رمان پسرخاله پارت 25

4.6
(36)

 

مامان قبل از اینکه من بخوام کاری کنم یا حرفی بزنم دست خاله رو هم گرفت و همراه خواش برد تا من و یاسین باهم تنها بمونیم.اتفاقی که اصلا و ابدا دلم نمیخواست بیفته واسه همین با عصبانیت رفتم سمتش و گفتم:

-واسه چی گفتی من و تو باید مشکلمونو باهم حل کنیم!؟ آخه تو اصلا زبون خوش حالیت میشه؟

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با خاروندن چونه اش پرسید:

-فکر نمیکنی داری تخت گاز میری!؟

صدامو بردم بالا و گفتم:

-آره فکر کن دارم تخت گاز میرم…من دلم نمیخواد با تو صحبت کنم و حرف بزنم! هر حرفی بود به اونا زدم…تصمیمم بهشون‌گفتم.بخوای پاپیچم بشی برمیگردم پیش پدرم…آخه چرا یاسر اونقدر عشق و تو اینقدر چندش؟؟ ازت بدم‌میاد…

متکلم وحده من بودم و شنونده اون…قدم زنان میومد سمتم بدون اینکه حرفی بزنه. و من اما اونقدر عصبانی بودم که اگه کارد میزدن خونم در نمیومد.
نزدیکم که شد گفت:

-خب….بگو ببینم…کی کی رو اذیت کرد؟ کی جنجال و قشرق راه انداخت و موش دوند تو رابطه ی اون یکی!؟

با جدیت و قاطعیت جواب دادم:

-خب معلوم توووو…تووو تو تو تو…

پوزخند زد:

-آهان…پس من بودم‌جلو بقیه کرم می ریختم..عزیزم قرارمون یادت نره…عزیزم اینکارو بکن عزیزم اونکارو نکن….

پر نفرت گفتم:

-هِه هه هه….چقدر هم که تو بدت اومد! حالا خوب که خودت گفتی دنبال بهونه بودی کات کنی باهاش…
اصلا الان چرا خواستی باهام حرف بزنیم!؟ آخه تو آدمی هستی که بشه باهات حرف زد!؟
اگه حرف زدن باتو فایده داشت که الان تو این وضعیت نبودیم….

تو فاصله ی دو قدمیم ایستاد و بهم خیره شد.برخلاف من اصلا عصبی نبود اما من بودم.من حتی کم کم داشتم کنترل زبونمم از دست میدادم.
و این عصبانیت زمانی شدت گرفت که بهراد باهام تماس گرفت و اونطوری دلخور و ناراحت باهام حرف زد!
اون لحظه چنان از دست یاسین عصبانی شدم که تصمیم گرفتم پای بقیه رو هم بکشونم وسط!
پوزخندی زد و گفت:

-تمام این حرفها این شامورتی بازیا این معرکه انداختنا وهس خاطر اینکه میخوای دوست پسر داشته باشی؟ هوم !؟ بخاطر دوست پسر!؟ تا به این حد پسر ندیده ای!؟

از زهر توی کلامش حسابی کفری و عصبانی شدم.هیچ خوشم نیومد از اینکه اینجوری باهام صحبت میکرد برای همین خیلی عصبی گفتم:

-تو هرجور دوست داری فکر کن…آره ..آره من پسر ندیده ام.عقده ی دوست پسر داشتن دارم…

نیشخندی زد و طعنه زنان گفت:

-اون که کاملا مشخص! حرف جدید بزن!

دستامو مشت کردم و رفتم سمتش.دو طرف لباسش رو چنگ زدم و گفتم:

-حرف جدید میخوای؟ باشه بهت میگم..من فقط نمیتونم زیر بار حرف زور برم.چرا تو چندتا چندتل دوست دختر داشته باشی اونوقت من واسه روابطم از تو اجازه بگیرم؟ هان!؟

سرش رو خم کرد و باهمون لبخند ملیحی که باهاش بدجور می رفت رد اعصابم بهم خیره شد و مثلا باحالتی پر تاسف گفت:

-چ چ چ چ! چقدر دلم برات میسوره! این پسره کیه داری اینجوری واسش جلز و ولز میکنی!؟

اه لعنت! دیگه داشت منو از عصبانیت ودرموندگی به گریه مینداخت.یقه های پیرهنشو با عصبانیت ول کردم و گفتم:

-یاسینِ دختر باز…دختر باز لعنتی!

ایتو که گفتم دیگه نتونست خونسرد بمونه.دستمو گرفت و گفت:

-هی هی وایسا ببینم وایسا!

خودش نگه ام داشت.زل زد تو چشمام و با غیظ گفتم:

-وای به روزت اگه بازم این حرفهارو تکرار بکنی! یه جوری میگی دوست دخترای من انگار یه ده جین دختر تو آستین دارم…
فادیا خانواده اش مهاجرت کرده اون یکی هم باهاش حال نمیکردم کات کردیم النارو هم که خودت پر دادی که البنه واسه این یه مورد تَنکیو وری ماچ! پس دیگه نبیمم این جمله رو تکرار بکنی!حالیته ؟!

با عصبانیت دستمو از توس دستش بیرون کشیدم و جواب دادم:

-نخیر حالیم نیست!

با تمسخر و البته خشم گفت:

-چون گاوی…گاوی دیگه..واسه گاو بودن که لازم نیست چهاردست و پا راه بری و پوست سیاه و سفید داشته باشی و ماااا ماااا بکنی…

خواستم هجوم ببرم سمتش و بزنمش که جفت دستهامو گرفت و هلم داد سمت تنه درخت و یه جورایی من و بین خودش و تنه درخت خفت کرد و بعد بهم چسبید و گفت:

-خب خب..لگد و جفتک ننداز….

با عصبانیت گفتم:

– ولم کن یاسین…ولم کن لعنتی…میکشمت…میکشمت تا دیگه جرات نکنی همچین حرفهایی به من بزنی…

هر کاری کردم دستامو نتونستم بکشم بیرون یا حتی تکون بخورم.یه جورایی گیرم انداخته بود.پوزخند زد و گفت:

-تو؟تو منو بکشی!؟اووووو تنم لرزید…خیس کردم…شتشیدم تو خودم…ببخشید سایه ی درخت نذاشت سبیلاتو ببینم…

.با عصبانیت گفتم:

-ولم کن یاسین…ولم کن یاسین کوفتی لعنتی…مرده شورتو ببرن…ازت بدم میاد

 

دستهامو دوطرف ثابت نگه داشت و گفت:

-خب…میخوام مسالمت آمیز رفتار کنم…میخوای دوست پسر داشته باشی؟ باشه…داشته باش…ولی اون پسر رو هرکی که هست میاری میبینم اگه خوب بود اجازه

 

شونه بالا انداخت وجواب داد:

-تو اینطور فکر کن! ولی دیگه دست خودت…راه حل همین…میخوای قبول کن میخوای قبول نکن!

پوزخندی تلخ روی صورتم نشست.مسخره ترین حرفی که توی عمرم شنیده بودم همین بود.میخواست ازم دور بشه حتی دورهم شده بود.
رفتم سمتش و پیرهنش رو از پشت کشیدم و گفتم:

-صبر کن ببینم آقای خود شاخ چندار…

ایستاد و به سمتم چرخید.خونسرد نگاهم کرد و گفت:

-عرضی داری!؟

دستمو جلو بدنش بالا و پایین کردم و گفتم:

-تو با این قد و قواره چطوری میتونی همچین چرت و پرتهایی تحویل مادرم و مادر خودت بدی!؟؟؟تو گفتی من و تو با من صحبت میکنم و موضوع رو حل میکنیم! این بود موندن و صحبت کردنت!؟ این بود مشکل حل کردنت؟ تو که فقط اومدی و یه خط و نشون جدید کشیدی و رفتی!

شونه هاش رو خیلی آروم بالا و پایین کرد و گفت:

-همینه که هَه!

عصبی گفتم:

-آحه این حدف یعنی چی!؟؟؟ چرا من باید اونو به تو نشون بدم…یعنی تو خودت بخوای با یه نفر دوست بشی باید…

حرفمو برید و گفت:

-باز داری میدی که چرت و پرت بگی…

-اونی که چرت و پرت میگه تویی

پوزخند زد و بعد دستهاشو آورد سمت لباسم و با بستن دکمه ی پیرهنم جواب داد:

-ببین سوفیاااا….تو میخوای دوست پسر داشته باشی؟ باشه داشته باش…ولی اون پسره رو هرکی که هست میاری من میبینم اگه پسندیدمیزارم باهاش بگردی و بچرخی و ….خلاصه! شرط همین که عرض کردم!

دکمه پیرهنم رو که بست لبخند کج و کوله ای زد وبعد فاصله گرفت و به راه افتاد.
من اما همونجا ایستادم و خیره خیره نگاهش کردم آخه چطور میتونستم دست بهراد رو بگیرم و باخودم ببرم پیشس و بگم این همون پسریه که دوستش دارم…
نفس عمیق کشیدم ودستهامو با عصبانیت بالا و پایین کردم.
عجب گیری افتاده بوودماااا.
دخترای مردم چندتا چندتا دوست پسر میگیرن اون وقت من بیچاره واسه همچین چیزای ساده ای باید دچار کلی دنگ و فنگ میشدیم!
با پا ضربه ای به تنه ی درخت زدم و داد زدم:

” یاسین عوضیییییی”

همونجا نشستم و تکیه ام رو دادم به درخت.تمام فکر و ذهنم این شده بود که چه راه حلی باید پیدا کنم تا از این ماجرا به راحتی عبور بکنم.
نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم و باخودم فکر میکردم اما تا یاسر صدام زد از فکر و خیال بیرون اومدم و سرمو به سمتش برگردوندم. چندقدمی اومد سمتم و متعجب براندازم کرد و گفت:

-تو چرا اینجا تو تاریکی نشستی!؟

فورا از روی زمین بلند شدم و پشت لباسمو تکوندم تا برگهای خشک نشسته روی لباسهام بیفتن پایین و بعد سمت یاسر رفتم و پرسیدم:

-یاسین کجاست!؟تو میدونی!؟

همونطور که باتعجب و انگار که یه چیز عجیبی تو ظاهرم دیده باشه منو برانداز میکرد، جواب داد:

-فکر کنم رفته تو اتاقش.تو خوبی سوفی؟ چرا تو تاریکی نشسته بودی!؟

 

ذهنم پی یاسیگ بود و حرفهایی که باید بهش میزدم برای همین تند تند گفتم:

-آره آره خوبم…باید برم پیش یاسین کارش دارم…

با عجله از کنارش رد شدم و بدو بدو رفتم سمت عمارت.یه چیزایی تو سرم بود…دروغای جدیدی که میخواستم به واسطه شون یاسین رو همراه کنم.
آره…جنگ و جدال و شکایت و گله مندی و کشیدن خاله و مامان وسط این ماجراها کاملا بیفایده و اثر بود.
یاسین رو باید جور دیگه ای باخودم همراه میکردم.
وارد عمارت شدم و یه راست خودمو رسوندم به پله های عریض پر تعدادی که ختم میشد به اتاق یاسین…
از راهرو گذشتم و به سمت اتاق رفتم.
پشت در ایستادم.یه سرفه خشکه کردم و بعد با پشت دست چند ضربه به در زدم.
از همون داخل با صدای بلند گفت:

-اگه اومدین اتاق رو تمیز کنین که بدونید تمیز…اگه هم اومدین واسه شام خبرم کنین بدونین فعلاا گشنه ام نی…پس مزاحم نشید!

فکر میکرد از خومتکارهام.نفس عمیقی کشیدم و بعد سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و بعداز چند لحظه گفتم:

-سوفیام…

با تاخیر پرسید:

-خب که چی!؟ چی میخوای!؟

پسره ی پرروی بی ادب.اصلا با طرز حرف زدنش حال نکردم این یاسین از اول هم بی شعور بود.
خشممو کنترل کردم و گفتم:

-باهات کار دارم.میشه بیام داخل!؟

بازم تو جواب دادن تاخیر به خرج داد.حس کردم مردد.ولی درنهایت گفت:

-آره بیا …

 

بازم تو جواب دادن تاخیر به خرج داد.حس کردم مردد.ولی درنهایت گفت:

-آره بیا …

دستگیره رو بالا و پایین کردم و رفتم داخل.پیرهن تنش دو درآورده بود و کف اتاق شنا می رفت.
چشمام روی بدن عضله ای و صاف و بدون حتی یک تار موش به گردش در اومد!
به شنا رفتنش ادامه داد و همزمان پرسید:

-چیه باز چی میخوای!؟

تکیه دادم به دیوار.دستهامو پشت کمرم گذاشتم و گفتم:

-اومدم یه حقیقت رو بهت بگم!

از روی زمین بلند شو و رفت سمت صندلی.حوله رو برداشت و با پاک کردن عرق نشسته روی پیشونیش گفت:

-تو و حقیقت!؟ سوفیا تو یه مارمولکی که دومی نداری!؟ میفهمی! بگی شب من مطمئنم روز…

عجب آدم بدمصبی بود این پسرخاله! قیافه ام رو مظلوم کردم و بعد گفتم:

-اولا که من اون آدمی که تو فکر میکنی نیستم دوما نه خیر…ایندفعه واقعا اومدم یه حقیقتی رو بگم!

درحالی که بخاطر ورزش و تحرک زیاد نفس نفس میرد اومد سمتم.دست به کمر رو به روم ایستاد.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:

-خب…بگو ببینم…رو کن حقیقتهاتو ببینم چی هستن!؟

نفس عمیقی کشیدم و بعد زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-من دوست پسر ندارم.

کنج لبشو داد بالا و بعد حوله رو اینبار روی گردنش کشید و شروع کرد تمسخر کردنم:

-موش خوردش!؟ تا چنو ساعت پیش داشتی الان هاپولی شده!؟

باید تحمل میکردم این رفتارهای حرص دربیارش رو.
بایو میشدم دختر خوبه
دختری که اومد راست داستانشو بگه نه اینکه کلک بزنه.
یه قیافه ی نادم و پشیمون به خودم گرفتم و گفتم:

-من دارم جدی حرف میزنم یاسین! هرچی گفتم سر شوخی بود…شوخی که نه…بیشتر سر لج تو!

پوزخند زد و این یعنی باور نکرده.خب البته باور نکردنش هم یه جورایی طبیعی بود.
سرشو با تاسف تکون داد و گفت:

-دروغ پشت دروغ…فازت چیه!؟ چی تو سرت!؟ هوم!؟

تکیه از دیوار برداشتم و گفتم:

-میخوای باور کن میخوای باور نکن.در هرصورت گفتم که در جریان باشی…من هیچ دوست پسری ندارم…

ری اکشتنش بازهم تکراری و البته قابل حدس بود.
انگار که بخواد با یه بچه کوچولو حرف میرنه گفت:

-باشه باشه…تودرست میگی…تو دوست پسر نداری…قبول…راضیم ازت…

باید یه چیزی میگفتم که باورم کنه.که بیخیال بشه ..که دیگه مدام توذهنش نپرسه از خودش کسی که من باهاش هستم کیه.
من لعنتی گند اول و آخرم این بود از اول باحرفهام اونو نسبن به خودم حساس کردم.
چیزایی گفتم که مطمئن شده با کسی رابطه دارم.
قیافه ای جدی و عاری از هرگونه شوخی ای به خودم گرفتم و گفتم:

-منو مسخره نکن من به تودروغی نگفتم. همه اش از سر لج بود زورم میومد و میاد که تو بهم امرو نهی بکنی…نمیخواستم اینو بهت بگم…ولی …ولی لازم شدم بگم

قدم زنان بهش نزدیک شدم.سرانگشنامو رو بدن چندتیکه تش کشیوم و آهسته اما شمرده شمرده گفتم:

-من…دوست…پسر…ندارم…هرچی…گفتم….برای عصبانی کردن تو و تلافی رفتارات بود! شب بخیر!

لبخند محوی زدم و از اتاقش زدم بیرون…این شروع فکرهای جدیدم بود.
فکرهایی که یهویی زد به سرم.

~~~~~~~~

با صدای زنگ تلفن همراهم خواب از سرم پرید.غلتی خوردم روی تخت دونفره ی بزرگی که بهترین قسمت اتاقی که لطف کردن و بهم دادن بود و باهمون چشمهای بسته دستهامو اونقدر این طرف اون طرف کردم تا بالاخره یافتمش!

بدون اینکه چشمامو وا کنم و به شماره نگاه کنم علامت سبز رنگ برقراری تماس رو کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم و باصدای خواب آلودی گفتم:

-الوووو…بله….

صدای سرحال سوگند توی گوشهام پیچید:

-خوابی تودختر!؟ لنگ ظهره هااا…

خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:

-تویی گیسو!؟ ساعت چند مگه!؟

-ساعت 9صبح!

ت
باهمون چشمای همچنان بسته پرسیدم:

-امروز چندشنبه اس؟! نکنه کلاس داریم خبر نداشتم!؟

خندید و جواب داد:

-نه خداروشکر امروز از هفت دولت آزادیم.میگم…پایه ای بیام دنبالت باهم بریم دور دور!؟

به پهلو دراز کشیدم و بالاخره اون چشمامو که همچنان له له میردن واسه خواب رو باز کردم و گفتم:

-من ماشین ندارماااا….یعنی گواهینامه اشو دارم اما ماشینشو نه!

خندید و گفت:

-نترس! این تنها چیزیه که نمیخواد نگرانش باشی ..من الان از خونه زدم بیرون…آدرس بده بیام دنبالت و تا من برسم تو هم جلدی خودتو آماده کن…

خمیازه کشون گفتم:

-باشه باشه ..پیامک میکنم برات!

سوگند که خداحافظی کردگوشی رو انداختم کنار و روی تخت نیم خیز شدم و با پوشیدن دمپایی های صورتی رنگم راه افتادم سمت دستشویی. ..

 

برای چندمینبار نگاهی به ساعت مچیم انداختم وبی توجه به پسر بی ام سواری که پشت سرم مدام بوق میزد غرغر کنان گفتم:

” اهه! پس کجا مونده این سوگمد! چرا اینقدر دیر کرده…!؟منو بگو که واسه معطل نشون اون وقت نکرم به خودم برسم…اه…اینم که ول نمیکنه هی بوق بوق بوق”

ماشینی که پشت سرم بود مدام بوق میزد و منو کلافه تر از قبل میکرد.خسته از انتظار تا تلفن همراهم زنگ خورد فورا بیرونش آوردم و گفتم:

-الووو…سوگند!؟ کجایی تو آخه؟

-پشت سرتم ..هرچی هم بوق میزنم نگاه هم نمیندازی! به جان خودم من مزاحم نیستم!

وقتی خندید ناباورانه سر برگردوندم و پشت سرم رو نگاه کردم.
یعنی…یعنی سوگند پشت فرمون اون بی ام و نشسته بود!؟
گوشی رو پایین گرفتم و قدم زنان به سمت ماشین رفتم و هرچه هم جلوتر می رفتم بیشتر مطمئن میشدم که آره…خود سوگند هست!
وقتی کنار در ایستادم گوشیش رو کنار گذاشت و پرسید:

-سوارشو دیگه!! معطل چی هستی!؟

ناباورانه نگاهی به ماشین زیرپاش انداختم و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که شاید اونو اجاره کرده.
بیشتراز اون خودمو توی خماری نگه نداشتم و کنجکاوانه پرسیدم:

-اجاره اش کردی یا از کسی قرض گرفتی!؟

خندید و بعد عینک افتابیشو داد بالا و در جواب سوالم گفت:

-هیچکدوم…مال خودم!

باور نکردم.یعنی این عروسک که فقط خدا میدونست قیمتش چندتومن هست مال خود خود خود سوگند بود!؟
سوگندی که من هیچوقت ندیدم با پراید هم تا دانشگاه بیاد چه برسه به…
با سوالش از فکر بیرونم کشید:

-ببینم سوفیا تو قصد نداری سوار بشی!؟

ضایع بود اونجا موندن و عین ندید بدیدها تماشای ماشین زیرپاش برای همین درو باز کردم وسوار شدم.
تا نشستم روی صندلی ماشینو روشن کرد و بعد گفت:

-من معطل نکردمااااا…یه وقت نگی سوگند بد قرار و بد قول و وقت نشناس…بوق میزدم پا نمیددادی!

اون خندید و من با دقت تماشاش کردم…آره.حالا که نگاهش میکردم می دیدم کاملا به پولدارا و لاکچریا شباهت داره!
من اولینبار بدون اونو تو لباس غیررسمی دانشگاهی می دیدم.
یه روسری کالباسی خوش رنگ سرش بود که اونو با مانتو و کفشهای اسپورتش ست کرده بود و یه شلوار جین فاق کوتاه هم پاش بود.
حتی آرایشش هم غلیظ تر از همیشه بود.
ار فکر بیرون اومدم و بعد به شوخی گفتم:

-پا نمیدادم چون تا حالا تورو با فرقون هم ندیده بودم چه برسه به همچین جیگری!

بلند بلند شروع کردخدیدن و بعدگفت:

-آره…من معمولا دوست ندارم هرروز با یکی از ماشینهام بیام دانشگاه!

اوه! مثل اینکه قضیه لحظه به لحظه داشت جدی تر میشد.
متعجب پرسیدم:

-ماشینهات!؟مگه بازم داری…؟

سرشو تکون داد و خیلی خونسرد انگار که از یه اتفاق عادی بخواد حرف بزنه جواب داد:

-خب آره…یه چهارتای دیگه دارم!

باورم نمیشد این همون سوگند باشه.همون همکلاسی آروم و مرموز من که الان کم کم داشت خودشو رو میکرد.
با حالتی نسبت بهت زده گفتم:

-ببینم…تو دقیقا کی هستی؟نکنه دختر حسن روحانی هستی هان!؟

خندید و بعد گفت:

-یه دور از جون بگو! خدا نکنه من دختر آدمی باشم که ملتو بدبخت کرده…ببین سوفیااا…من از یه سری چیزا بیزارم.
مثلا از اینکه به عده بدونن دختر کی هستی و تو چه لِول مالی ای قرار داری و بعد زور بزنن بهت نزدیک بشن و خر حسابت کنن و موی دماغت بشن….
من واقعا بیزارم برای همین تا اونجایی که راه داشته باشه سعی میکنم خودمو معمولی نشون بدم!

لبخندی زدم و گفتم:

-پس قربون قدو بالای ما معمولیا که شما غیرمعمولیا دوست دارین شبیهمون باشین…

لبخندی زد و بعد با به نمایش گذاشتن نگین روی دندونش گفت:

-تو که جز معمولیا حساب نمیشی!

دست به سینه تماشاش کردمو پرسیدم:

-ببخشیید سرکار خانم غیر معمولی میشه بفرمایین بنده جز کدکم دسته ام!؟

حواسشو داد به جلو و جواب داد:

-خب معلوم…بقول تو غیرمعمولیا.

زدم زیر خنده.پدر من یه فروشنده آثار هنری بود.یه هنرمند که گاهی هشتش شدیدا گرو نهش می موند و صدرصد مطمئنم دلیل اصلیش برای نامزدیش با خاممی که تقریبا قرار مدارهاشون رو ام گذاشته بودن ثروتمند بودنش بود.
اون حتی نمیتونست هرینه دوربین منو بده و حاصل پس اندازش بود.بعداین دختر مایه داری که پول بنزین ماشینش از پس انداز منم بیشتر بود منو پولدار میدونست.
خنده هام که تموم شد پرسیدم:

-ببخشید سر کار خانم سوگند غیرمعمولی.میشه بفرمایین چرا همچین فکری کردی!؟

خونسرد نگاهم کرد و جداب داد:

-تو دختر خاله ی یاسینی…اون پدرش از پولدارترین و پر نفوذترین آدماییه که من میشناسم پس چطور ممکنه نباشی!

بازم خندیدم اینبار اما کوتاه و بعد گفتم:

-اولا که توپ بودن شرایط مالی پسرخاله ی من به خود من چه..دوما…بیا و یه لطفی به من بکن و دیگه اسم این لعنتی رو نیار که اصلا باهاش حال نمیکنم!

کنجکاو پرسید:

-با یاسیم!؟

-بله!

لبخند زد و گفت:

-جالب!

-چی جال

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x