رمان پسرخاله پارت 27

3.9
(44)

 

توی شهر می چرخیدم و از هرچی که به چشمم خوش میومد عکس مینداختم.
هر چیزی که بنظرم جالب و خوشگل بود.
دو سه باری تلفنم زنگ خورد و چون فهمیدم مامان هست جوابش رو نمیدادم.
حوصله ی هیچکسی رو نداشتم و اگه اینجوری خودم رو سرگرم نمیکردم قطعا عصبی تر و بدخلقتر میشدم.
قدم زنان تو پیاده رو به راه افتادم و عکسهایی که گرفته بودم رو نگاه مینداختم که تلفنم زنگ خورد.
کلافه از جیب لباسم بیرونش آوردم و چون بازهم اطمینان داشتم مامان هست خواستم رد تماس بدم که چشمم به شماره ی بهراد افتاد.
چه عجب! پس بالاخره آقا همت کرد و یه زنگ به من زد.
تماسش رو جواب دادم و با لحن سردی گفتم:

-بله!

با خوش خلقی و خوش ذوقی گفت:

-عزیز من چطوره!؟

اعتراف میکنم این اولینباری بود که شنیدن همچین کلماتی از دهن یه پسر برام شیرین و لذت بخش بود اما با این وجود خودم رو بیتفاوت نشون دادم و گفتم:

-از کی تاحالا من شدم عزیز تو اونم وقتی که نه سراغی ازم میگیری نه بهم زنگ میزنی نه حتی….

وسط حرفهام گفت:

-خب..باشه.بگم دوست دختر قُر قروی من چطوره بهتره؟ راضی میشی!؟

خنده ام گرفت ولی هرجور شده بود جلوی خودم رو گرفتم نا نخندم و بعدهم پرسیدم:

-خب بگو ببینم…چه عجب به خودت زحمت دادی یه زنگ به من بزنی!؟ هوم!؟

-خب معلوم ..دلم برات تنگ شده بود

پوزخند زدم و گفتم:

-تنها جوابیه که برام قابل باور نیست!

فهمید دلخورم برای همین گفت:

-سوفیااا…من که توضیح دادم برات…

-ببخشید من الان کار دارم.نمیتونم زیاد صحبت کنم…

کلافه گفت:

-هووووف! از دست تو.باشه.باشه…پس لااقل لوکیشن برام بفرست! این یه قلم جنس رو که دیگه میتونی!؟

بی مقدمه گفتم:

-خداحافظ

قبل از اینکه گوشی رو دوباره بزارم توی جیبم براش لوکیشن فرستادم.اصلا پشیمون نبودم از رفتارم چون حس میکردم نیاز به همچین برخوردی داره.
آحه این رابطه داشت تحت تاثیر یاسین بیش از حد عادی و معمولی میشد.
دوباره سرگرم دوربینم و عکاسی کردن شدم .
خیچ چیز به انداره ی عکاسی و عکس گرفتن من غرق نمیکرد تو خودش بدون اینکه بابتش حس خستگی بهم دست بده.
تمها کاری بود که از ته دل انجام دادنش باعث میشد احساس لذت بکنم.
همون پیاده رو پایینتر رفتم تا وقتی که یه مکان خاص چشمم رو گرفت
یه کافه سر راه بود که بنظرم خیلی جالب و دیدنی بود.
نمای ساختمون آجری بود و اونا آجرهارو به رنگهای مختلف و جالبی درآورده بودن.
دو طرفش دوتا پنجره ی بزرگ بود و لب اون پنجره ها پر از گل و گلدون….
دیوارهای رنگی سراسر گلهای پیچیک بود و کنار دیوار توی پیاده رو کلی میز و صندلی و جوون خوشحال و شاد که آدم از دیدن حس و حال خوبشون کیف میکرد و لذت میبرد.
تو زاویه ی خوبی ایستادم و چندتا عکس ازشون گرفتم که همون موقع یه نفر از پشت سر پرسید:

-خانم اجازه..میشه از ما هم عکس بندازی!؟

سر که برگردوندم چشمم افتاد به بهراد.
اصلا باورم نمیشد بخواد به این زودی اینجا بیاد.
شایدم من اونقدر غرق دوربینم بودم که متوجه نشدم چه مدت از زمانی که تماس گرفته گذشته.
براندازش کردم. با مدل موی جدید و پیرهن رنگ روشنش خوشتیپتر از همیشه شده بود
ار دیدنش خوشحالتر از همیشه شدم اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دلخوریم رو به روی خودم نیارم برای همین با طعنه گفتم:

-میگم یه وقت یاسین نفهمه که…

مابقی حرفم رو نشنیده گرفت و سریعا گفت:

-بیخیال سوفی …من سرم شلوغ بوده بخاطر یه سری کار دیگه.دلیل اصلیش یاسین نبود ..حالا پایه ای یه قهوه بخوریم؟ تو همین کافه ی خوشگل….

حسرتش به دلم بود.همیشه دلم میخواست دو گقری بیایم همچین جایی و باهم گپ بزنیم و قهوه بخوریم برای همین خوشحال و با رضایت جواب دادم:

-آره…پایه ام…

دستشو سمتم دراز کرد و گفت:

-پس بریم!

لبخندی رضایت بخش روی صورت نشوندم و بعد دستمو توی دستش گذاشتم.
محال بود همچین فرصتی رو از دست بدم اون هم بعداز اینهمه مدت…
چقور لمس انگشتاش شیرین بود.
لمس دستش…
حس شونه به شونه باهاش قدم برداشتن.
من این حس و حال رو با گنج قارون هم عوض نمیکردم!
لبخند پت و پهنم رو که دید خندید و پرسید:

-دیگه عصبانی نیستی!؟

سرمو تکون دادم و درجواب سوالش گفتم:

-پاسخ گزینه ی خیر

سرش رو ،رو به آسمون گرفت و گفت:

-خب الهی شکر!

 

هردو خیره بودیم به هم اما نه اون حرفی میزد و نه من چیزی میگفتم.
نی رو بین لبهام گذاشته بودم و آهسته آب میوه رو هورت میکشیدم.
اون که مشغول خوردن کیک موزی بود دست از خوردن کشید و با تکیه دادن به صندلی گفت:

-نیم ساعت رو به روی هم نشستیم یک کلمه هم حرف نزدی!

نی رو برای چند لحظه از بین لبهام برداشتم و بعد موهامو پشت گوش زدم و گفتم:

-اگه تو این نیم ساعت دقت کرده بودی اینو متوجه میشدی که تا الان داشتم با نگاهم حرف میزدم!

تکیه از صندلی برداشت و با قرار دادن ساعد دستهاش روی میز چوبی قهوه ای رنگ پرسید:

-عه جدااا !؟

-بلههه آقااا

لبخند ملیحی روی صورت دلنشینش که من چه وقتی عصبانی بودم ازش چه وقتی نبودم دلم قنچ می رفت براش نشست و بعد گفت:

– من چشم خوانیم زیاد خوب نیست…بگو ببینم چشمات داشتن چی به من میگفتن!؟

سرمو کج کردم و بعداز اینکه دستمو زیر چونه ام گذاشتم جواب دادم:

-داشتن میپرسیدن چرا جنابعالی اونقدری که با دوستات و یاسین وقت میگذرونی و برای اونا تایم میزاری واسه من نمیزاری و بهم اهمیت نمیدی! هان؟ چرا!؟

نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:

-سوفی…چرا همچین فکری میکنی؟ کی گفته من به اونا بیشتر از تو اهمیت میدم!؟

لیوان رو پس زدم و با دلخوری گفتم:

-کسی نگفته! و لازم هم نیست کسی چیزی بگه.من دارم همه چی رو با چشمهام میبینم.مگر اینکه کودن باشم تا همچین موردی رو متوجه نشم…

یه چشم غره بهم رفت و گفت:

-عههه! اصلا خوشم نمیاد اینجوری فکر میکنیاااا….من تورو خیلی خیلی دوست دارم!

با سر انگشتم روی میز خطهای فرضی کشیدم و گفتم:

-دوست داشتن که به حرف نیست.مگه میشه یه نفر یه نفر دیگه رو خیلی خیلی دوست داشته باشه اما وقتش رو باهمه بگذرونه بجز همون یه نفر!

سعی کرد باهمون بهونه های قدیمی مجابم بکنه ار حسش نسبت بهم کم نشده برای همین گفت:

-تو واسه من خیلی خاص تر از اون چیزی هستی که فکرشو میکنی…اگه شرایط ما خاص نبود شک نکن من تمام روزمو باتو میگذروندم.

اینو گفت و بعداز یه مکث کوتاه به چشمهای خودش اشاره کرد و پرسید:

-حالا تو چشمهای من نگاه کن ببین دارن چیمیگن!؟

خیلی زود دلخوریم از اون رو فراموش کردم و زل زدم به چشمهاش و به دنبال حرفهایی به زبون نیاورده اش گشتم.
تو چشمهاش شیطنت برق میزد و میدونستم داره سر به سرم میزاره واسه همین منم به شوخی گرفتم همچی رو گفتم:

-دارن میگن خدایا عجب دختر خوشگلی رو به رومون نشسته یعنی واقعا این دختر دوست دختر من!؟

بلند بلند وبی توجه به دور و اطراف خندید و گفت:

-ای توله !

شونه بالا انداختم و با غروری تصنعی از سر شوخی گفتم:

-دیگه دیگه! من کلا از بچگی کار ترجمه ام خوب بود.

انگشت اشاره اش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-اتفاقا اشتباه خوندی! چشمای من دارن میگن پایه ای بریم یه جای خلوت !؟ جایی که فقط من باشم و تو باشی و….

چپ چپ نگاهش کردم ودرحالی که به سختی جلوی خودمو گرفته بودم که نخندم گفتم:

-و احتمالا شیطون!

شونه هاش رو بالا انداخت و گقت:

-نبودنشو تضمین نمیکنم! بزار اونم باشه یه فیضی ببره!

چشمامو تنگ کردم و بعد سرم رو جلو بردم و پرسیدم:

-مگه میخوای چیکار کنیم که شیطون رو دعوت به فیض بردن میکنی!؟

خندید و بعد دستشو پشت گردنش کشید و جواب داد:

-هیچی باباااا…میخوام قناریمونو بهت نشون بدم!

دوربین عکاسیم رو برداشتم و بعد همونطور که از کیف بیرونش میاوردم پرسیدم:

-بعد ببخشید احیانا قناریتون حرف هم میزنه!؟

ابروهاشو داد بالا و همونطور شوخ طبعانه جواب داد:

-عه اتفاقا چرااا.. .تو از کجا میدونی!؟

دوربین رو بالا گرفتم و یهویی و پیش از اینکه قبلش چیزی یهش بگم یه عکس ازش گرفتم و همزمان جواب دادم:

-از اونجایی که صاحبش هم خیلی سخنگوی خوبیه!

خندید و پرسید:

-داری عکس مینداری!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-آره

صاف ایستاد و با مرتب کردن پیرهنش گفت:

-ای بابااا…قبلش یه اهنی اهنی میکردی خب دختر…بزار خودمو مرتب کنم بعد بگیر….

دوربین رو تنظیم کردمو گفتم:

-خب آماده ای؟ لبخند بزن!

اون لبخند زد و من ازش یه عکس باحال انداختم اون هم تو نمایی که پشتش یه دیواری بود که سراسر قاب عکس شاعرهای بزرگ و نامی کشور بود…
خیلی خوب دراومد و حسابی از دستپخت خودم خوشم اومد و باهاش حال کردم….داشتم چندتا عکسی که ازص گرقته بودم رو تماشا میکردم که بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-بریم خونه ی ما !؟

سرمو بالا گرفتم و زل زدم به چشمهاش.هیچ چیز به اندازه ی بودن با اون من رو خوشحال نمیکرد.
لبخند کمرنگی زدم و بعد دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم:

-بریم….

 

لبخند کمرنگی زدم و بعد دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم:

-بریم….؟!

از کافه که به سمت ماشینش می رفتیم،هرچند ثانیه یکیار سرش رو برمیگردوند سمتم و نگاهم میکرد.گرچه لبخند میزداما حس میکردم میخواد چیزی بهم بگه برای همین پیش دستی کردم وبرای اینکه کارش راحت تر بشه پرسیدم:

-چیزی هست که تو دوست داشته باشی بهم بگی؟!یعنی بخوای بهم بگی!؟

من و من نکرد و خیلی صریح گفت:

-آره بشین تو ماشین.میگم!

هردو همزمان و هماهنگ باهم سوار ماشین شدیم.خیلی کنجکاو بودم بدونم موضوع مهمش چی هست که میخواد بگه.
حتی در مورد هم حدسهایی زده بودم.
ماشین رو روشن کرد و گفت:

-گوش کن سوفی…من از اون مدل پسرا نیستم که مدام بخوام دوست دخترمو محدود بکنم.بگم اینکارو بکن اونکارو نکن…نه…تو آزاد آزادی هرکاری دلت میخواد بکنی هرجایی دلت میخواد بری فقط….

من میدونستم اون از اون مدل پسرای روشنفکر.از اونها که هبچ کاری رو غلط نمیدونن.حرفهاش رو که گوش دادم پرسیدم:

-فقط چی!؟

گرچه حواسش جمع رانندگیش بود و چشماش با دقت مسیر رو نگاه میکرد اماواسه چند لحظه نگاهی بهم انداخت و جواب داد:

-فقط من اصلا دلم نمیخواد هی سر لج و حالا هرچی که با یاسین داری تو روابطش دخالت بکنی و کاری کنه با دوست دخترش بحث بکنه.این بدترین کار بود که تو انجامش دادی…

بارم این موضوع! بازم یاسین…یعنی حتی وقتی نیست هم باید باشه.پوووفی کردمو گفتم:

-ولی من فقط داشتم شوخی میکردم همین!

چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:

-اون شوخی بود!؟

با حرص نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

– شوخی که نه…یاسین مدام منو اذیت میکنه منم تصمیم گرفتم یکم حالشو بگیرم!همین

پشت چراغ ایستاد و با خیال راحت سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-یکم !؟ مطمئنی همه چیز یکم بوده !؟ با النا کات کرد. میدونستی!؟

ظاهرا منی که خیلی هم با یاسین عیاق نبودم بیشتر از بهراد که رفیق صمیمیش بود ازش یه چیزایی میدونستم.آهسته و کوتاه خندیدم و گفتم:

-کجای کاری عزیزم!یاسین از خداش بود با النا کات کنه.. خودش میگفت.میگفت اصلا من کارشو راحت تر کردم….

رنگ چراغها که عوض شد،ماشین رو دوباره به حرکت درآورد و بعد گفت:

-حالا اون یه چیزی گفته تو جدی نگیر بعدشم اگه اون دنبال بهونه بوده خب تو این بهونه رو دادی دستش و از دوست دخترش جداش کردی.دختره با من تماس گرفته کلی گریه کرده…افسرده شده اصلا دانشگاه نمیاد!

اخم کرومو گفت:

-دختره غلط کرده به تو زنگ زده…

چشماشو واسم درشت کرد و گفت:

-حسودی ممنوع! النا واسه من فقط دوست دختر یاسین نه بیشتر پس جوش نزن

کم کم داشتم به خاطر این موضوع عصبانی میشدم.دوباره گفتم:

-خب من که نمیدونستم چند تا شوخی ساده اونارو ازهم جدا میکنه.

-در هرصورت گفتم که دیگه دلم نمیخواد همچین کاری بکنی…

نفس عمیق کشیم و بعد دستمو گذاشتم روی پاش و گفتم:

-چون تو میخوای باشه!

چشمکی زد و بعد دستاشو سمت صورتم دراز کرد و با گرفتن لپم و کشیدنش گفت:

-آفرین دختر خوب! حالا بگو ببینم اون زیر چی پوشیدی!؟

نگاهی به صورتش و نگاه شیطونش انداختم و پرسیدم:

-کدوم زیر!؟

هم به بالا تنه ام و هم به پایین اشاره کرد و جواب داد:

-هم اون زیر هم این زیر…باز کن دکمه هارو!

با ناز ابروهام رو بالا انداختم و جواب دادم:

-نووووچ نمیخوام!

-پس لااقل اون پایینی رو باز کن!

واسه حشری کردنش یه کوچولو شیطونی و به رخ کشیدن رنگ لباس زیر لازم بود.
واسه همین لباسم رو یه طرف زدم و بعد دکمه ی اول شلوارمو وا کردم.چشمش که به رنگ قرمز لباس زیرم افتاد گفت:

-جوووووون….قرمز! بیشتر وا کن!

ناز اومدم براش و گفتم:

-نه دیگه اینجوری زیادی خوشبحالت میشه!

مظلوم نگاه کرد و بعد گفت:

-جون بهراد…دکمه بعدی رو هم باز کن…

از اینکه همچین چیزایی تو همچین شرایطی ازم میخواست خنده ام گرفته بود.اما اون بی طاقت خودش دستش رو دراز کرد و با باز کردن دکمه ی دومی گفت:

-دستم خیلی یه چیزایی دلش میخواد سوفی!؟

با لبخندی پر شیطنت نگاهش کردمو پرسیدم:

-دستت دلش چی میخواد مثلا!؟

چهارتا انگشتش رو از لبه ی لباس زیرم رد کرد و همزمان گفت:

-دستم دلش میخواد بره این تو ببینه اون زیر چخبر….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
f.m
f.m
3 سال قبل

خیلی رمان چندش همش دنبال یه فرصتیه مسائل سسی رو بکش وست😵

𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨
3 سال قبل

پارت بعدیو کی می ذارید😐😶

نیوشا
3 سال قبل

خوب چه کاریه بره به پدرش بگه بعد یواشکی بدون اطلاع و دخالت اون شوهر خاله و پسرخاله اعصابخوردکن رو مخشش برن عقد بکنن*
اون دو تا همچین دخالت میکنن انگار که باباشن
•••• اوووووف امیدوارم دیگه اینجا این دو قناری عاشق بهم برسن😇😍😘😙😚

sheyda
sheyda
3 سال قبل

ادمین پارت بعد لطفا

ملیکا
ملیکا
3 سال قبل

بابا شخصیت دختره رو خیلی بد درست کردین همش اویزونه خوب دیگه معلومه پسره فقد واسه گذروندن وقتش به دختره نزدیک شده وگرنه هیچ علاقه ای در کار نیس بعد نویسنده عزیز من میخوام بدونم این رمان چه ربطی به یاسین داره که اسمشو گذاشتی پسر خاله

هانی
هانی
3 سال قبل

منتظر پارت جدیدیم…..؟!

ارام
ارام
3 سال قبل

کی پارت ۲۸ رو میزارین

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x