رمان پسرخاله پارت 334 سال پیش۷ دیدگاه اصلا از این حرف و برخوردش خوشم نیومد ولی به بشقاب توی دستم اشاره کردم و گفتم: -اسنک آوردم باهم بخوریم خیلی خوشمزه اس دزدیومشون از… همزمان با…
رمان پسرخاله پارت 324 سال پیش۴ دیدگاه حین خاروندن چونه اش گفت: -از این به بعد دیگه خیلی نمیتونه اونجا بره! فکر کنم داره دلی از عزا درمیاره بابت تمام روزایی که دیگه قرار نیست…
رمان پسرخاله پارت 314 سال پیش۳۱ دیدگاه خیلی جدی زل زد تو چشمهام و بعد غیر منتظره پایین لباسمو تا بالای رونم داد بالا و گفت: -چراشو الان بهت میگم… این حرکت از اون واقعا…
رمان پسرخاله پارت 304 سال پیش۱۴ دیدگاه دستش شل شد و از روی پام عقب رفت…نمیدونم چرا اینقدر جاخورده بود اما درهر صورت اونقدر تعجب کرد که واسه چنددقیقه حتی پلک هم نزد… دستمو جلوی…
رمان پسرخاله پارت 294 سال پیش۱۳ دیدگاه بهش خیره بشم . رو صورتش اخم بود. لبخند زدم و چون حالت صورتش عجیب شده بود پرسیدم: -چیه!؟چرا اینجوری نگام میکنی!؟؟ خیلی جدی نگاهم کرد و پرسید: -مگه…
رمان پسرخاله پارت 284 سال پیش۱۴ دیدگاه چهارتا انگشتش رو از لبه ی لباس زیرم رد کرد و همزمان گفت: -دستم دلش میخواد بره این تو ببینه اون زیر چخبر….! طببعتا تو همچون شرایطی، اونم…
رمان پسرخاله پارت 274 سال پیش۸ دیدگاه توی شهر می چرخیدم و از هرچی که به چشمم خوش میومد عکس مینداختم. هر چیزی که بنظرم جالب و خوشگل بود. دو سه باری تلفنم زنگ خورد و…
رمان پسرخاله پارت 264 سال پیشبدون دیدگاه چند دقیقه ای منتظر موندیم تا گارسن سفارشاتمون رو آورد. فنجان چای سبز رو مقابل سوگند گذاشت و لیوان شیشه ای کافه گلاسه رو پیش روی من. وقتی رفت…
رمان پسرخاله پارت 254 سال پیشبدون دیدگاه مامان قبل از اینکه من بخوام کاری کنم یا حرفی بزنم دست خاله رو هم گرفت و همراه خواش برد تا من و یاسین باهم تنها بمونیم.اتفاقی که اصلا…
رمان پسرخاله پارت 244 سال پیشبدون دیدگاه عصبی وار یکی یکی لباسهامو از تن درآوردم و هرکدوم رو یه طرف و یه گوشه از اتاق انداختم دور. عامل تمام ناخوش احوالی های من یاسین بود. همیشه…
رمان پسرخاله پارت 234 سال پیش۴ دیدگاه یاسین همچنان عصبانی گفت: -آره باخودت بودم سوار ماشینت شو و از اینجا برو یالا….. من خودمم تاحالا یاسین رو اینجوری عصبانی ندیدم.اون معمولا یه شخصیت لش و…
رمان پسرخاله پارت 224 سال پیش۱ دیدگاه پوزخندی زدم و طعنه زنان از کنارش رد شدم. ضرب المثلی وجود داشت که میگفت: “پاتو از گلیمت درازتر نکن ” تقریبا یه چیزی تو همین مایه ها و…
رمان پسرخاله پارت 214 سال پیش۷ دیدگاه کنج تخت نشستم و با اخم زل زدم به رو به رو…یاسین لعنتی.دلم میخواست با دستهام خفه اش بکنم. یاسر برام یه لیوان چایی ریخت و یه نگاه…
رمان پسرخاله پارت 204 سال پیش۳ دیدگاه خواستم پله هارو بالا برم و سرکی بکشم که درست همون موقع یه نفر از پشت بهم چسبید و دستشو روی دهنم گذاشت.دیگه حتی اگه ترسیده بودم یا…
رمان پسرخاله پارت 194 سال پیشبدون دیدگاه هرچه زمان جدا شدن فرا رسید حال منم گرفته میشد.همچین وقتهایی آدم دلش نمیخواست از طرف مقابلش جدا بشه درست عین منی که حتی دلم نمیومد انگشتاش رو رها…