رمان پسرخاله پارت 28

4
(187)

 

 

چهارتا انگشتش رو از لبه ی لباس زیرم رد کرد و همزمان گفت:

-دستم دلش میخواد بره این تو ببینه اون زیر چخبر….!

طببعتا تو همچون شرایطی، اونم وقتی دستش دقیقا می رفت که بره وسط پاهام باید حالی به حالی و تحریک میشدم اما بدتر خنده ام گرفته بود.
آخه انجام همچین کارهایی اونم وقتی اطرافمون پر از ماشین و آدم بود.
مچش رو گرفتم و باخنده گفتم:

-دستت جدیدا ماجراجو شده!

انگشتاش رو برد پایینتر ودرحالی که از من میخواست یکم خودم رو به سمتش بکشونم گفت:

-چیکار کنم دیگه تورو میبینه ماجراجو میشه گالیور بازی درمیاره!

مچش رو گرفتم و با نگاه به دور اطراف ودرحالی که حس میکردم چشم همه سمت ماست گفتم:

-اینجا که جاش نیست…حس میکنم همه دارن مارو نگاه میکنن!

بالاخره دستشو رسوند به جایی که میخواست و بعدهم آهسته انگشتاش رو به وسط پام فشار داد و همزمان گفت:

-چرا الکی جو میدی جیگر! کجا همه حواسشون به ماهست.هرکسی غرق تو خودش و مشکلات خودش.چقدر داااااغ سوفی….جووون میده واسه….

خمار نگاهش کردم.نمیتونستم احساساتم در اون لحظه رو پنهان کنم یاخودم رو خنثی و عادی نشون بودم درحالی که خیس کردن بدنم رو احساس میکردم.
چون جمله اش رو ناتموم گذاشته بود پرسیدم:

-جون میده واسه چی؟

با لحنی تحریک کننده جواب داد:

-خوردن!

دستشو که فشار داد کمرم رو به عقب تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم.هنوزم گرچه دلم مبخواست اما راضی نبودم تو همچین موقعیتی همچین کاری بکنه برای همین گفتم:

-نزار کارتو تلافی بکنم پس دستتو بیار بیرون!

ولسه یه لحظه سرشو به سمتم برگردوند و وقتی چشم تو چشم شد دوباره نگاهشو دوخت به مسیر اما پرسید:

-چیکار میخوای بکنی مثلا؟

خندیدم و بعد دستمو سمت خشتکش دراز کردم و گذاشتم وسط پاش و بعد زبونمو درآوردمو گفتم:

-هر فشاری برابراست با فشاری بیشتر!

اینو گفتم و بدنش رو با حرص و ولع مالیدم.آه تو گلویی کشید و گفت:

-ببین چقدر خوبه!؟

کاملا حسش میکردم توی دستم.دلم میخواست فشارش بدم و وقتی بزرگ شدنش رو احساس کردم گفتم:

-اووووف! چه دلبری میکنه هم…

دست من سمت خشتک اون بود و دست اون توی شلوارمن.درست همون موقع مامورپلیس موتورسواری درست نزدیک ماشین شد و ما در کسری از ثانیه فورا دستامونو پس کشیدم و با ترس نگاهش کردیم.
سرش رو برگردوند سمتمون اما بعد رد شد و رفت.
به محض اینکه دور شد زدیم زیر خنده…
بهراد که تازه داشت از انگولک کردن من نهایت لذت رو میبرد گفت:

-ای تف تو روح خروس بد محل! بگو آخه موقعه اس که تو اومدی!

سرعت ماشین رو بیشتر کرد تا زودتر خودشو برسونه خونه.بلند بلند خندیدم و بعد گفتم:

-اتفاقاااا کاملا به موقع بود! زیادی داشت بهت خوش میگذشت آقا بهراد…

دستشو سمت صورتم دراز کرد و چونه ام رو گرفت و یه کوچولو فشارش داد و بعد گفت:

-منو جری نکن سوفیاااا برسم خونه بدجور تلافی میکنماااا…

زبونمو واسش درآوردم و بعدگفتم:

-چیکار میکنی مثلا!؟

دستشو آورد پایین و پیچید تو کوچه و گفت:

-جووووری من حدمت اونجات میرسم که دیگه نتونی راه بری!

اوه اوه! رو خیلی چیزا مثل اینکه حساب باز کرده بود.یه مشت نه خیلی محکم به بازوش زدم و گفتم:

-برووووو بدجنس! نقشه نکش واسه من

تو گلو خندید و بعدچشمکی زد و گفت:

-چیه به خیالت من به یه بوس راضی میشم !؟

خواست جوابش رو بدم که همون موقع چشمم افتاد به یاسری که پشت فرمون ماشینش تشسته بود و داشت سمت ما نیومد.خیلی سریع و قبل از اینکه چشمش بهم بیفته خم شدم و رفتم پایین و با نگرانی گفتم:

-واااای…یاسر! خدا کنه منو ندیده باشه!

بهراد آهسته گفت:

-نترس ندید.فقط برو پایینتر که کلا نبینت…

با ترس تو خودم جمع شدم.وای که اگه یاسر منو دیده باشه چی؟
اونوقت چه جوابی دارم که بهش بدم…

 

با ترس تو خودم جمع شدم.وای که اگه یاسر منو دیده باشه چی؟
اونوقت چه جوابی دارم که بهش بدم…?اگه پیش بیاد من می میرم اون لحظه از خجالت و بعید بدونم دیگه اصلا بتونم تو چشمهاش نگاه بکنم.
از فکرای بدی که ممکنه بهترین دوستم راجبم بکنه یا اینکه این خبر به گوش یاسین برسه دچار پریشون حالی شدم!
چند لحظه بعد،
ماشینهاشون کنارهم توقف کردن.بهراد دستاشو بیرون برد و من صدای برخورد کف دستهاشون رو باهم شنیدم و بعدهم که شروع کردن صحبت کردن:

-چطوری یاسر !؟

-قربونت داداش.داری میری خونه؟ فکر میکردم با یاسینی!

بهراد دستشو پشت گردنش کشید و گفت:

-آره من یکم خسته بودم اومدم یه چرتی بزنم…

-پس مزاحمت نمیشم!

یاسر که خداحافظی کردچنان نفس راحتی کشیدم و ریلکس کردم که مطمئنم اگه حمام آب گرم هم می رفتم اینجوری آروم نمیشدم!
بهراد ماشین رو که به حرکت درآود پرسیدم:

-رفت؟

-اهوووم!

با نگرانب و دلشوره پرسیدم:

– متوجه من که نشد!؟

سرش رو خم کرد و بخاطر قرار گرفتن من تو اون شرایط خندید و گفت:

-از اول هم ندیده بود تو خودت زیادی حساس شده بودی…حالا بیا بالا!

نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و اومدم بالا .چقدر نگرانی هاب من زیاد بودن و وسط اونهمه گرفتاری باید به اون خلوت و تنهایی دلخوش میکردم.
ماشین رو روبه روی در نگه داشت و گفت:

-تو بمون من درو باز کنم!

وقتی خودش میخواست درو باز کنه یعنی سرایدارشون خونه نبود و باز این یکی مورد جای شکر گذاری داشت.
دروباز کرد و ماشین رو برد داخل و بعدهم دوباره بدو بدو سمتش رفت تا زودتر ببندش.
در ماشین دو باز کردم و پیاده شدم.
این خلوت و سکون اون عمارت شدیدا به دلم مینشست و همون چیزی بود که بهش احتیاج داشتم.
چشمامو بستم و دستهامو ازهم باز گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم .
عمارت پدر بهراد خیلی به بزرگی عمارت منوچهر خان نبود اما حیاط باصفایی داشت با هوایی که بخاطر وجود درختهای زیاد بی الودگی بود!
آهسته لبخندی زدم که گرمی حضور بهراد رو مقابل خودم احساس کردم.
چشمام رو همچنان بسته نگه داشتم و گفتم:

-نمیدونی چقدر عاشق خونه هایی ام که حیاطشون عین بهشت سرسبز!

دستهام رو طرفم نگه داشته بودم و اون قبل از اینکه بخوام پایین بیارمشون انگشتاشو تو انگشتام حلقه کرد و دستهام رو همونجایی که بودن نگه داشت وگفت:

-نمیدونی چقدر عاشق دختراییم که تکیه مبدن به ماشین و منتظر می مونن من برم سراغشون!

سرم رو به عقب خم کردم و بلند بلند خندیدم و گفتم:

-اوووووم….منم عاشق صداتم وقتی حرف میزنی!

از جلو اونقدر بهم نزدیک شد که تنش به تنم چسبید.
لبخندم عریضتر شد وقتی نرمی لبهاشو روی گونه ام احساس کردم.
زبونش زد و یه حس قلقلک بهم دست داد.
همچنان چشمام رو بسته نگه داشتم.
یکی از دستهامو رها کرد تا بتونه بدنم رو دست لمس بکنه و همزمان گفت:

-اجازه هست !؟

سرمو تکون دادن و گفتم:

-یس…هست!

سرمو به عقب خم کردم و یه نفس شهوت انگیز کشیدم.
شالم افتاد روی شونه هام و صورت اون به گردنم نزدیک شد.
منتظر بودم گردنم رو ببوسه اما گوشت گردنمو بین دندوناش گرفت و فشار داد.
تنم لرزید و آخی از درد از بین لبهام بیرون پرید…
فشار دندوناشو زیاد کرد تا من به نفس نفس بیفتم و بعد وقتی حس کرد اون درد داره شدیدتر میشه بی هوا ولش کرد.
هر لحظه اش برام یه هیجان خاص به همراه داشت.
من همچنان پلکهام روهم بودن حتی وقتی اون دکمه شلوارمو باز کرد و دستشو یه راست فرو برد تو لباس زیرم.
همینکه لمسم کرد تنم لرزید و بدتم شل شد
تا کف دستشو زیرش عقب و جلو کرد دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و با صدای شل و وارفته ای گفتم:

-آاااه بهراااد….

انگشت فاکش رو به کوچولو لهش فشار داد ولی خیلی زود عقب کشید و گفت:

-تنگ و داااااغ!

بیشتر بهم جسبید و دهنش رو دقیقا گذاشت روی گوشم و حرکت دستشو سریعتر کرد.
با لذت خندیدم و سرمو انداختم روی دوشش و دستهامو دسوندم به کمرش و آروم آروم بردمشون پایین و پرسشی گفتم:

-بهراااااد….؟

آه تو گلدیی کشید و با دست کشیدن از مکیدن گلوم جواب داد:

-جانم… ؟

دلم میخواست دوستت دارمهاشو بشنوم.دلم میخواست بدونم دوستم داره…
حتی اگه روزانه هزاربار ابن جمله رو ازش میشنیدم سبر نمیشدم واسه همین پرسیدم:

-دوستم داری!؟

انگشتاش خیس شده بودن و این حاصل تحریک کردن منو و مالیدن حساس ترین نقطه ی بدنم بود.
درحالی که صدای چسبیده شدن و برخورد دستش با بدنم رو کاملا احساس میکردم کنار گوشم و گفت:

-آره دوستت دارم …

همبن جواب ساده ی کوتاه من رو خرسندتر و خوشحال تر از قبل کرد.نفس کشدار و طولانی دیگه ای کشیدم و دستهامو روی باسنش گذاشتم و گفتم:

-منم دوست دارم.بیشتر از همه ی مردهایی که تاحالا باهاشون اشنا شدم…

خیلی بی هوا حرکت دستش رو متوقع کرد.سنگینی نگاهش باعث شد پلکهام رو باز بکنم و

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 187

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
3 سال قبل

خیلی چندشه

نیوشا
3 سال قبل

وااای اینجا امیدوارم اینا به هم برسن ❤
اگر بهراد هم سوفیا رو همونطورکه دختره دوسشداره بخوادش و عاشقش باشه باید عقدش بکنه بعدش•••••••
یک موضوع دیگه این پسرخاله دومی سوفیا یاسر برعکس برادر اعصابخوردکن خودخواه مغرور نچسبش، چقدر دوستداشتنی💓💗💙😘😇 امیدوارم یک دخترخوب مثل خودش هم نسیبش بشه○○

...
...
3 سال قبل

رمان خوبیه
ولی دیر به دیر پارت میزارین

یاسین خیلی فضول و پرروئه
ولی سوفیا هم دیگه شورشو در آورده عهههههه اصلا دوست پسر یعنی چی که به خاطر داشتنش تو صورت همه مخصوصا مادرش وایساد؟

نیوشا
3 سال قبل

دقیقن سوفیا باید با مادرش بهتر برخورد بکنه حالا که شوهر خاله و پسر خالش انگار که ناپدری و نابرادری سیندرلا هستن چه ربطی به اون مادر بیچارش داره
واااای اون منوچهر خان انگار خوده تناردیه هست یاسین هم بدتر از پدرش اعصابخوردکن•••• اما فکرکنم دوست همکلاس سوفیا عاشق یاسین چون به اِلنا دوستدختر یاسین حسودی میکرد
بازم تاکید میکنم اگر بهراد قصدش فقط خوشگذرونی نیست و واقعن سوفیا رو دوستداشته باشه میره دختره رو حداقل از پدرش خاستگاری میکنه تا باهم عقد بکنن❤💓💙

.
.
3 سال قبل

ن ب اینکه هر روز پارت میزاشتین ن ب الان ک ۵ روزه نزاشتین

Sara
Sara
پاسخ به  .
3 سال قبل

بچه‌ها خود نویسنده هر چند وقت یه بار پارت میزاره

یه خبر تو توضیحش نوشته این بود

بسم الله الرحمن الرحیم

∞♥️مــتــــ𝐷𝑒𝑙𝐵𝑎𝑟ــــــن∞♥️

شروع رمان #پسرخاله اثر جدید نویسنده رمانهای حماقت کوچک و شیطان مونث و تیغ زن و دختر نسبتا بد و همخواب اجباری و عشق و مکافات و دختر حاج اقا😍😍

رمان در مورد دختریه که بچه طلاقه و برای ادامه تحصیل مجبوره به عمارت خان که شوهرخالش هست بیاد و اونجا بین دو تا پسر که یکیش پسرخالش و یکیش دوست پسرخالشه و هر دو نقطه مقابل هم هستن گیر کنه و….

من حرفی ندارم

نیوشا
پاسخ به  Sara
3 سال قبل

واااای خدایی بخواد یچیزی مثل دخترحاج آقا بشه خییییلی بد میشه 😕😯🤐😳😵 چقدر اونجا حرص خوردم😨 اینجا هم اصلن هیچ جوره من از این یاسین خوشم نمیاد 😡😠 اما یاسر خیییییلی دوستداشتنی😇😍❤ خیییلی دوسشدارم♡☆

Ati
Ati
3 سال قبل

تو روحتون با این رمانتون حالمو بهم ریختید عوققق
این سوفیا خانم هم کم بیتربیت نیس😒

sheyda
sheyda
3 سال قبل

اینطور که پیداست یاسین و دختر خاله باهم وارد رابطه میشن،لطفا زودتر پارت بزارین!!!

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

سلام چرا رومان پسرخاله رو ادامه ندادین؟

هانی
هانی
3 سال قبل

کی پارت بعدو میزارین😐؟!!

هانی
هانی
پاسخ به  ghader ranjbar
3 سال قبل

خب کی میاد چرا نویسندش اینطوری میکنه😑

رعنا
رعنا
3 سال قبل

یه جاهایش دیگه واقعا آدم حالش بهم میخوره

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x