رمان بیگانه پارت ۴۳ 4.6 (39)1 سال پیش۳ دیدگاه صدای جیغم دوباره بلند شد و حس کردم میخواهم بمیرم. درد تا مغز استخوانم می رسید و صدای آخ و اوخم را بلند می کرد. …
رمان بیگانه پارت ۴۲ 4.6 (32)1 سال پیشبدون دیدگاه خودش هم انگار متوجه ناراحتی من شده بود که با تفریح نگاهم میکرد. من اما حرصی کنارش نشستم و مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم. …
رمان بیگانه پارت ۴۱ 4.4 (38)1 سال پیشبدون دیدگاه من اخم میکنم. او تای ابرویش بالا می رود. من بیشتر اخم میکنم. از روی پایش سر بر میدارم و…
رمان بیگانه پارت ۴۰ 4.6 (29)1 سال پیشبدون دیدگاه جمع در سکوتِ بدی فرو رفته بود. خانم جان اولین بار بود که روی حرفِ آقاجانم حرف میزد. من حیران ماندم…
رمان بیگانه پارت ۳۸ 4.7 (21)1 سال پیشبدون دیدگاه از پنجره حیاط و درختان را…… آدم هارا…. هر کدام از این آدم ها قصه ای داشت طولانی….. ما…
رمان بیگانه پارت ۳۹ 4.5 (33)1 سال پیشبدون دیدگاه من آرام او آرام….. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. خانه آرامتر بود. گلدان های گوشه حیاط کوچک واحد دوم آب می…
رمان بیگانه پارت ۳۷ 4.6 (32)1 سال پیشبدون دیدگاه از در آشپزخانه بیرون رفت که با یادآوری چیزی به عقب برگشت. _اون لیوانِ چای نبات هم بخور. چیزای داغ برات خوبه تسکین میده!…
رمان بیگانه پارت ۳۶ 4.6 (31)1 سال پیش۱ دیدگاه _آخه یک دختر چرا باید اینقدر زیبا باشه؟! من فکر کنم حق دارم قورتت بدم نه؟ حرف هایش زیباست اما نه برای من که…
رمان بیگانه پارت ۳۵ 4.5 (40)1 سال پیشبدون دیدگاه نیمه های شب بود و من دلم شور میزد. هر چه بود حالا با هم زندگی میکردیم، دوستش نداشتم اما مسئولیت که داشتم! …
رمان بیگانه پارت ۳۴ 4.6 (32)1 سال پیشبدون دیدگاه دستانِ محمد طاها روی شانه ام نشست و من را از عذابِ حرف زدن نجات داد. _خوب خلوت کردین زن و شوهرا من…
رمان بیگانه پارت 33 4.4 (29)1 سال پیشبدون دیدگاه خنده دار بود که خانوده ام این چیزهارا عیب می دیدند اما من عقاید آنها را نداشتم. پدرم اینگونه نبود اما آقاجان…
رمان بیگانه پارت 32 4.6 (31)1 سال پیشبدون دیدگاه مامان که رفت وارد اتاق خودم شدم. ترانه بیچاره ام خواب بود و تارا مشغول خواندن کتاب های درسی روی ترانه را بوسیدم…
رمان بیگانه پارت 31 4.5 (30)1 سال پیشبدون دیدگاه وارد که شد مادرش هم تعجب کرد اما بعد با لحنِ زیادی سیاست مداری گفت: _میدونستم میای مادر به دلم خورده بود! …
رمان بیگانه پارت 30 4.6 (33)1 سال پیشبدون دیدگاه در آغوشش گرفتم و گفتم: _از بی معرفتی شماست که سر نمیزنی به ما _حالا بیا تو وقت برای گلگی…
رمان بیگانه پارت 29 4.7 (22)1 سال پیشبدون دیدگاه خانه آقاجان صفا داشت واقعا. آن توری که غازها آنجا بودند با جوجه هایشان با آن حیاط بزرگ و پر از…