رمان گلامور پارت ۷

4.8
(6)

لب‌های رژ خورده‌ام را روی هم می فشارم و به صورتم در آینه زل میزنم

 

پوست رنگ پریده و بی حالم به لطف لوازم آرایشم جان گرفته‌ بود و به زیبایی می درخشد.

 

همه چیز تکمیل بود جز سفیدی چشمانم که از زور گریه به سرخی میزد…برای آنها هیچ کاری از دستم برنیامده بود .

 

صدای بوق اتومبیل حاج همایون که بلند میشود رضایت میدهم و از روی صندلی برمی‌خیزم.

 

چمدان کوچک طوسی رنگم که هدیه خانم لباس‌های خودم و هامون را در آن چپانده بود از روی تخت برمیدارم .

 

لامپ‌های روشن مانده را خاموش میکنم و به سمت درب ورودی راه می افتم .

 

با بیرون آمدنم از خانه حاج همایون با دیدن چمدان در دستم بلافاصله پیاده میشود

 

سلام زیرلبی میدهم ، با مهربانی جواب میدهد و همانطور که چمدان را از دستم میگیرد و در صندوق عقب ماشین میگذارد حالم را می پرسد.

 

احوال پرسی مختصرمان که تمام میشود سوار ماشین می‌شویم.

 

روی صندلی عقب ، پشت هدیه خانم جا میگیرم و نگاهم را به بیرون میدوزم.

 

از شدت نگرانی و اضطراب رو به رو شدن با هامون بعد از آن جنجال صبح دستانم یخ زده بود و حالت تهوع داشتم.

 

می ترسیدم ، نمی دانستم با وجود مروارید در آن خانه قرار است چه واکنشی نشان دهد و چه رفتاری با من داشته باشد.

 

 

ماشین که جلوی درب خانه عزیز متوقف میشود به خودم می آیم .

 

نگاه هاج و واج مانده ام را از اطراف میگیرم و به همراه هدیه خانم و همایون خان پیاده میشوم.

 

بند مچاله شده کیفم را میان دستانم می فشارم و به دنبالشان جلو می روم.

 

همایون خان زنگ در را می فشارد و سپس نگاهش را به من که از شدت اضطراب به جان لبهایم افتاده بودم می‌دوزد

 

– خوبی بابا؟

 

لبخند مضحکی میزنم و سر به تایید تکان میدهم ، آنقدر حالم خراب بود که حتی توان حرف زدن هم نداشتم.

 

هدیه خانم خیره نگاهم میکند ، اهمیتی نمیدهم و تنها سر پایین می اندازم.

 

در باز میشود ، همایون خان جلوتر پا به داخل خانه میگذارد و هدیه خانم هم با دستی که پشت کمرم قرار میدهد مجبورم میکند تا با او همراه شوم.

 

پشت درب ورودی که قرار میگیریم اهالی خانه به استقبال می آیند و من نمیدانم چگونه جواب تک تک آن احوال پرسی‌ها را میدهم .

 

میان آن همهمه هدیه خانم می پرسد

 

– هامون کجاست.؟

 

– با مروارید رفتن بیرون

 

محتویات معده‌ام تا بیخ گلویم بالا می آیند دستم را محکم جلوی دهانم میگیرم و بی توجه به سکوت شکل گرفته جمع و نگاهای شوکه شده خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم.

 

 

– چی شدی کمندجان حالت خوبه دخترم؟

 

این شاید دهمین بار است که هدیه خانم به در می کوبد و حالم را می پرسد

 

می پرسد …

جواب نمیدهم ، اما خسته نمیشود …تکرار میکند هی تکرار میکند و می پرسد .

 

حالم خوب نیست ، پشت در سرویس بهداشتی مچاله شده ام و اشک می ریزم

 

با او بیرون رفته بود؟

 

کاش نیامده بودم ، کاش روی خودم حساب باز نکرده بودم ، من هنوز نیامده کم آورده بودم حالا چطور میتوانستم تمام مدت نگاهای آن دو را به هم ببینم و دم نزنم؟

 

– همایون خان بیا باز کن این درو ببینم چش شد این بچه.!

 

بغضم را فرو میدهم و به سختی می گویم

 

– خوبم هدیه خانم ..برین الان میام .

 

– تو که منو نصفه جون کردی دختر ، باز کن درو ببینم چی شدی.

 

خسته از کل کل با او می نالم

 

– نگران نباشین حالم خوبه برین الان میام.

 

صدا که قطع میشود ، سرم را روی زانوهایم میگذارم.

 

دقایقی صبر میکنم حالم که کمی بهتر میشود از جا بلند میشوم.

 

به سمت روشویی می روم چند مشت آب به صورتم میزنم تا شاید کمی از التهاب درونم کم شود.

 

صورتم را خشک میکنم ، نگاه از چشمان سرخ شده ام در آینه میگیرم و در را باز میکنم.

 

سر بالا میگیرم از سرویس بهداشتی بیرون بیایم که با او که با اخمای درهم پشت در ایستاده بود رو به رو میشوم.

 

سر می‌جنباند و با صدای ضعیفی می پرسد

 

– چه مرگته؟

 

سر می‌جنباند و با صدای ضعیفی می پرسد

 

– چه مرگته؟

 

دست به دیواره کنار چهارچوب در تکیه میدهد و با تمسخر ادامه میدهد

 

– نیومده باز غش و ضعف کردناتو شروع کردی؟

 

قفسه سینه‌ام به سختی بالا و پایین میشود ، نگاه از چشمانش میگیرم و سرم را پایین می اندازم

 

توان بحث و جدل با او را نداشتم …کم اورده بودم.

 

حرفی نمیزنم و تنها قدمی به جلو برمیدارم ، میخواهم از کنارش بگذرم که بازویم را چنگ میزند و مانع میشود

 

– قرار نبود بیای؟ چی شد؟

 

هیچ جوابی برای او نداشتم ، چه میگفتم؟ حرف‌های مادرش را؟ ترسم از وجود آن دختر را؟

 

– با توام کر شدی؟

 

از تن صدای تقریبا بالا رفته اش به خود می آیم .

 

دست روی دست پیچیده شده دور بازویم میگذارم و ملتمس لب میزنم

 

-ولم کن

 

– ول..

 

هنوز حرفش را نزده است که سر و کله هدیه خانم پیدا میشود.

 

نگاه معنا داری به چهره درهم و دست چنگ شده هامون دور بازویم می اندازد و می‌گوید

 

– خوبی کمند جان؟ چی شد یهو؟

 

بازویم را از میان دست هامون بیرون میکشم و با صدای گرفته ای جواب میدهم

 

– خوبم مامان …میشه سوئیچ ماشین رو بدین برم چمدونم رو بیارم؟

 

دست پشت کمرم میگذارد و همانطور که من را به سمت خودش می کشد رو به هامون تشر میزند

 

– وایسادی چی رو بر و بر نگاه میکنی هامون؟ مگه نشنیدی زنت چی گفت؟ برو چمدونشو بیار دیگه .

 

روی زنت تاکید میکند و من همان لحظه دستان مشت شده هامون و نگاه تهدید آمیزی که حواله‌ام می کند را می بینم.

 

هیچ حرفی نمیزند و برخلاف انتظارم سری به تایید تکان میدهد و می رود.

 

– بیا دخترم ، بیا بریم تو اتاق یکم دراز بکش حالت جا بیاد.

 

مخالفتی نمیکنم و از خدا خواسته به دنبالش راه می افتم.

تحمل جمعشان یا بهتر بگویم تحمل دیدن مروارید را نداشتم.

 

وارد اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت می‌شویم.

هدیه خانم تا تخت تک نفره ای که گوشه اتاق قرار داشت همراهیم میکند و کمکم میکند تا دراز بکشم.

 

تا آمدن هامون هیچ حرفی میانمان رد و بدل نمیشود .

او از مروارید نمی گوید و من هم کنجکاوی نمیکنم.

 

بالاخره پس از گذشت چند دقیقه دستگیره درب اتاق پایین کشیده میشود و هیبت مردانه اش در چهارچوب آن قرار میگیرد

 

وارد اتاق میشود

چمدانم را تقریبا نزدیک تخت رها می کند و رو به مادرش می گوید

 

– میخوام دو کلمه با زنم حرف بزنم اجازه هست؟

 

با ترس و اضطراب به هدیه خانم چشم میدوزم …

میخواهم از اتاق بیرون نرود ، بماند و من را با او تنها نگذارد .

او اما هیچ اهمیتی به من و چشمان پر از خواهش و تمنایم نمیدهد و طبق خواسته پسرش از اتاق بیرون می رود .

 

 

در اتاق که بسته میشود روی تخت می نشینم .

 

جلو می آید ، نگاهش نمیکنم .

 

– بازیگر خوبی هستی ..

 

طعنه میزند ، جوابی نمیدهم .

 

– یه جوری نقشتو خوب بازی کردی که این جماعت واقعا باورشون شده زن منی.

 

ملافه روی تخت میان دستانم مشت میشود و او با همان لحن پر شده از حرص و عصبانیت ادامه میدهد

 

– حاج همایون یه عروسم عروسمی اون بیرون راه انداخته که بیا و ببین.!

 

نزدیک‌تر که میشود بی اختیار سرم را بالا میکشم و نگاهش میکنم

 

– از در اومدم تو عزیز وایساده جلوم تبریک میگه ازش میپرسم چی شده میخنده میگه مادر به گمونم زنت حامله باشه.

 

هاج و واج در جا خشک میشوم …

از این حال شوکه و ناباورم زهرخندی میزند و از لای دندان های کلید شده اش می غرد

 

– حامله‌ای؟ از کی؟ من که یادم نمیاد اون تو چیزی ریخته باشم ..

 

سراسر بدنم از حرفی که میزند گر میگیرد …

چشم میدزدم …خیز برمیدارم از تخت پایین روم که مچ دستم را چنگ میزند و تن سست شده ام را به طرف خود میکشد

 

– بخدا من کاری نکردم..

 

نفسی میگیرم و خیره در چشمانش به سختی ادامه میدهم

 

– چرا باهام اینجوری میکنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x