رمان مرواریدی در صدف پارت ۳

4.2
(21)

 

 

 

 

 

-اشرف بانو، تو این چندین سالی که با من زندگی کردید می دونید که کاری که صلاح نباشه رو حتی به اون موضوع اجازه ورود به ذهنم رو نمیدم چه برسه که به زبون بیارمش و خواسته باشم عملیش کنم.

 

نگاه اشرف بانو حرف ها داشت اما بدون توجه محکم ادامه داد:

 

 

– حرف آخرم اینه، آخر همین هفته عروسی تو همین خونه برگذار میشه.

پس از همتون می‌خوام، مثل تموم این سال ها به من اعتماد کنید و حرف رو حرفم نیارید.

سوال اضافی یا جانبی نپرسید که من تمام توضیحاتی که نیاز بود بدونید رو بدون کم و کاست گفتم.

 

قدمی به طرف راهروی طویل منتهی به سمت اتاق خواب ها برداشت اما، دوباره برگشت و نگاهش را بین سه نفر حاضر در سالن چرخاند و در نهایت دوباره روی همسرش مکث کرد.

 

-من فردا راهی یزدم، میرم دنبال عروسمون.

شما هم خلاصه حرف های منو هر طور که صلاح می دونید به گوش فامیل و اهل منزل برسونید و بگید خودشونو برای آخر همین هفته آماده کنند.

ازتون توقع دارم با کمک بچه ها مراسمی رو تدارک ببینید که در شأن خانواده نیک نام باشه.

از طرفی نیاز نیست که اهالی این سر شهر تا اون سر شهر رو دعوت کنید، تنها یک جشنی که اهل منزل و فامیل و در و همسایه باشند کفایت میکنه، چرا که نمیخوام بعد ها حرف و حدیثی تو این خونه و محله بشنوم.

منظورمو که متوجه میشید از چه لحاظ میگم؟؟؟

 

اشرف بانو سر پایین انداخت.

پونه لب گزید.

پارسا با نگاهی سنگین خیره پدرش ماند.

 

حاج حسین با اتمام حرف هایش بدون گفتن حرف دیگری آخرین نگاهش را به چشمان پارسا انداخت و با قدم های آرام و با طمأنینه به سمت اتاق خواب مشترکش با اشرف بانو قدم برداشت.

 

پارسا اما انگشتانش را در هم قلاب کرد و به طرف اشرف بانو سر چرخاند.

اشرف بانویی که با تنی خشک شده و نگاهی پر حرف خیره قدم های رفته حاج حسین شده بود.

 

#####

 

 

 

 

 

در حالی که پاهایش را به عرض شانه باز کرده، دست در جیب خیره پنج نفر از کارگرانی بود که در تکاپوی جا به جا کردن صندلی های قرمز رنگ، در حیاط بودند.

 

اخم غلیظی که بر چهره داشت ترکیبی از حال نابسامانش و چیرگی آفتاب بود.

 

رحمان به محض دیدنش با قدم های بلند در حالی که با چفیه عرق های نشسته بر پیشانی اش را می زدود نزدیکش شد و با لبخند پدرانه ای پرسید:

 

-سلام پسرم خوبی؟ کی اومدی متوجه نشدم؟

 

ابروانش تنها کمی از حالت خمیدگی فاصله گرفتند.

خوب؟

اخیرا کلمه «خوب» جایگاهی در دایره لغاتش نداشت و در نامفهوم ترین مرحله‌ ی زندگی اش قرار گرفته بود.

 

-سلام عمو رحمان خسته نباشی، پنج دقیقه ای میشه رسیدم.

 

رحمان فارغ از خشک کردن عرق های سر و گردن ناشی از تحرکش، لبخندش را تمدید کرد.

 

-درمونده نباشی شاه دوماد.

 

شنیدن کلمه « شاه دوماد» مطابق میل دلش نبود اما واکنشی نسبت به آن نشان نداد و تنها گفت:

 

-دست تنها موندید، تمام زحمتا به گردن شما افتاد.

 

دست رحمان روی بازو اش نشست.

 

-تا باشه از این زحمتا جوون، مگه میشه عروسی تو باشه و من بتونم دو ثانیه رو زمین بند شم؟

 

لبخند زدن ناشی از حال خوب را به فراموشی سپرده بود.

چرا که به مرور زمان لبانش توانایی کش آمدن را از دست داده و از این که طرح شادی به خود گیرند عاجز شده بودند.

اما تنها یک عمل را به درستی و تمام و کمال انجام میداد.

 

تظاهر به شادی و لبخند زدن!

طرح لبخندِ اجباری بر لب نشاند و با اشاره به وانت حامل صندلی ها گفت:

 

-زنده باشی عمو رحمان، چقدر دیگه طول می کشه تموم بشه؟

 

صدایی از پشت سر در فضای بینشان طنین انداز شد و نگاه عمو رحمان با حفظ لبخندش، تغییر مسیر داد.

 

-به به میبینم دور از چشم من بساط لهو و لعب رو به پا کردی سردار؟ چرا خبر ندادی زودتر خودمو برسونم.

 

 

 

قدمی به عقب برداشت و خیره مرد رو به رویش شد.

آرش بی توجه به او خودش را در آغوش باز شده ی رحمان انداخت.

 

-به به سلام گل پسر، چه عجب شمارو زیارت کردیم؟

 

آرش کمی فاصله گرفت.

 

-سلام بر سردار دل ها، چی بگم از دل خونم؟

 

اشاره آرش به سمتش را نا دیده گرفت و نگاهی دوباره به کارگران در حال جنب و جوش انداخت.

 

-شازده، یک هفتس چنان کار رو سرم ریخته که امروز دیگه مثل سگ پاچشو گرفتم و خودمو بهت رسوندم سردار.

 

لحظه ای ویبره موبایل در جیب کنار کتش توجه اش را از صحنه ی رو به رویش پرت کرد اما با ادامه دار نشدن ویبره، بی اعتنا دست در جیب به دلقک بازی های آرش چشم دوخت.

عمو رحمان لب به دندان گرفت.

 

-چند بار بگم مؤدب باش پسر، چرا حرف به گوش نمی گیری؟

 

آرش با سرخوشی شانه بالا انداخت:

 

-چون پارسا نیستم حاجی، اینارو ولش کن بگید ببینم نهار چی داشتین که عجیب گرسنمه؟

 

رحمان با خنده سری به تاسف تکان داد:

 

-همون غذایی که عاشقشی!

 

برق چشمان آرش را از نظر گذراند.

ابرو بالا انداخت و با تاکید گفت:

 

-قرار با مؤمنی فراموش نشه!

 

نگاه حرصی ای که آرش روانه اش کرد ذره ای برایش حائز اهمیت نبود.

 

-می بینی حاجی؟ حتی یه آبگوشت ساده هم به من نمی بینه، فکر می کنه همه مثل خودش می تونن سال تا سال یه وعده غذا بخورن و مثل خر هم کار کنند، اونم چی؟

یه لقمه نون پنیر!

 

رحمان اشاره ای به بیرون زد.

 

-انقدر غر نزن پسر، تا تو بری پیش مریم خاتون منم اومدم.

 

تکان های ریز مداوم موبایل در جیب کنار کتش همزمان شد با خارج شدن پونه از درب سالن منزلشان.

دست برد و موبایل را بیرون کشید.

 

پیامک دریافتی که علامتش بالای صفحه نمایش بود را نادیده گرفت و نگاه مختصری به شماره حاج حسین انداخت.

 

کمی مکث کرده و سپس خیره به پونه ی پوشیده در لباس رسمی، تماس را برقرار کرد.

 

-سلام حاج بابا.

 

صدای حاج حسین واضح نبود که چند قدمی از آرش و عمو رحمان در حال صحبت فاصله گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x