#او_را #قسمت_شانزدهم بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا،رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن… من باید این مسئله رو حل میکردم…❗️ باید به خودم ثابت…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_پانزدهم هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه… چشامو به آسمون دوختم… با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز و…
#او_را #قسمت_چهاردهم یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو. -سلام عزیزم…خوش اومدی 😍 -سلام😊 خونه خودته؟؟ -نه پس خونه…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #او_را …💗 #قسمت_سبزدهم 🚫حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم…. یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چی کشک؟؟😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 او_را … 💗 #قسمت_دوازدهم شب حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن… شب هر دومون از خودمون گفتیم. عرشیا تا…
#او_را #قسمت_یاز_دهم صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -سلام…تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر… اه… خودت نمیخوابی،نمیذاری منم…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_او_را … 💗 #قسمت_دهم -سلام.فکراتونو کردید😅؟ -تو همین نیم ساعت؟؟ -برای من که اندازه نیم قرن گذشت! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟ دوستم نداری،نداشته باش! فدای سرت… ولی بذار…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #او_را … 💗 #قسمت_هشتم خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖 میخوندم ولی نمیخوندم! میدیدم ولی…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#او_را … 💗 #قسمت_چهارم اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم. -دیگه چه خبر؟ -هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊…