رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه ناخودآگاه ایستادم و دستی به دامنم کشیده و صافش کردم. پارسا … نام مردی که همسرم شده بود، در ذهنم مرور شد و چشم به قامتش دوختم.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹2 سال پیشبدون دیدگاه زیر لب تنها طوریکه فقط خودش می شنید، زمزمه کرد: -رو نمایی؟ هه! نفسش را تکه تکه بیرون فرستاد و آرزو کرد کاش…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸2 سال پیشبدون دیدگاه قدم هایش در عین استواری دچار تزلزل بود. به درب ورودی سالن که رسید، حاج حسین با نگاهی سنگین منتظرش ایستاده بود. سر پایین انداخت و بعد…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۷2 سال پیشبدون دیدگاه جمله اش کمی تا حدودی دستوری بود، اما لبخند اجباری که بر لب نشانده بود، تنها نشان از این داشت که نمی خواست اعظم خانوم…
رمان مرواریدی در صدف پارت۶2 سال پیشبدون دیدگاه بلا تکلیف روی تخت نشسته و کتاب رمانی که یک ماه تمام، نتوانسته بودم به پایان برسانمش را با چشم زیر و رو کردم. چشمان خسته…
رمان مرواریدی در صدف پارت۵2 سال پیشبدون دیدگاه حاج حسینی که کمتر از یک شبانه روز دیگر تغییر نام می داد به پدرشوهری که احتمالا باید مانند پونه، حاج بابا صدایش می زدم.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴2 سال پیشبدون دیدگاه -سلام پسر، چه خبر؟ خبرها دست خودش بود و از او سوال می پرسید! عادی رفتار کرد. -سلامتی، همه چیز امن و امانه.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳2 سال پیشبدون دیدگاه -اشرف بانو، تو این چندین سالی که با من زندگی کردید می دونید که کاری که صلاح نباشه رو حتی به اون موضوع اجازه ورود…
رمان مرواریدی در صدف پارت۲2 سال پیشبدون دیدگاه آه سوزناک حاج حسین نشان دهنده درد عمیقی در حرف هایش بود که بر هیچ کدامشان پوشیده نبود. -با دکترش حرف زدم که اگر…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۱2 سال پیشبدون دیدگاهمرواریدی در صدف ژنرا :عاشقانه،معمایی،مذهبی خلاصه: پارسا نیک نام، بازپرس سابق دادگستری، مردی که در برهه ای از زندگی پر تلاطمش به خواست و در واقع خواهش پدرش (حسین…