیرون اومدم و همزمان متوجه حضور بهادر جلوی درب شدم‌.

یعنی صدای منو شنیده بود؟

 

– اینجا چیکار میکنی؟

 

دست توی جیبش برد.

– دیر کردی، نگرانت شدم.

 

لبخند کاذبی زدم.

– فرار نمی‌کنم، نترس.

 

لبخندی زد و منو سمت میز راهنمایی کرد.

– رنگ و روت پریده، خوبی؟

 

چشم روی هم فشار دادم.

– اره خوبم!

 

سعی می کرد حواسش بهم باشه.

کاری که حافظ در تمام طول زندگی با من حتی یک بار هم انجامش نداده بود.

 

با اوردن سفارشمون نفس راحتی کشیدم چون اصلا دوست نداشتم راجب احساساتم با کسی حرف بزنم.

واقعا تصمیم داشتم به بهادر فرصتی بدم تا به سیاهی زندگیم رنگ بده و شخصی معقول تر از حافظ به نظر می اومد.

 

نگاهی به سیخ کباب انداختم و با اشتها شروع به خوردن کردم و بهادر برای خودش غذای رژیمی سفارش داده بود که بهونه خوبی برای باز کردن بحث می شد.

– کباب دوست نداری؟

 

لقمه‌ش رو فرو برد.

– مگه میشه کسی کباب دوست نداشته باشه؟ ولی فعلا برای برنامه غذاییم مجبورم رعایت کنم.

 

لبخندی زدم و لقمه بعدی رو فرو بردم.

– ولی من اگر مثل تو رستوران داشتم‌اصلا فکر رژیم به سرم نمی زد.

 

قهقه ای زد و رو بهم خندید.

– اینجوری که شبیه توپ فوتبال میشی!

 

به هیکل خودم دقت کردم.

– یکی از خوش شانسی های دنیا اینه که من هرچی می خورم چاق نمیشم.

 

گوشه لبش رو دستمال کشید و دکمه کتش رو باز کرد.

– پس خودت رو برای صاحب رستوران شدن اماده کن‌.

 

منظورش این بود که من با ازدواجم باهاش صاحب رستوران میشم و دلم نمیخواست اول کاری وا بدم.

– البته من انقدرا هم شکمو نیستم‌، فقط گاهی … مخصوصا وقتی آوا رو حامله بودم.

 

اصلا حواسم نبود دارم‌ چی میگم.

هیچ مردی خوشش نمی اومد این‌چیز ها رو راجب زندگی گذشته یک زن بشنوه.

 

 

طوری غذاش رو با میل می خورد که انگار از کباب من حتی خوشمزه تر به نظر می اومد و همین باعث خنده‌م شد.

– واسه چی می خندی؟

 

لقمه دهنم رو فرو بردم.

– هیچی! همینجوری …دیر وقت شده نمیخوای برگردیم؟

 

مثل قبل خندید.

– چیه؟ نکنه می ترسی عمه دعوات کنه؟ نگران نباش اجازه‌ت رو گرفتم.

 

کاش میتونستم بگم الان یکی از ادم های شوهر سابقم اون بیرون منتظره که با یک اشاره امیر حافظ بیاد توی همین رستون خونت رو بریزه کف سرامیک ها.

 

– نه منظورم اینه که از رستوران بریم یه جای دیگه …اینجا خیلی هوا‌ش خفه‌س.

 

مشکوک نگاهم کرد و کیف پول و گوشیش رو توی جیبش گذاشت.

– هوم، اگر خوردی بریم!

 

سری تکون دادم و از خدا خواسته بلند شدم.

من پتانسیل این رو داشتم که چند بشقاب دیگه هم بخورم اما به قول مامان خوبیت نداشت بار اول اینجوری شکمو به نظر برسم اما اگر حافظ بود خودش رو هم قورت می دادم و هیچ خجالتی ازش نداشتم.

 

بهادر پول میز رو حساب کرد و درب رو برام باز کرد که ای اونجا بیرون بیام و رفتار جنتلمنانش هر زنی رو رضایت مند میکرد.

با دیدن ماشین مشکی و شیشه های دودی که اون طرف خیابون ایستاده بود قالب تهی کردم که بهادر دستش رو پشت کمرم گداشت و کمک کرد از روی پل رد بشم.

 

  • لعنتی الان جلوی این نباید این کارو می کرد.

حتما کف دست حافظ گذاشته میشد و گاوم زاییده بود.

با سوار شدن توی ماشین و راه افتادن نفس راحتی کشیدم که از توی آیینه متوجه همون جاسوس خان پشت سرمون شدم.

 

بی اختیار پاهام ضرب گرفت که دست بهادر روی پام نشست.

– واسه چی انقدر استرس داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

پارت جدید کی میزاری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x