رمان پسرخاله پارت 29

4.2
(35)

 

بهش خیره بشم

.
رو صورتش اخم بود.
لبخند زدم و چون حالت صورتش عجیب شده بود پرسیدم:

-چیه!؟چرا اینجوری نگام میکنی!؟؟

خیلی جدی نگاهم کرد و پرسید:

-مگه تو چندتا پسر میشناسی!؟

و اون لحظه بود که فهمیدم بلههههه! آقا غیرتی شده!خندیدم و خودمو انداختم تو بغلش و گفتم:

-هرچندتا که بشناسم تو از همه برام عزیزتری!

 

نفسم رفت و بدنم شل شد.
چشمو بستم و دستهامو بردم و دو طرف سرش گذاشتم.
سرمو کج کردم و یه لب طولانی ازش گرفتم که لبه شرت رو کنار زد و اینبار بدون مانع انگشتاشو به بدنم مالوند…
تا انگشتاش روی بدنم حرکت کرد لبش رو رها کردم و با چشمهای بسته نالیدم:

-آاااه بهراد…تندتر

آه هایی که من نزدیک صورتش مبکشیدم اونو جری تر کرد و باعث شد حرکت دستش رو تند تر کرد.
بعداز یکم مالیدن دستشو از توی شرتم بیرون کشید و منو چرخوند سمتش.
لبهاشو روی لبهام گذاشت و یه لب طولانی و پر ملات ازم گرفت و همزمان دستمو گرفت و گذاشت وسط پاهای خودش و اینجوری ازم خواست واسش بمالمش.
از خداخواسته اینکارو کردم و از روی شلوار براش مالیدمش…
لحظه لحظه بزرگتر شدن و سیخ شدنش رو احساس میکردم.
فشارش دادم و بعد دوباره دستمو بالا بردم و پشت گردنش کشیدم.
زبونمو تو دهنش عقب و جلو میکرد و عین یه تیکه گوشت خوشمزه می مکیدنش…
دستامو دور بدنش حلقه کردم و واسه اینکه جا نمونم از اون بوسه ی پر لذت به خوردن لبش ادامه دادم تا وقتی که هردونفس کم آوردیم و لبخند زنان بهم خیره شدیم.
دستهای همو گرفتیم و بهم خیره شدیم.خندیدم و گفتم:

-تو خواب ببینه من اینجا و پیش دوست پسرمم…

چشماشو ریز کرد و همونطور که انگشتامو آهسته فشار میداد گفت:

-کی رو میگی!؟ یاسین!؟

سرمو تکون دادم و درحالی که مقابل چشماش می رقصیدم و دستهامو بالا و پایین میکردم گفتم:

– اهوم یاسین.تو کف اینه بدونه دوست پسر من کیه ولی تاحالا که نتونسته بفهمه از این به بعد هم نمیفهمه….

تا اینو گفتم بی حرکت موند و بهم خیره شد.رفت تو فکر و احتمالا باز یاسین.
اگه میدونستم اینجوری میشه اصلا حرفشو پیش نمی کشیدم..دستمو رها کرد و همونطور که سمت آشپزخونه می رفت گفت:

-پس تو باید بیشتر مراقب باشی.یاسین بچه تیزی…یه آتو و یه سوتی ریز ازت ببینه همچی به فنا میره….

قدم زنان دنبالش تا آشپزخونه رفتم.اون رفت سمت یخچال و من نشستم رو اپن و گفتم:

-نترس بهراد! من بیشتر از تو حواسم به این مورد هست…

در یخچال رو باز کرد و پرسید:

-چی میخوری؟ پپسی؟ نوشیدنی بدون گاز؟ ویتامین سی؟ چی؟

شروع کردم به تکون دادن پاهام و همزمان جواب دادم:

-پپسی!

در یخچال رو بست و پرتش کرد سمتم.توهوا گرفتمش و بلند بلند خندیدم.
اومد سمتم.
یکم از ویتامین سیش رو خورد و دست چپش رو گذاشت روی پام و گفت:

-تو باید یه کاری کنی!

پرسشی نگاهش کردم و پدسیدم:

-چیکار ؟

باز چند قلپ از نوشیدنی توی دستش رو بالا کشید و بعد از جلو بیشتر به من نزدیک شد.دستشو نوازشوار روی رون پام حرکت داد و گفت:

-باید کاری کنی الی و یاسین دوباره باهم دوست بشن.اونجوری هواسش پرت اون میشه و دیگه کمتر به تو گیر میده!

خندیدم و گفتم:

-فکر اینجاشو کردم ولی تصمیم دارم بجای النا کس دیگه ای رو باهاش آشنا کنم!

کنجکاو گفت:

-کی مثلا!

دستمو یه طرف صورتش کشیدم و جواب دادم:

-سوگند!

تا اینو گفتم خشکش زد.یکم رفت تو فکر و بعد با کمی عصبانیت گفت:

-چی سوگند! فکرشم نکن!

حالا نوبت من بود که از این حرفش جا بخورم آخه دلیلی نمی دیدم بگه اون مناسب نیست.
سر کج کردمو پرسیدم :

-چرا فکرشم نکنم؟!

با عصبانیتی که واسه من مشهود بود اما اونوخودش یعنی داشت پنهونش کنه جواب داد:

-چون یاسین اصلا به سوگند حال نمیکنه….

این جواب واسه مت عجیب بود.خیلی هم عجیب بود.از فکر بیرون اومدم و گفتم:

-ولی سوگند خودش بدش نمیاد.

متحیر پرسید:

-از چی!؟

-از اینکه بشه دوست یاسین.حتی خودش پیشنهادداد.وقتی بهش کفتم اگه یاسین یه دوست دختر داشته باشه حواسش از من پرت میشه گفت منو باهاش آشنا کن….

ناباورانه بهم خیره شد.
دستش شل شد و از رکی پام عقب رفت…نمیدونم چرا اینقدر تعجب کرده بود اما درهر صورت اونقدر تعجب کرد که واسه چنددقیقه حتی پلک هم نزد…

دستش شل شد و از روی پام عقب رفت…نمیدونم چرا اینقدر جاخورده بود اما درهر صورت اونقدر تعجب کرد که واسه چنددقیقه حتی پلک هم نزد…
دستمو جلوی چشماش تکون دادم و گفتم:

-الوووو….کسی خونه نیست!؟

از فکر بیرون اومد و خیلی جدی زل زد تو چشمهام و گفت:

-بیخیال صمیمی کردن این دو نفرشو! دنبال یه دلیل عجیب غریب هم نباش.یاسین از این دختره اصلا خوشش نمیاد…بدتر همه چی رو خراب میکنی!

دلیلی نمی دیدم که یاسین از سوگند خوشش نیاد حتی وقتی خودم رو جای یه مرد میگذاشتم و از دید یه جنس مذکر به سوگند فکر میکردم اونو گزینه ی خیلی مناسبی برای همچین مواردی می دیدم.
هم پولدار بود…هم خوش استیل…هم خوشگل.پس یاسین دقیقا چی میخواست!؟از فکرش بیرون اومدم و گفتم:

-دوست نداشتن دختری مثل اون غیر منطقیه! شاید اگه یکم باهم وق….

حرفمو برید و تاکید کنان گفت:

-سوفیا سوفیا سوفیاااا…من به عنوان رفیق جینگ یاسین دارم به تو میگم اون اصلا اون دختره رو نمیخواد.ازش بدش میاد میفهمی!؟

شونه هامو بالا و پایین کرد و گفتم:

-واقعا که پسری که سوگند رو نخواد یا ازش بدش بیاد الاغی بیش نیست.اون بقول خود شما پسرا فول آپشن…

اخمهاشو زد توهم و گفت:

-سوفی جان یه حرف رو چندبار که تکرار نمیکنن عزیزم.وقتی میگم یاسین ازش خوشش نمیاد و حتی برعکس خیلی هم بدش میادبگو چشم من رفیقمو بهتر میشناسم…همون الی بهتره..

چون یه جورایی دقیقا بین پاهام ایستاده بود لبخند زدم و اونارو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:

-خیلی خب باشه! حالا نمیخواد کلافه بشی ..درهر صورت تو فکر کردی یاسین به حرف من گوش میده؟ مثلا بگم اینو نگیر اون بگیر میگه چشم!؟ نمیرونی بدون آقاااا…رابطه ی من و رفیق جون جونیت مثل کارد و پنیر!
نه آبمون توی یه جوب میره نه باهم سر سازش داریم پس در نتیجه ما الان در واقع داریم سر یه موضوع بیخودی صحبت میکنیم البته من فکر کنم بتونم بعدا با الی یه حرفهایی بزنم!

از تیکه ی آخر حرفم خوشش اومد چون یه لبخند عربض زد و گفت:

-آفرین! این بهتره! حالا ماچ رو بده ببینم!

جلوتر اومد و من با کنار گذاشتن نوشیدنی ای که خودش بهم داده بود حتی دستهامو هم به دور بدنش حلقه کردم و بعد دوباره لبهامو گذاشتم روی لبهاش.
سرم رو کج کردم تا بهتر بتونم ببوسمش.
دستاشو روی کمرم بالا و پایین کرد و بعد آروم آردم کشیدش بالا…
بند سوتینم رو گرفت و از پشت کشید و بعد هم بی هوا رها کرد.
برخورد کش بند سوتین با کمرم باعث شد لبهاشو رها کنم و باخنده جیغ بکشم:

-دیوونه! چیکار میکنی!؟

خودش هم خنده اش گرفت وبا رها کردن بند سوتین دستهاشو روی تن لختم سر داد و گفت:

-باحالترین کاریه که میشه با یه دختر انجام داد!

اینو گفت و سرش رو فرو برد تو گردنم.چشمامو بستم و آه کشیدم.من رو این قسمت از بدنم حساس بودم و اصلا نمیتونستم وا ندم.
اینبار دستهاش رو آورد جلو درحالی که همچنان زیر پیرهنم بودن.
به مکیدن پوست گردنم ادامه داد و بعد کنار گوشم پرسید:

-وقتی حشری میشی آدمو بدجور داغ میکنی سوفی..

با همون چشمهای بسته دستمو سمت خشتک شلوارش دراز کردم و مردونگیشو از روی شلوار توی دست فشردم و گقتم:

-اینجارم سیخ میکنم…

صدای ختده هاش تو گوشم حالمو خوش میکرد:

-اینجازو که خیلی وقت سیخ کردی

دستهاشو رسوند به سینه هام و از روی سوتین شروع به مالیدنشون کرد.
سرم بی اراده خم شد و افتاد رو شونه اش….
از شهوت زیاد نفس نفس میکشیدم و گاهی هم آه…
خودش هم چندان حالش به راه نبود و حسابی داغ کرده بود.
کنار گوشم پرسید:

-بریم توی اتاق خواب!؟

اونجا بهتر بود.تصور اینکه روی یه تخت دو نفره ی نرم و راحت زیر تن ورزیده اش دراز بکشم حشری ترم میکرد واسه همین فورا سرمو بلند کردم و جواب دادم:

-آره بریم…

وقتی دستهاشو از زیر پیرهنم بیرون کشید پریدم تو آغوشش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم.منو سفت نگه داشت و همونطور که ازم لب میگرفت به سمت اتاق خواب رفت….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
هانی
3 سال قبل

بالاخرع🤕

نهال
نهال
3 سال قبل

عههههههههه حالم از سوفیا به هم میخوره دختره جلف پسر ندیده

هوسش رو گذاشته به پای عشق و عاشقی دختره بی شعور

《《《یادمون باشه هیچوقت هوس رو باعشق اشتباه نگیریم.آدمی که عاشق باشه صادقانه و پاک در انتظار معشوقش میشینه؛نه اینکه از هر فرصتی برای تحریک کردن معشوقش استفاده کنه.》》》

به نظر من اگه احساس سوفیا هوس نباشه و عشق هم که باشه *یه عشق پاک*نیست…

...
...
3 سال قبل

نویسنده ی محترم

بیا یه لطفی کن پارت هارو زود به زود بزار که رمانتون دیگه داره خسته کننده میشه…

کاش توجه کنی

...
...
3 سال قبل

نویسنده ی محترم

بیا یه لطفی کن پارت هارو زود به زود بزار که رمانتون دیگه داره خسته کننده میشه…

کاش توجه کنی به حرفمون

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

چرا اینقدر دیر به دیر پارت میگذارین ؟

ارام
ارام
3 سال قبل

نویسنده محترم ببین خیلی خوبه که تو رمانت از صحنه هم استفاده میکنی خب من به شخصه از رمانای بدون صحنه بدم میاد ولی خداییش این دختره دیگه خیلی جلفه من هر رمانیو خوندم پسر پیش قدم میشد الان این شخصیت رمان شبیه این دختر جلفاییه که بین دوتا عاشق قرار میگیرن حالا اینا رو ولش اخه این رمان چه ربطی به یاسین داره که اسمشو گذاشتی پسر خاله به نظر من اگه میخوای داستانو جالب کنیو به اسم رمانت نزدیکش کنی مثلا یاسین به سوفیا تجاوز کنه بعد هم سوفیا کم کم عاشق یاسین بشه

نیوشا
پاسخ به  ارام
3 سال قبل

وااای خدا نکنه یاسین رو اعصاب چندش•••• بره باهمون دوستدختراش😕 حالا یچیزی چرا بهراد عصبی شود سوفیا گفت دوست من گفت اگر میخوای حواس پسرخالت از خودت پرت کنی با من آشناش کن!! به نظره من یکم یجورایی عجیبه اینکه مثلن یاسین دختره رو دوستنداره•• بهراد چرا عصبی شده؟! آخه دوست سوفیا و یاسین••• چه ربطی به بهراد دارن؟!؟!

من خودم یک حدسی میزنم اما امیدوارم درست نباشه••••😳😵

Nastaran🤪💀😈
3 سال قبل

از نظر من بهراد سوگند رو دوست داره.
سوگنده بهش محل نمیزاره ویاسین رو میخواد.
یاسینم بخاطر رفیقش میگه نه.
واز نظر من ا.ون خونه چوبی که یاسین داره عکس های صوفی داخلشه وعاشق صوفیه .
وبهرادم صوفی رو نمیخواد بخاطر هوسش با صوفی هست.
حالا نظر من از رمان این بود .

Marzieh Soheili
پاسخ به  Nastaran🤪💀😈
3 سال قبل

دقیقا منم همین نظر رو دارم.

Hasti
3 سال قبل

چرا انقدر فساد تو این رمانه
عشق اینه ک فقط همدیگرو لمس کنن😑😑

مریم
مریم
3 سال قبل

بد

نیوشا
3 سال قبل

آره منم حدس زده بودم قبلن بهراد اون اوایل دانشگاه سوگند دیده بود• از اونطرف هم سوگند یاسین دید خوشش اومد ازش . بعد بهراد
رفت به سوگند پیشنهاد دوستی داد دختره هم محترمانه ردش کرد• اونم احتمالن پیگیرشده دختره هم گفته باعرض معذرت من کسه دیگه ای رو. دوستدارم•••••• و پسره ضایع شود* .
این از این یکسری حدس دیگه هم زدم که در .ادامه میگم••••

...
...
3 سال قبل

ادمین خدایی اصلا این رمان ارزش اینو داره که حتی یه ثانیه روش وقت بزاری ؟! آخه حیفه حیف.
دختره خیلی جلفه فرق هوس و عشق رو هم نمیدونه . حیف نیست آخه اسم این حس مزخرفو بزاره عشق . عشق مقدسه عشق پاکه ، نمیشه که رو این حس بیخود اسم عشق رو گذاشت ..
دقیقا دختر حاج آقا هم این شکلی بود ، دیگه اصلا هیچ رغبتی به ادامه ی مان ندارم ..
نویسنده هم میخواد رمان بنویسه اول بره بخونه بدونه فرق عشق و هوسو بدونه حداقل..

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x