از پنجره حیاط و درختان را……
آدم هارا….
هر کدام از این آدم ها قصه ای داشت طولانی…..
ما سرِ کلاس انشا مقدمه داشتیم، بند داشتیم، نتیجه داشتیم ولی حالا که فکر می کردم زندگی انسان زیاد هم با برنامه نبود.
بی مقدمه شروع میشد.
نمی دانستی کی بند بند وجودش درد، لذت، عشق، سرشکستی و….. را حس می کرد و در آخر بی آنکه بداند کی، نقطه سر خط تمام میشد.
این که یک انسان نتیجه ای هم داشته باشد را نمی دانم، من فقط آن لحظه بند بندم انگار می خواست در هم بشکند.
من انگار در این چندروز دچار تحول شده بودم.
مثل همیشه کنجکاوانه به هر جایی که کسی وسایلش را میگذاشت سرک کشیدم.
گاهی میشد داشبورد ماشین….
گاهی کیف….
گاهی هم کشو…
آنجا هم دو کشو در میز بود.
در اولی لوازم پزشکی بود.
دومی پر از برگه بود کاغذ و قلم بود.
من یکی یکی گشتم.
کاش نمی گشتم.
صندوقچه ای کوچک زیر این برگه ها پوشانده شده بود.
برش داشتم خواستم بازش کنم که درب اتاق به صدا در آمد و من ندانستم چطور همه چیز را رُفت و رو کردم و بفرماییدی گفتم.
سالار با چهره ای خسته وارد اتاق شد.
من بلند شدم او لبخند خسته ای زد.
_دیگه می تونیم بریم.
من اما ذهنم پیش آن صندوقچه کوچک چوبی مانده بود.
آرام گفتم:
_بریم
چادرم را برداشتم پوشیدم و او هم لباسهایش را عوض نمود.
چادرم را برداشتم پوشیدم و او هم لباسهایش را عوض نمود.
لحظه آخر که میخواستیم از اتاق خارج شویم
دستم را گرفت.
بوسید که مِهر، آویز شد.
من میگفتم نشو من میگفتم نکن
اما نمی شد.
تصمیم گرفتم دیگر با ذهنم حرف نزنم او چیزهای بدی یادم می داد.
ذهنم هم می خواست با قلبم دست به یکی شده من را دیوانه کنند.
از مقابل نگاه های پر عمقشان گذشتیم.
یکی با دیدنمان خوشحال، دیگری غمگین، یکی پر کینه یکی پر ذوق……
مسیر حیاط تا ماشین را طی کردیم و سالار به سمت خانه رفت.
_توی فکری خانوم کوچولو!
با حرفش نگاهی کوتاه و گذرا به او کردم.
با همین نگاه گذرا هم یاد شبِ گذشته می افتادم و از یادآوری اش خون بود که به زیر پوستم می دوید.
_خوب محیط بیمارستان برام جالب اومد.
_محیط مدرسه ات چطور بود؟
دلم گرفت.
با یادآوری اش انگار خاطرات کهنه ام مقابل چشمانم رنگ گرفت.
سپیده و آیدا….
لعیا و نوشین….
دانش آموزان شیرینم….
مدیر…..
معاون….
همه و همه برایم جزء خاطرات عزیزم به حساب می آمد.
_خوب بود!
ا
ماشین را گوشه ای پارک کرد.
من نمیدانم چرا دل گرفته شدم.
چرا اسم مدرسه آمد یادم افتاد این مرد با من چه کرد؟!
من باز متنفر شدم؟!
_تِلا
نگاه کردم و دوباره رو گرفتم.
سمت راست شیشیه را نگاه کردم.
ذهنم درگیر بود نگاه می کردم چیزی اما نمی دیدم.
_ناراحتی از من ولی…. من فقط خواستم تو خانم خونم باشی!
من اگر می خواستم کار کنی که نمی اومدم باهات ازدواج کنم.
_من مثل تو فکر نمی کنم من می گم یک زن باید روی پای خودش بایسته اینطوری مردش هم بهش احترام میذاره تو تحصیل کرده ای فکر میکردم من رو درک می کنی اما رفتارت اونقدر زننده بود که…
اون روزا ….. خوب من خسته شده بودم حتی از زندگی!
اخم کرد.
چیزی نگفت.
سر بلند کرد.
پشیمانی می دیدم.
من مردی را شرمنده می دیدم.
شاید ته دلم ناراحت بودم اما نمیخواستم با حرف هایم غرورش را نشانه بگیرم.
ا
توی فکر بودم که صدای گرفته اش به گوش رسید.
_ترنم می خوام وقتی میام خونه یکی باشه که بدونم منتظرم بوده. نمی خوام اون بیرون باشی. نه اینکه من روشن فکر نباشم نه، من می خوام فقط باشی. به والله برات توی خونه یک کتابخونه درست می کنم تا هر چی بخوای کتاب بخونی ولی نمی خوام اون بیرون باشی.
می دونی من دیگه سنی ازم گذشته سی و یک سالمه
من یک زندگی آروم می خوام.
جوون هیفده هیجده ساله نیستم که با باد هوا حرف بزنم، رک و راست می گم تِلا، من به حضورت نیاز دارم.
گوش هایم درست می شنید؟!
او که روزهای اول با من مشکل داشت این حرف هارا می زد؟
او که مقابل آقاجان اخم کرده بود تا از ازدواج با من سرباز دهد اینگونه حرف می زد؟
ثانیه هایی عمیق نگاهم به او بود که ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت.
خیابان مثل صبح ازدحام و شلوغی نداشت.
مدارس هم تعطیل شده بود.
شاید اصلا می توانستم نرمش کنم تا سال بعد بتوانم تدریس کنم. شاید اصلا او برای بازنشستگی من اقدام نکرده باشد!