رمان گلامور پارت ۸

4.5
(6)

 

– زور بیخود نزن این ننه من غریبم بازیات رو من یکی جواب نمیده ..

 

– من..

 

فرصت نمیدهد و میان حرفم میپرد

 

-از این در که رفتم بیرون پا میشی یه دستی به این سر و شکلت میکشی و مثل بچه آدم میای این شوی مسخره‌ای که راه انداختی رو تموم میکنی .

 

فشاری به مچ دستم می آورد که از درد اشک در چشمانم حلقه میزند .

 

– نزدیک من نمیشی ، عشوه نمیای ، نیشتو باز نمیکنی ، سوال پرسیدن جواب نمیدی …فقط خفه خون میگیری یه گوشه میشینی فهمیدی؟

 

توده رخنه کرده بیخ گلویم را پس میزنم و تنها سر به تایید تکان میدهم که تشر میزند

 

– نشنیدم..

 

لب های روی هم چفت شده ام را فاصله میدهم

 

– فهمیدم .

 

خوبه ای زیرلب زمزمه میکند ، قدمی فاصله میگیرد و بدون حرف دیگری از اتاق بیرون می رود.

 

نگاه تار شده ام را از در بسته شده اتاق میگیرم .

 

نفس عمیقی میکشم ، ناخن‌هایم را در پوست دستم فرو میکنم تا مانع از سرازیر شدن اشک جمع شده در چشمانم شوم.

 

چند لحظه که میگذرد از تخت پایین می ایم و به سمت چمدانم می روم .

 

لباس هایم را عوض میکنم .

چهره درهم ریخته‌ام را کمی مرتب میکنم و به سمت در اتاق راه می افتم.

 

 

همانند یک ربات طبق خواسته او عمل میکنم .

نه میخندم .

نه حرف میزنم

و نه شاید نفس میکشم .

 

احوال پرسی مختصری با خانواده اش میکنم ، در جواب خوشحالی عزیز میگویم عادت ماهانه شده‌ام و ذوق و شوق پیرزن بیچاره را کور میکنم .

 

بدون اهمیت به چهره درهم شده و ناراحت عزیز روی یک مبل دو نفره‌ با فاصله از شوهرم و مرواریدی که کنارش نشسته بود می‌نشینم .

 

سر پایین می‌اندازم ، در برابر عشوه‌ها و خنده‌های پیچیده شده زیر گوشم سکوت میکنم و دم نمیزنم.

 

هدیه خانم چشم غره می رود توجه نمیکنم و خودم را با ایلیای شش ماههِ کیمیا ، دختر عموی هامون سرگرم میکنم .

 

انگشت اشاره‌ام را که میان دستان کوچکش میگیرد لبهای لرز گرفته ام به دو طرف کش می آید .

 

لبخند شکل گرفته روی لبهایم در برابر اشک حلقه زده در چشمانم زیادی مضحک به نظر میرسد .

 

– عروس..

 

با شنیدن صدای همایون خان سرم را بالا میگیرم .

 

نگاه‌های خیره روی خودم را نادیده میگیره و خیره در چشمان مردی که صدایم زده بود لب میزنم

 

– جانم .

 

لبخندی میزند و به هامون اشاره میکند

 

– تو نمیخوای با شوهرت و بقیه بری؟

 

منظور حاج همایون را از رفتن نمیدانم و نه میخواهم که بدانم .

 

حال بدم را بهانه میکنم و زیر نگاه سنگین شوهرم و دخترعمو پسرعموهای کنار دستش سر پایین می اندازم.

 

دیگر حتی دلم نمیخواهد که ببینمش .

 

حاج همایون اما بیخیال نمیشود صدایش میزند و چیزی کنار گوشش می گوید

 

– کمند ..

 

از لحن صدایش بی اختیار نگاهم بالا کشیده میشود

چشمانم را که روی خودش می بینید از پدرش فاصله میگیرد و به سمتم می آید

 

مقابلم می ایستد و زیر لب زمزمه میکند

 

-پاشو بیا کارت دارم ..

 

سر برمیگرداند و رو به جمعیتی که منتظرش ایستاده بودند می گوید

 

– شما برین…

 

حرفی که میزند چندان به مذاق مروارید خوش نمی آید ، نگاه خیره ای حواله ام میکند و بعد می گوید

 

– منتظرت بمونم هامون؟

 

با لحنی خشک و جدی جواب میدهد

 

-نه با بقیه برو..

 

مچ دستم را میگیرد و بی توجه به چهره هاج و واج مانده مروارید مجبورم میکند تا بلند شوم.

 

به اجبار از جا برمی‌خیزم و به دنبالش راه می افتم.

 

در اتاق را باز میکند به آرامی به داخل هلم میدهد و پشت سرم وارد اتاق میشود.

 

با پشت پا در اتاق را می بندد و مقابلم می ایستد .

 

-کجات درد میکنه؟

 

هاج و واج نگاهش میکنم که کلافه دستی به پشت گردنش میکشد و توضیح میدهد

 

– گفتی حالم خوب نیست …چته؟ کجات درد میکنه؟

 

گیج و منگ به آرامی زمزمه میکنم

 

– هیچ جا.

 

قدم دیگری نزدیک میشود و با ابروهای درهم گره خورده می پرسد

 

– پس چرا به بابا گفتی حالت خوب نیست؟

 

جوابش را واقعا نمی‌دانست؟

حضور مروارید را فراموش کرده بود که همچین سوالی را میپرسید؟

حرف‌های که دقایق پیش زده بود چه؟ آن‌ها را هم از یاد برده بود؟

 

سردرگم از این تغییر رفتار یهویی و سوالات عجیب و غریب جواب میدهم

 

– نمیخواستم با شما بیام..

 

– چرا؟

 

رک می گویم

 

– خوشم نمیاد با آدمایی که باهاشون غریبه‌ام جایی برم.

 

روی صورتم خم میشود

 

-من چی؟ منم برات غریبه‌ام؟

 

لحظه ای مکث میکنم و بعد خیره در چشمانش می گویم

 

– بیشتر از همه.

 

از حرفی که میزنم جا میخورد ..انگار که اصلا انتظار چنین جوابی از جانب من نداشته است .

 

در نگاهش دلخوری می بینم ..و خب چه اهمیتی دارد؟

دروغ نگفته بودم که این مرد برایم از آن شب به بعد غریبه شد .

دیگر نمی شناختمش.

 

بازدم سنگینش را از سینه بیرون میدهد و برخلاف انتظارم به آرامی گوید

 

– برو لباس بپوش..

 

– چرا؟

 

– بریم بیرون.

 

قدمی فاصله میگیرم و میخواهم باز مخالفت کنم و از غریبه بودنم در آن جمع بگویم که فرصت نمیدهد

 

– تنهایی میریم ..دوتایی.

 

مردمک های لرز گرفته‌ام را در نگاهش میدوزم

 

– نمیدونم حاج بابا چی بهتون گفته که اینطوری میکنید اما هر چی که هست لازم نیست شما به حرفشون گوش بدین .

 

فاصله ای که قصد دو چندان کردنش را دارم با قدم بلندی پر میکند و بازویم را میگیرد

 

– ربطی به بابا نداره …خواسته خودمه میخوام با زنم برم بیرون .

 

تلخ میشوم

 

– که چی بشه؟

 

تو گلو میخندد

 

– که این دلخوری بینمون رفع بشه .

 

بغض کرده با صدای گرفته ای می گویم

 

– نمیشه ، درد و عذابی که کشیدم هیچ جوره رفع نمیشه آقا هامون.

 

دست پشت کمرم می پیچید ، تن گر گرفته‌ام را به خودش می چسباند و روی لبهایم پچ میزند

 

– من تلاشمو میکنم که بشه…خب؟

 

با سر انگشت شقیقه نبض گرفته ام را لمس می کند و ادامه میدهد

 

– همه چیز دوباره مثل سابق میشه ، تو باز میشی کمند خانم منم میشم همون آدم قبلی ، از گل نازک‌تر بهت نمیگم قبوله؟

 

چانه‌ام به وضوح می‌لرزد ،حالم کلافه‌اش می کند اما با این حال باز هم با همان روی خوش و مهربانی عجیب و غریبش می گوید

 

-اون شب کوفتی هم فراموش میشه …قول میدم از یادت بره.

 

سر خم میکند لب به پیشانی‌ام می چسباند و عمیق می بوسد.

 

بوسه‌اش همانند یک صاعقه از جانم عبور میکند و لحظه ای توی دلم خالی میشود.

 

– برو بپوش بریم .

 

– برات مهم نیست؟

 

صدایم از شدت بغض میلرزد و او اما با تعجب خیره در چشمانم میپرسد

 

– چی؟

 

– ناراحت شدنش

 

– نمیفهمم ، کی ناراحت میشه؟

 

طعنه میزنم

 

– دختر عمه‌ات.

 

اب دهانم را قورت میدهم و به سختی اسمش را به زبان می آورم

 

-مروارید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

این هامون جدا فازش چیه 😐

Helya
Helya
2 سال قبل

گاد
پسره رو باید پاره کردااا😂
این رمانو خیلی دوس

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x