رمان مرواریدی در صدف پارت ۱

4.3
(32)

مرواریدی در صدف

ژنرا :عاشقانه،معمایی،مذهبی

 

خلاصه: پارسا نیک نام، بازپرس سابق دادگستری، مردی که در برهه ای از زندگی پر تلاطمش به خواست و در واقع خواهش پدرش (حسین نیک نام) اجبارا و موقت به ازدواج با دختر آشنای قدیمی شان تن می دهد.

ازدواجی که تبعات زیادی در پی آن است و…

 

 

 

 

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

 

 

 

 

-آخر همین هفته مراسم عروسی داریم، خودتون رو آماده کنید.

 

حاج حسین مهره های عقیق تسبیحش را با آرامش به حرکت درآورد و با لحن محکمی رو به اشرف بانو گفت:

 

-اشرف بانو لطفاً هر تدارکاتی که لازمه رو انجام بدید و هر وسیله ای که مورد نیازه رو لیست کنید، بدید رحمان تهیه کنه.

 

سکوت چند ثانیه ای، فضای اطراف را فرا گرفت.

پارسا سر نچرخانده می دانست اشرف بانو با چشمانی گرد شده و نفسی بند رفته خیره حاجی است.

 

کمی راحت تر به مبل تکیه داد و نگاهش را از حاج حسین به فنجان گل قرمز لبریز از چایی اش تغییر داد.

 

صدای پونه مملو از بهت و حیرت بود که سکوت لحظه ای میانشان را شکست:

 

-حاج بابا، منظورتون عرو … عروسیه پارساست؟

 

صدای حاج حسین ردی از شک نداشت.

 

-بله بابا جان.

 

پارسا جرعه ای از چایی خوشرنگ عزیزش را نوشید و سر بالا آورد.

نگاه پونه با حیرت میان او و حاج حسین در رفت و آمد بود.

 

کمی طول کشید تا اشرف بانو خودش را پیدا کند.

می دانست طوفان در راه است.

طوفانی سخت از نوع مخالفت های سرسخت عزیزش!

 

-حاجی منظورتون عروسی پارسا با دختر حاج مظفریه دیگه؟!

ولی آخه ما فقط رفته بودیم آشنا بشی …

 

ادامه صحبت های اشرف بانو توسط حاج حسین قطع شد.

 

-نه اشرف بانو، دختری که من برای پارسا در نظر گرفتم.

 

نگاه اشرف بانو با حیرت به سمت پارسا چرخید.

حاج حسین نگاه حیرت آمیز همسرش را دید که اضافه نمود.

 

-خود پارسا رضا داده به این وصلت.

 

چند ثانیه ای در سکوت گذشت که پارسا نگاهش را از فنجان گل قرمز گرفته و به عزیزش تغییر مسیر داد.

 

عزیزی که تمامی اهل منزل اشرف بانو صدایش می زدند جز او.

او که تنها با حالت خاصی عزیز صدایش می کرد!

 

-حاجی ممکنه درست و حسابی توضیح بدید؟

کدوم دختر که من ازش بی‌خبرم و دختر حاج مظفری هم نیست؟!

 

حاج حسین دستی به محاسن جو گندمی اش کشید.

پارسا می دانست به زبان آوردن حرف های احتمالی حاج حسین چقدر سخت است.

همان طور که او بعد از ماه ها هنوز نتوانسته بود به درستی هضمشان کند!

 

-اشرف بانو خودتون می دونید که من و پارسا به دختر حاج مظفری رضایت نداشتیم و فقط و فقط به خاطر اصرار و التماس های شما پا گذاشتیم به اون خونه.

دو ماهه از اون جریان می گذره ولی حالا بهتره وانمود کنیم نه خانی اومده، نه خانی رفته

 

 

 

 

حاج حسین مهره های تسبیحش را با سرعت بیشتری به حرکت در آورد که دوباره صدای مملؤ از حیرت اشرف بانو در گوش هایشان نشست.

 

-حاجی ما تا حدودی با خانواده حاج مظفری حرف زدیم، اصلا اونا می دونستن که هدف ما از اون مهمونی چی بود، به همین راحتی بزنیم زیر حرفامون؟ اصلا در شأن ما هست این کار؟

 

پارسا با خود فکر کرد کدام حرف ها؟

مگر چند جمله حرف زدن در مورد کار و بار و مشکلات مملکت را میشد جز صحبت های مربوط به ازدواج او و دختر حاج مظفری دانست؟

حاج بابا حرف دل او را به زبان آورد.

 

-اشرف بانو تا جایی که خاطرمه حرفی از ازدواج پارسا و دخترشون وسط نبود و فقط یه شام دوستانه در کنار هم داشتیم و حرف هایی زده شد که هیچ ارتباطی به ازدواج نداشت.

و من هیچ وقت به منظور آشنایی با دخترشون نرفتم به اون مهمونی، تنها به خاطر خواسته شما بود که نخواستم حرفتون پس گرفته بشه و رو زمین بمونه.

 

اشرف بانو انگار سخن کم آورد که نیم نگاهی به سمت پارسا انداخت و دوباره خیره حاجی شد.

 

-دختر حاج مظفری به کنار حاجی، شما بدون مشورت و نظر خواهی با ما چه دختری رو برای پارسا در نظر گرفتید که حتی تاریخ مجلس رو هم تعیین کردید؟

اینه رسم خانواده ما؟!

من تا به امروز نباید هیچ گونه اطلاعی از این موضوع می داشتم حاجی؟

 

ناراحتی صدای اشرف بانو کاملا عیان بود.

و حاج حسین می دانست که ناراحتی همسرش تماما به جا است.

 

-درسته باید در جریان قرار می گرفتید و من خیلی وقته این موضوع رو در نظر داشتم که عنوان کنم، ولی تا به امشب موقعیتش پیش نمی اومد.

اما قبل از هر مسئله ای پارسا یه مرد کامل و بالغه که خودش می تونه برای زندگیش تصمیم بگیره و صلاح زندگی شو بهتر می دونه.

من و شما تنها می تونیم راهنمایی و مشورتی در این مورد با پارسا داشته باشیم و لاغیر.

 

پارسا با خود فکر کرد، راهنمایی و مشورت؟!

پس لحن خواهش وار و تا حدودی اجبارانه حاجی در چند ماه پیش نشان از چی داشت؟

 

فنجان گل قرمز خالی شده را روی میز عسلی کنارش گذاشت و سر بلند کرد.

هنوز نگاه حیرت زده پونه روی او می چرخید.

 

-حاجی مقدمه چینی نکنید و حرف هایی رو به زبون نیارید که خودم خیلی خوب بهشون واقفم. اما من مادرم، حقمه بدونم چطور بعد این همه مدت پارسا تصمیم به ازدواج گرفته یا بهتره بگم شما دختری رو براش در نظر گرفتید و پارسا هم قبول کرده.

 

حاج حسین تکیه اش را به تکیه گاه مبل سلطنتی داد.

 

-حاج صادق رو یادته خانم؟ دوستی که سالیان سال بود ازش بی خبر بودیم.

 

چشمان باریک شده اشرف بانو نشان از دقت و فکر کردن را داشت.

در میان خبر شوکه کننده ای که شنیده بود، حافظه اش یاری نمی کرد.

اما بعد از چند لحظه با به یاد آوردن خاطره ای با تردید لب زد:

 

-حاج صادق یاوری؟ دوست دوران جنگه

 

 

 

 

 

حاج حسین سری به تایید تکان داد.

 

-بله.

 

اشرف بانو با همان تردید باقی مانده گفت:

 

-تا جایی که یادمه بیش از ۲۰ ساله بی خبریم ازشون.

 

حاج حسین سر پایین انداخت و پرسید:

 

-یادتون میاد زندگی حاج صادق چطور بود و چند بچه داشت؟!

 

حرف های چند ماه پیش حاجی در ذهن پارسا طوطی وار در ذهنش چرخ می خورد.

او با توجه به گفته های حاج حسین به خوبی می دانست که حاج صادق چند بچه داشت و زندگی اش چطور گذشته بود.

 

-تا جایی که یادمه خانواده و زن باردارش رو تو زلزله بم از دست داده بود و فقط خودش و دختر چند سالش جون سالم به در برده بودند.

اما بیش از بیست سال میشه ازشون بی خبریم حاجی.

 

پارسا سر پایین انداختن حاجی را از گوشه چشم دید و همچنین مشت شدن تسبیح در میان انگشتانش را.

 

-اما من کمابیش ازشون خبر داشتم و دارم.

 

اشرف بانو با نگاهی مشکوک لب زد:

 

-حاجی قصه ی زندگی حاج صادق چه ربطی به بحث امشبمون داره؟!

 

اشرف بانو هنوز نمی دانست که آن قصه پر ربط تر از هر قصه ای به بحث امروزشان بود.

آه سوزناک حاج حسین حتی توجه پارسا را هم به خود جلب کرد که همگی خیره به دهان حاج حسین شدند زمانی که محکم گفت:

 

-ربط داره خانم، ربط داره که میخوام دختر بی پناهش رو بیارم اینجا به عقد پارسا در بیارم.

 

سکوت محضی برقرار شد.

سکوتی که انگار هیچ کس توانایی حرف زدن را از ازل نداشت.

پارسا انگشتانش را در هم گره زد و مانند دقایقی پیش دوباره سکوت را ترجیح داد.

 

-چی؟!

 

صدای پونه هنوز همان حیرت را داشت!

حاج حسین نفسی گرفت و دستی به صورتش کشید، پر واضح بود خیلی تحت فشار است.

اما …

 

-حاجی درسته که دختر رفیقتون بوده و هست، اما ما چندین ساله اون دختر رو ندیدیم، چطور ندیده و نشناخته میخواین به عقد پارسا در بیارینش؟!

 

حاجی با کمی مکث محکم لب زد:

 

-دیدمشون اشرف بانو.

 

 

 

 

 

-حاجی …

 

پارسا سر بالا برد و همزمان با حاج حسین خیره اشرف بانو شدند.

اشرف بانو با حالی عجیب و حس و حالی که می دانست از کجا منشأ می گیرد، لب زد:

 

-می دونید که قلبِ من طاقت حرف نصف و نیمه رو نداره، می دونید هر خبر جدیدی که میاد تو این خونه چطور پریشون میشم و می ترسم … می ترسم …

 

این بار خود پارسا بود که حرف عزیزش را در نیمه قطع کرد و محکم گفت:

 

-عزیز، آروم باش لطفا.

 

اشرف بانو بدون مکث چشم به دهان پسرش دوخت و تکیه به مبل زد.

پارسا در تلاش بود که افکار سر برآورده مزاحم و دفن شده در اعماق ذهنش را سرکوب کند.

 

تمام توانش را به کار گرفته بود که ابروانش هم آغوش نشوند.

نیمچه لبخند مصلحتی بر لب های خشک شده اش نشاند که فقط خودش و حاج حسین از دروغین بودن آن خبر داشتند.

 

-جای هیچ گونه نگرانی نیست، چند ساله که چشم انتظار سر و سامون گرفتن منید عزیز و حالا با خواست خودم می خوام به آرزوی چند سالتون برسونم، فقط همین!

 

سنگینی نگاه عزیزش را نتوانست تاب بیاورد که سر چرخاند و خیره حاج حسین شد.

با نگاهی به چشمان پدرش، ادامه حرف ها را به حاج حسین سپرد، چرا که بیشتر از گفتن همان چند جمله، از او بر نمی آمد.

 

حاج حسین که خیره پسرش بود، با سوال اشرف بانو دل به نگاه همسرش داد.

 

-منتظرم حاجی، نمی خواید که بدون توضیح عروس به خونمون بیارید؟

 

 

حاج حسین هزار باره دستی به محاسنش کشید.

این حرکت را در مواقعی که تحت فشار بود انجام می داد.

توضیحاتی که آماده کرده بود را در ذهنش حلاجی کرد.

سخت بود اما …

 

بعد از مکث کوتاهی محکم گفت:

 

-قصدم اینه که تا جایی که صلاح هست این مسئله رو براتون توضیح بدم که شک و شبهه ای تو ذهنتون باقی نمونه.

ولی حرفام که تموم شد نمی خوام سوالی بشنوم.

 

خیره در نگاه همسرش که رنگ و بوی دلخوری عمیق را نشان میداد، ادامه داد:

 

-هیچ سوالی حاج خانوم!

 

نگاه گرفت و چشم به تسبیح در دستش داد.

 

-حدودا دوسال از اولین تماس حاج صادق بعد از سالها دوری میگذره.

اتفاقی و توسط یه دوست قدیمی که تو یزد ازش سفارش کار می گیریم، تونسته بود شماره تماسی از من پیدا کنه.

متعجب بودم که بعد از سالها یادی از رفیق قدیمیش کرده اما از اینکه دوباره روابط خانوادگی شکل بگیره خرسند بودم.

 

چند مهره تسبیح را تندتر زیر انگشتانش چرخاند:

 

-صادق تو همون تماس اول بعد از حال و احوال یکبارگی گفت که آخر عمری یادی از من کرده و نفسای آخرشه.

 

حاج حسین دستی به پیشانی اش کشید و سعی کرد ادامه حرف هایش را خلاصه وار و سریع تر بازگو کند.

چرا که یادآوری اتفاقات گذشته عذابی دردناک را روانه قلب پیرش می کرد.

 

-با نفسی بند رفته و پریشون علت حرفشو پرسیدم که گفت تنها و بدون هیچ پرسشی فقط برم یزد.

آدرس برام فرستاد.

رفتم!

پیر و مفلوک شده بود، حتی نمی تونست به درستی نفس بکشه.

اثرات جنگ خیلی خودشو نشون داده بود.

اصلا قابل مقایسه با اون صادق قدیمی نبود.

نتونستم رهاش کنم.

کسی رو نداشت، دریغ از یک اعضای خانواده به جز دخترش!

دختری که تو چند باری که به یزد رفتم پرستار شبانه روزیش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x