رمان بیگانه پارت ۳۹

4.5
(32)

 

 

 

من آرام او آرام…..

 

 

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

 

 

خانه آرام‌تر بود.

 

 

گلدان های گوشه حیاط کوچک واحد دوم آب می خواستند.

 

 

من چادر از سر کشیدم و روی بند آویزان کردم.

 

 

او رفت داخل‌….‌

 

 

من به گل ها آب دادم.

 

 

خورشید خانم هم زحمت می‌کشید نور خود را بی وقفه می تاباند و گیاهان C3 بیچاره من هم بعضی اوقات روزنه های کوچکشان را می بستند و با ناله می‌گفتند نتاب عزیزم بیشتر از این نتاب.

 

 

خواستم داخل بروم که گنجشکی روی دیوار کوچک نشست.

 

 

من آرام نزدیک رفتم.

 

 

می خواست فرار کند.

 

 

می خواست پرواز کند.

 

 

او به من عادت نکرده بود.

شاید اگر عادت می کرد مرا عامل خطر نمی دانست.

 

 

یعنی من هم داشتم به سالار عادت می کردم؟

آنقدر عادت که دیگر از او نمی ترسیدم؟

 

 

 

 

پرنده کوچک که از بام خانه ما برکنده شد من هم رفتم.

 

 

او روی مبل در حالی که آرنجش خم شده دستش را روی پیشانی گذاشته بود، چشم بسته بود.

 

 

وارد آشپزخانه شدم و زیر کتری را روشن کردم.

 

 

یک چای میوه ای که با سماور دم شود می توانست انرژی تحلیل رفته هر دو نفر مارا برگرداند.

 

 

توی سینی کمی خوراکی گذاشتم.

 

 

از آن پولکی های شیرین، گرفته تا دارچین عزیزم که من وابسته و دلبسته اش بودم.

 

 

یک قاشق کوچک هم کنارش گذاشتم و چای به دست به حال رفتم.

 

 

سینی را روی میز مستطیلی شکل چوبی گذاشتم.

 

 

صدایش کردم که با گیجی جوابم را داد.

 

 

_هووووممم؟

 

 

خنده ام گرفت.

 

 

خسته بود،

 

 

واقعا خسته بود.

 

 

_بیدار شو چای ریختم برات.

 

 

با خواب آلودگی نیم خیز شد و نگاهش به من افتاد.

 

 

دستی پای چشمانش کشید و در حالی که درست می نشست یه استکان چای برداشت.

 

 

کمی دارچین ریخت و هم زد.

 

 

_تو از کجا می دونی من چای دارچینی دوست دارم؟

 

 

شانه ای بالا انداختم و در حالی که در استکان ته گرد خودم هم کمی دارچین می ریختم گفتم:

 

 

_صرفا بخاطر اینکه خودم دوست دارم.

 

 

_آها پس فکر کردم منو از بَری!

 

 

به چشمانش نگاه کردم.

 

 

ارتباط چشمی مان قطع نمی شد.

 

 

زمزمه کردم:

 

 

_یاد می گیرم

 

 

خندید.

 

 

خندید که پای چشمش چین افتاد و من گفتم این چشم ها زیباست.

 

 

این چشم ها می توانست مأمن من باشد؟

مأمن آرامش من؟

 

 

 

 

 

 

_خانم جان بیایید توی حیاط لطفا!

آقاجان میگن که صحبت مهمی دارن.

 

 

خانم جان گوشه چادرش را گرفت.

 

 

با آن خط و خال های روی صورتش هنوز هم زیبا بود.

 

 

هنوز هم همان مادربزرگ جوانی بود که شب ها روی ایوان برای ما قصه های شاهنامه می‌خواند.

 

 

زن فرهیخته ای بود سواد چندانی نداشت اما مثل من، مثل پدرم و حالا حتی مثل سالار کتاب زیاد می‌خواند.

 

 

با هم پیشِ آقاجان رفتیم.

 

 

من نشستم کنار پایش…..

 

 

سالار هم دستِ راست من نشسته بود.

 

 

آقاجان همه را جمع کرده بود که حرف های مهمی بزند.

 

 

ما هم گوش هامان چشم شده بود و چشم هامان گوش….

 

 

 

آقاجان در فکر بود.

 

 

در فکر بود که حرف نمی زد.

 

 

من به ترانه نگاه می کردم، او به من….

 

 

همه متعجب بودیم.

 

 

این اولین بار بود که حتی خانم جان هم چیزی نمی دانست.

 

 

باباجان خسته در حیاط را باز کرد و من تازه فهمیدم شاید نبود پسرش بوده که سکوت اختیار می کرده است.

 

 

من بلند شدم.

 

 

کت بابا را گرفتم و چاشنی لبخند دلپذیرش را خودم مقبل شدم.

 

 

با همه سلام کرد و بالا روی تخت نشست.

 

 

آقاجان گفت:

 

 

_توی این شصت سال عمری که از خدا گرفتم آزارم به یک مورچه نرسید.

 

 

من پوزخند زدم.

 

 

به من رسید.

 

 

همیشه به من می رسید.

 

 

هر چیزی به من نمی رسید، چیزهایی که نمی‌خواستم خوب می رسید.

 

 

آقاجان اشاره کرد خانم جان برود و تنگِ او بنشیند.

 

 

خانم جان رفت کنار پای آقا روی تشکچه نشست.

 

 

آقا دستش را گرفت و بوسید.

 

 

ما متعجب….

 

 

ما حیران…..

 

 

 

آقاجان از این کارها نکرده بود.

 

 

خانم جان مثل یک جوان هیجده ساله عین یک لبوی خوشمزه آن هم مقابل بچه ها و داماد و عروسش سرخ شد.

 

 

آقا گفت:

 

 

_توی این شصت سال تنها کسی رو که اذیت کردم ماهینم بود ماهینی که پا به پای من سوخت

دم نزد. نگفت چکار کردم باهاش. نگفت نذاشت هم کسی بفهمه!

 

 

سر پایین انداخت و خواست حرفی بزند اما خانم جان انگار که عمق قضیه را فهمیده باشد یک نه محکم گفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x