رمان بیگانه پارت 28 4.8 (17)1 سال پیشبدون دیدگاه چند روزی بود سالار را نمیدیدم. من خواب بودم می آمد خواب که بودم می رفت. دانشگاه که تمام شده…
رمان بیگانه پارت27 4.6 (28)1 سال پیشبدون دیدگاه گفت و ماشین را روشن کرد. نگفت چه و من هم نپرسیدم. احساس میکردم برای امروز دیگر حسابی پرم. کنار خانه…
رمان بیگانه پارت 26 4.3 (31)1 سال پیشبدون دیدگاه با ورودش جو سنگین شد. پیش همه احترام داشت. راستش را بخواهید شاید از او خوشم نمی آمد اما اینکه شوهر به…
رمان بیگانه پارت ۲۵ 4.7 (24)1 سال پیشبدون دیدگاه عمه ملوک در را گشود و چهره اش با دیدن من گلگون شد. _عمه فدات بشه الهی بیا تو خوشگل مهربانم …
رمان بیگانه پارت ۲۴ 4.6 (30)1 سال پیشبدون دیدگاه با گریه بدنم را روی تخت کشیدم و در خودم مچاله شدم. در منی که دیشب با آمدنم به این خانه مرده بود.…
رمان بیگانه پارت 23 4.6 (26)1 سال پیشبدون دیدگاه شاید یکی دو قاشق ته ظرف مانده بود که سالار هم بعد از بدرقه کردن آمد و گفت: _دختر عمو دیگه نخور منم گرسنمه …
رمان بیگانه پارت 22 4.5 (30)1 سال پیشبدون دیدگاه نشسته بود پای صندوق فلزی، قوری به دست بلند شد و مقابلم ایستاد. آنقدر نزدیک که گرمی نفس هایش را می توانستم…
رمان بیگانه پارت 21 4.7 (26)1 سال پیشبدون دیدگاه _نخوابیدی؟ _خوابم نمیبره! _چرا؟ _چرا انقدر خوبی؟! این را من گفته بودم و او پوزخند زده بود. …
رمان بیگانه پارت 20 4.3 (18)1 سال پیشبدون دیدگاه چی میگفت؟! از چی حرف میزد؟! _فقط میخوام معایت کنم نترس کاریت ندارم! _چی…..کار میکنی؟ _پاتو باز کن…
رمان بیگانه پارت۱۹ 4.6 (33)1 سال پیشبدون دیدگاه خانه ما یا بهتر بگویم خانه قبلی که قرار بود من و سیاوش آنجا باشیم چند خیابان پایین تر بود و کمی از محله خودمان دور…
رمان بیگانه پارت18 4.6 (19)1 سال پیشبدون دیدگاه بعد از سالار هر کسی آمد و کادویش را داد. آنقدر حالم دگرگون بود که فقط تشکری میکردم بی آنکه بدانم کیست. ایستادن…
رمان بیگانه پارت ۱۷ 4.7 (20)1 سال پیشبدون دیدگاه وقتی ماشین توی کوچه پیچید توی پیچ، خانه را دیدم که شلوغِ شلوغ بود. کوچه رنگ و روی دیگری گرفته بود. …
رمان بیگانه پارت ۱۶ 4.6 (22)1 سال پیشبدون دیدگاه استکان را تا نصفه چای ریختم و از سماور آب جوش هم ریختم. جلویش گذاشتم که تشکری کرد. …
رمان بیگانه پارت ۱۵ 4.4 (22)1 سال پیشبدون دیدگاه سلامی رو به هردو دادم که جوابم را دادند. _چهره زادم! میشود به مامان بگویم دیگر چهره زاد صدایم نکند؟ من…
رمان بیگانه پارت ۱۴ 4.8 (17)1 سال پیشبدون دیدگاه بابا رو به زن عمو گفت: _راستش عالیه خانم دلم نمیخواد حرف شمارو زمین بندازم خدای ناکرده ولی هفته دیگه مراسم…