رمان بیگانه پارت ۴۰

4.5
(28)

 

 

 

 

 

جمع در سکوتِ بدی فرو رفته بود.

 

 

خانم جان اولین بار بود که روی حرفِ آقاجانم حرف می‌زد.

 

 

من حیران ماندم و انگار قلبم می خواست از جا کنده شود.

 

 

این نه محکم مرا هم میخکوب کرد.

 

 

خانم جان بالاخره سکوت را شکست و گفت:

 

 

_من نمی مونم اگه بگی

میرم اگه بگی

من نمی‌خواستم کسی روزگاری رو که برام سیاه شد رو بدونه

 

 

بعد بلند شد و با چشمانِ نم زده از مقابل ما گذشت و به داخل رفت.

 

 

ما متعجب….

 

 

ما هاج و واج……

 

 

آقاجان مفکور و مسکوت……

 

 

سالار اخم کرده……

 

 

بابا با نگاه به آقاجان می خواست بداند چه شده اما با صدا زدن های مادرم که آن هم برای راحت گذاشتنِ آقاجان بود مجبور شد بلند شود.

 

 

پشت سرِ مامان لیلی، شیرین، ترانه و تارا هم بلند شدند و به داخل رفتند.

 

 

پسرها حجره بودند.

 

 

عمو محمود هم حجره بود.

 

 

زن عمو با فرناز بلند شد و گفت:

 

 

_ترنم جان شما هم با سالار بلند شید بیایید داخل.

 

 

من سری تکان دادم و آنها رفتند.

 

 

 

 

عمه ملوک هم با عمو عاصف و ثریا رفتند.

 

 

حالا من، آقاجان و سالار روی تخت نشسته بودیم.

 

 

من دلم نمی آمد حالِ نزارش را ببینم و بروم.

 

 

من میخواستم حرف بزند.

 

 

حرف زدن سبکش می‌کرد.

 

 

_آقا، آقاجان؟!

 

 

بی هدف نگاهم کرد.

 

 

_محرم می‌دونید مارو؟

 

 

غم چشمانش به وضوح دیده می‌شد و من کمی دلم را نسبت به این مرد صاف تر گرفتم.

 

 

خواست بلند شود که سالار کمکش کرد.

 

 

آقاجان آنقدر ها پیر نبود.

 

 

اصلا پیر نبود.

 

 

اما امروز عجیب بوی سپیدی موهایش شده بود عطرِ گل و بلبل…..

 

 

شده بود نوای موسیقی پرندگان که روی شاخه برگ ها آواز سر می‌دادند.

 

 

آقاجان امروز پیر بود.

 

 

همراه سالار رفت داخل…

 

 

من همانجا روی تخت نشسته بودم که سالار آمد.

 

 

_بریم خونه؟

خستم!

 

 

_باشه بریم خداحافظی کنیم بعد.

 

 

 

زن عمو و مامان هر چه اصرار کردند ما نماندیم.

 

 

به خانه هم که رسیدیم انتظار داشتم همانطور که می‌گوید خسته است سرش را بگذارد و به آغوش گرم خواب برود اما من را بغل کرد و به خود فشرد.

 

 

_دلم تنگ شده برات تِلا

دور نشو ازم من فقط یکبار طعمتو چشیدم نامرد!

 

 

خجالت دارد نه!

 

 

من اما خنده ام می‌گیرد.

 

 

او هم می خندد.

 

 

مرا همانطور که در آغوش می‌گیرد روی مبل می نشاند و خودش هم کنارم.

 

 

من سرم روی پاهای اوست و او با آن انگشت های کمی زمختِ مردانه اش‌ موهای ظریفم را نوازش می‌کند.

 

 

خم می‌شود و بوسه ای روی پیشانی ام می نشاند.

 

 

_تِلا می‌خوای ما هم تلویزیون بگیریم؟

تو خونه حوصلت سر میره!!!

 

 

راست می‌گفت.

 

 

حوصله ام سر می‌رفت.

 

 

آن هم زیاد.‌‌‌‌‌‌‌…..

 

 

آنقدر که بروم پشت پنجره به کوچه بی نهایت خلوتمان زل بزنم.

 

 

_خوب می‌دونی من تو این خونه زیاد حوصلم سر می‌ره …. اگر تلویزیون بگیری شاید یکم منو سرگرم کنه

خونه شما زمانی که شما آلمان بودید من، ثریا، فرناز، تارا…… شاید باورت نشود همه خانواده دور تلویزیون جمع می‌شدیم و سریال هارا نگاه می‌کردیم.

 

 

خندید و گفت:

 

 

_یک صدم امکانات آلمان رو اینجا نداره

یک روزی می برمت اونجا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x