رمان پسرخاله پارت 26

4.2
(55)

 

چند دقیقه ای منتظر موندیم تا گارسن سفارشاتمون رو آورد.
فنجان چای سبز رو مقابل سوگند گذاشت و لیوان شیشه ای کافه گلاسه رو پیش روی من.
وقتی رفت نی رو چرخوندم و گفتم:

-سوگند…تو در مورد اون قضیه جدی هستی!؟

سرانگشتشو رو لبه های فنجون سبز رنگی که بخار ازش بلندشده بود چرخوند و پرسید:

-منظورت یاسین!؟

سرم رو تکون دادم و بعد دستمو زیر چونه ام گذاشتم و غرق فکر گفتم:

-خب آره…میدونی چیه…کم کم دارم باخودم به این نتیجه می رسم کارم اشتباه بوده.
من فکر میکردم اگه النارو از یاسین دور کنم و باعث بشم میونشون شکراب باشه یه جورایی کارهای روی اعصابشو تلافی کردم اما انگار از خداش بوده با النا کات کنه!

ناباورانه بهم خیره شد.حتی از یاد برد که لیوان چای سبز رو به روش هست و کم کم داره سرد میشه.بعداز چند لحظه سکوت گفت:

-واقعا!؟ از خداش بوده که با النا کات گنه!؟؟؟

لبهام رو از هم باز کردم و خواستم جوابش رو بدم که تلفنش زنگ خورد.
قبل از اینکه چشم من سمت صفحه گوشیش که روی میز بود بره خیلی سریع و با اخم رد تماس داد و بعدهم وارونه اش کرد و پرسید:

-خب….

چشم از تلفن همراهش برداشتم و جواب دادم:

-آره خودش گفت…عذاب وجدان دارم از همون لحظه.احساس میکنم باعث جدایی النا از کسی که دوستش داشت شدم….حس میکنم باید هرجور شده بهم نزدیکشون کنم…

خیلی زود واکنش نشون داد و گفت:

-نه معلوم که نباید اینکارو انجام بدی!

متعجب نگاهی به صورتش انداختم.یهو عجیب شده بود.پرسیدم:

-چرا نباید انجامش بدم!؟

من من کنان جواب داد:

-خب چون…چو…چون ازش خوشش نمیاد دیگه. یه پسر اگه دختری رو دوست داشته باشه هر اتفاقی هم که بیفته ازش دست نمیکشه اینکه دیگه خودت گفتی یاسین منتظر بوده ازش چرا بشه…

متفکرانه به میز خیره شدم.پر بیراه هم نمیگفت.چرا من دوباره اونارو بهم نزدیک کنم وقتی حالا عشقش هم یک طرف است.کلافه گفتم:

-در هر صورت ای کاش یه نفر بود که اونقدر سر یاسین رو به خودش گرم میکرد که دیگه فرصت پریدن به منو نداشته باشه خصوصا که الان سرش حسابی خلوت و بقول خودش از دولت دخترها آزاد…

مشغول خوردن چاییش بود اما تا اینو شنید لیوان رو پایبن آورد و ناباورانه گفت:

-واقعا!؟توداری جدی میگی؟ محال یاسین بدون دوست دختر بمونه…خودش هم بخواد دخترها نمیزارن!

بهش حق میدادم که باورش براش سخت باشه اما من خیلی جدی گفتم :

-باور کن جدی میگم.یاسین اهل دروغ نبست.خودش اینو بهم گفت….

لبخند نامحسوسی روی صورتش نشست.یکم سرش رو آورد جلو و گفت:

-خب….خب من حاضرم فداکاری بکنم و بشم اون کسی که تو بهش نیاز داری…یعنی اگه بخوای میتونی منو به یاسین معرفی بکنی البته قبلش دلیلش رو بگو…کلک…نکنه با کسی زفیق شدی ….هان!؟

آهسته خندیدم.یه دلم میگفت بگم و یه دلم میگفت نه اما…اما سوگند تقریبا میشد گفت تنها دوستی بود که داشتم برای همین دل رو زدم به دریا و با اینکه بهراد بارها و بارها بهم تاکید کرده بود کسی از ارتباطمون باخبر نشه اما گفتم:

-میگم ولی به شرطی که احدوناسی نفهمه! یه راز…

پلکهاشو روهم فشرد و با بازکردنشون گفت:

-بهت قووووول میدم هیچکس نفهمه

اونقدر محکم ابن حرف رو زد که خیلم از هرجهت راحت شد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:

-من و بهراد….من و بهراد باهم درارتباطیم..یعنی همدیگرو دوست داریم.. میدونی کی رو میگم که!؟

با شنیدن این حرف اول ماتش برد ولی بعد به خودش اومد و با زدن یه لبخند متفکرانه سرش رو آهسته جنبوند و جواب داد:

-آره…معلوم که میشناسمش….کیه که اون دوتارو نشناسه

با تاکید تکرار کردم:

-سوگند کسی نفهمه ها…من به بهراد قول دادم کسی نفهمه

محکم و جدی گفت:

-نمیگم…دهن من چفت چفت.ولی خب حالا مشکل چیه!؟

غمگین و دپرس آهی کشیدم و گفتم:

-مشکل اینه که اون یاسین فضول همش موی دماغ میشه…اذیت میکنه و نمیزاره من با خیال راحت به ارتباطم ادامه بدم.
چون مادرم ازش خواسته مراقبم باشه همه اش داره ادای برادر بزرگتر رو درمیاره.
واقعا کلافه ام کرده سوگند…گند زده به اعصاب و ارتباطم با بهراد…

لبخند محوی زد.فنجونش رو برداشت و گفت:

-نترس! با هم حلش میکنیم…من راه حل واسش دارم

کیفمو روی دوشم انداختم و و قدم زنان از در فاصله گرفتم و رفتم سمت یاسر که خودشو انداخته بود روی تخت و شب پرستاره رو تماشا میکرد.
متوجه من نشد تا وقتی که کیفمو پرت کردم سمتش و گفتم:

-اگر دیدی جوانی بر تختی دراز کشیده بدان عاشق شده عشقش بهش ری…

حرفم تموم نشده بود که فورا نیم خیز شد و دستشو روی دهنم گذاشت و بعد گفت:

-سوفیااااا…شیطونی نکن اون نوکت رو هم روی هم بزار!

خندیدم و بعد خم شدم و چایی ای که براش آورده بودن و مشخص بود هنوز نچشیدش رو برداشتم و یکمص رو نوشیدم.
همون یه مقدار رو تف کردم رو زمین و گفتم:

-اه اه! رسما آب یخ! از کی تاحالا رفتی تو فاز که یادت رفت اینو بخوری!؟

تکیه داد به تکیه گاه تخت و بعد گفت:

-یهو چشمم به شب افتاد. قشنگتر از همیشه بود…چندتا عکس هم گرفتم میخوای ببینی !؟

لیوان چایی یخ شده رو گذاشتم روی میز و بعد مثل خودش تکیه به پشتی ها دادم و بعد گفتم:

-آرخ بده ببینم!

قفل گوشی موبایلش رو زد و اونو به سمتم گرفت.
عکسهارو یکی یکی نگاه کردم و بعد گفتم:

-آره خیلی خوشگلن! میدونی چیه یاسر…شب و ستاره هاشو فقط باید با تلسکوب دید! آی حال میده هاااا….کاشکی پول داشتم یه تلسکوپ میخریدم!

گوشیشو به دستش دادم و با برداشتن یه سیب پا روی پا انداختم که یاسین از پشت سر گفت:

-هویج بخور چشمات قوی بشن دیگه نیازی به تلسکوب نداشته باشی!

منو یاسر هردو سر برگردوندیم و به اون نگاه کردیم.چشمش پی سبد میوه ها بود و مشخص بود داره با چشم انتخاب میکنه.
یاسر پرسید:

-کدخدا و کارگرا رفتن !؟

بالاخره یه سیب سبز سفت انتخاب کرد و بعد جواب داد:

-آره رفتن… هموغمشون پول بود.گرفتن حل شد همه مشکلات حل نشدنیشون!

یاسر بلند شد و پرسید:

-پایه تخت نرد هستین!؟ برم تخته رو بیارم از بالا !؟

از اونجا که من پایه ی هرکاری بودم کف دستهامو به هم کوبیدم و گفتم:

-من که هستم! خیلی هم هستم! برو بیار!

-پس میرم تخته رو بیارم.

یاسر که رفت یاسین از رو لبه ی تخت بلند شد و پرید پایین و بعد دورش زد و اومد اونطرف تخت نشست و میوه ی دیگه ای برداشت و پرسید:

-کجا تشریف داشتی تا الان!؟

پررو نبود !؟ اصلا دست پرروهارو از پشت بسته بود و یکی نبود بهش بگه آخه به توچه! ولی نمیشد که…واسه اون چیزایی که توی سرم بود حالا حالا نمیشد گفت به توچه!
لبخندی زدم بدون اینکه دندونها نمایان بشن و بعد گفتم:

-با یکی از همکلاسی هام بیرون بودم.رفتیم کافه…یه چرخی هم تو خیابون زدیم…دختر خیلی خوبیه!
اتفاق…

مکث کردم.زل زدم تو چشمهاش و در ادامه خیلی آروم گفتم:

-اتفاقا یکمم درمورد تو حرف زدیم!

از کنج چشم نگاهی بهم انداخت.چندثانیه ای همونطور منظور دار نگاهم کرد و بعد پرسید:

-کمبود موضوع و سوژه واسه غیبت پیدا کردین که در مورد من حرف زدین!؟

خندیدم و بعد یکم خودم رو کشیدم جلو و جواب دادم:

-نه آخه! آخه میدونی چیه…اون بهم گفت دلش پیش یکی خیلی گیر و اون یکی …تو بودی….

تا اینو گفتم بی حرکت بهم خیره شد.حوصله مقدمه چینی نداشتم و یه راست رفتن رو اصل مطلب رو بهتر از هرمورد و راه و روش دیگه ای دونستم.
منتظر بودم حرفی بزنه یا واکنشی نشون بده که نداد.اونقدر چیزی نگفت که باز خودم به حرف اومدم و پرسیدم:

-نمیخوای بدونی اون یه نفر کیه!؟

خیلی جدی ابروهاشو درهم گره زد و جواب داد:

-نه نمیخوام!

-چراااا !؟

-چون حوصله ی هیچ دختری رو ندارم.

متعجب نگاهش کردم.حالا آقا تا دیروز چندتا چندتا دوست دختر داشت و از شانس ما یه شب شد یاسین مقدس!
بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم و بعد دستمو روی بازوش کشیدم و گفتم:

-دختر خیلی خوشگلیه یاسین…خیلی هم پولدار و خوش استایل! من مطمئنم حتما ازش خوشت بیاد اگه یه نظر ببینیش!

نگاه تندی بهم انداخت و بعد دستمو از بازوی خودش جدا کرد و گفت:

-شیطون بازی در نیار سوفیا…خوشگل که هست…پولدار که باشه….گفتم که حوصله دخترارو ندارم!

عقب نشینی کردم و کلافه بهش خیره شدم.
حالا تا دیروز با پشه ماده هم تیک میزد اما الان واسه ما شده بود یاسین مقدس!

دست به سینه تکیه به پشتی دادم و گفتم:

-بنظر من که باید ببینیش! خیلی خوشگل.

اخم تندی کرد و پرسید:

-حالا چیده تو چک و چونه اش رو میزنی!؟

انگشتامو تو هم قفل کردم و جواب دادم:

-خب…خب چون شما دوتا خیلی بهم میاین …تازه اونم گفته تورو خیلی دوست داره .خب این یعنی چی!؟ یعنی همون اوکی دیگه….

اینبار دیگه انتظار داشتم رضایت بده اما نه تنها نداد بلکه اخمش پررنگتر شد و بعدهم گفت:

-خدا روزیشو جای دیگه بده!

 

اینبار دیگه انتظار داشتم رضایت بده اما نه تنها نداد بلکه اخمش پررنگتر شد و بعدهم گفت:

-خدا روزیشو جای دیگه بده!

کلافه میشدم وقتی اوضاع اونجور که من میخواستم پیش نمی رفت.درست مثل الان که یاسین دختر باز واسه ما شده بود یاسین مقدس.بهش نزدیکتر و نزدیکتر شدم و یه بار دیگه تلاش کردم و گفتم:

-آخه چطور میتونی نسبت به کسی که دوستش داری اینقدر بیتفاوت باشی هان!؟ اون گفته خیلی تورو دوست داره…نمیخواست تو بدونی اما من بهش گفتم نیاری نیست حرفش رو تا ابد تودلش نگه داره! بد کردم…

تلخ زبونی کرد و گفت:

-آره بد کردی…

-ولی این ناعدلانه اس…اون احساس داره به تو..

دست از گاز زدن به سیب توی دستش برداشت.چشمهاش رو تنگ کرد و زل زد تو چشمهام و پرسید:

-ببینم سوفیا…این وسط چی به تو می رسه که اینجوری جلز و ولز میکنی!؟

تا اینو گفت به خودم اومدم و فهمیدم نبایدزیادی اصرار بکنم چون ممکن نتیجه ی عکس بده برای همین خودمو عقب کشیدم و برای اینکه شک نکنم گفتم:

-هیچی فقط قراره دو سه گونی گندم و چند کیلو میوه و بلیط یه سفر تفریحی به جزایر قناری بهم بده! آخه این حرفها یعنی چی!؟
اون فقط با من درد و دل کرد و من فهمیدم تورو خیلی دوست داره…. حالا شایدهم تو دوستش داشته باشی و ازش خوشت اومد..

ابنبار دیگه بهم نپرید.دستشو روی صورت صاف و صوف و بدون موش کشید و پرسید:

-خب.. حال که اینقدر مهربون شدی و میخوای واسه من دوست دختر جور کنی بگو ببینم کی هست اون دختر !؟

لبخند زدم چون خوشحال شده بودم از اینکه بالاخره حدااقل راضی شده اسم طرف رو بدون برای همین قبل از اینکه یاسر پیداش بشه خیلی آروم و با لبخند جواب دادم:

-سوگند…

ماتش برد.چنددقیقه ای همینطور بهم خیره موند.حالت صورتش برام عجیب و غریب بود.
بعداز چند ثانیه سکوت پرسید:

-منظورت سوگند کبیری که نیست!

لبخند عریضی ردم و گفتم:

-چرا اتفاقا منظورم خود خود سوگند کبیری!

این پیشنهاد دو طرفمون بود.من میخواستم یاسین سرش اونقدر سرگرم بشه که منو از یاد ببره و دیگه تو کارهام دخالت نکنه
و خب واقعا کی بهتر از همون سوگند!؟
منتظر بودم واکنش مثبتی از یاسین ببینم اما در کمال تعجبم وخیلی جدی گفت:

-دیگه حرفشم نزن فهمیدی سوفیا !؟

وا رفتم از شنیدن این حرف.متحیر نگاهش کردم چون از نظر من سوگند اونقدر خوشگل بود که اگه یه پسر بفهمه دوستش داره رقص شیشه بره از خوشحالی.
با تعجب پرسیدم:

-آخه خب…خب چرا !؟ دختر به اون خوشگلی…تازه تو که نمیدونی اون چقدر پولدار و داف! ماشین زیر پاش رو فقط خدا میدونه چند میلیون اونوقت تو….

حرفم رو قطع کرد و گفت:

-همون که بهت گفتم سوفیا.دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنی متوجه شدی!؟ دور این دخترو خط بکش…خودتم زیاد باهاش جیک تو جیک نشو!

هووووف! خوشحال که نشد هیچی تازه امرو نهی هم میکرد که نباید دورو برش بچرخم.
اخم کردم و پرسیدم:

-چرا نباید یاهاش جیک تو جیک بشم!؟ هان!؟مشکل چیه!؟

جوابمو نداد.سیب توی دستشو پرت کرد توی ظرف و بعد بلند شد و گفت:

-همون که شنیدی!

بلند شدم و رفتم دنبالش.سرعت قدمهاشو بیشتر کرد اما من دویدم که خودم رو بهش برسونم و بعد گفتم:

-سوگند چشه که اینقدر زود گفتی نه؟ وبا داره یا چی!؟

بدون اینکه لحظه ای بایسته درحالی که به سمت ماشینش می رفت گفت:

-سوفیاااا…همون که شنیدی! من نه با سوگند کبیری نه با کس دیگه ای قصد رفاقت و دوستی ندارم.این یک…و اما دوم….زیاد با این دختر جیک تو جیک نشو رو طرح رفاقتی که ریخته هم حساب باز نکن….

در ماشین رو باز کرد که سدار بشه و همزمان رو به سرابدار با صدای بلند گفت:

-اون درو باز کن….زود باش.

قبل از اینکه پشت فرمون بشینه دستشو گرفتم و گفتم:

-یااااسین….چرا اینقدر اذیتم میکنی!؟ هوم!؟ تو به مامانم میگی میخوای مراقبم باشی ولی بعد اینجوری همش ضایعم میکنی و دلم رو میشکنی…پن به اون دختر گفتم به عشقش میرسونمش اما حالا میفهمه تو واسه من تره هم خورد نمیکنی…
خیلی بی مرام و بی معرفتی…خیلی…

با بغضی ساختگی و نگاهی مظلوم بهش نگریستم تا دلش بلرزه و وقتی حس کردم لرزیده دستشو رها کردم و با قدمهای سریع به راه افتادم وازش دور شدم.
من یاسین رو خوب میشناختم.
ظاهر و رفتاری بسیار سخت و مغرور داشت اما ته دلش آدم آرومی بود که همچین مواقعی بعدش می رفت تو فکر….

زانوی غم بغل گرفتم و پیامکهایی که با بهراد رد و بدل کرده بودم رو بالا و پایین کردم.
این آخه چه دوست داشتنی بود که نه زنگی نه پیامی نه حتی تک زنگی هیچی از طرفش نداشتم !نتونستم نسبت به این موضوع ساکت و بیتفاوت بمونم برای همین شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
هرچه تعداد بوق های آزاد بیشتر میشد کلافه تر میشدم.مگه روالش این نبود که اون باید زنگ بزنه…اون باید پیام بده اون باید اصرار کنه کنار هم باشیم پس چرا بهراد به هیچ کدوم از اینها عمل نیمکنه یعنی بخاطر موضوع یاسین همچنان از من ناراحت!؟
دیگه داشتم از جواب دادنش پشیمون میشدم که بالاخره جواب داد.
صدای گرم و سلام گفتنش که تو گوشم پیچید لبخند عریضی زدم و گفتم:

-علیک سلام ستاره ی سهیل! بهراد…یعنی واقعا در طول روز یک ساعت نه…یک ثانیه هم نمیشه که حواست بیاد پیش من !؟آخه این چه دوست داشتنیه…

با صدای خواب الودی که نشون میداد هنوز هم روی تخت خوابش دراز هست، گفت:

-هوس جنگ کردی کله صبحی سوفیا!؟

دستمو دور پام حلقه کردم و بعد همونطور دلخور گفتم:

-آره…هوس کردم درست و حسابی باهات دعوا کنم.از اون دعواهای بزرگ باهاشون گرد و خاک بپا میشه..

تو گلو و باهمون صدای خوابالود خندید و گفت:

-اوه اوه! مثل اینکه خیلی از دستم شکاری…

عصبانی و کاملا جدی گفتم:

-آره خیلی خیلی عصبانی ام.یعنی کافیه ببینمت بهراد.. جوری…جوری….

بازم خندید و شوخ طبعانه پرسید:

-چیه!؟ میخوای بکنی!؟

نفسمو با حرص بیرون فرستادم و حرفم رو ادامه ندادم.واقعا عصبانی و کلافه بودم چون حس میکردم یه چیزی این وسط میلنگه. مگه میشه دونفر همو دوست داشته باشن و اینقدر از هم بیخبر باشن !؟
این امکان نداشت…..
سکوتم که طولانی شد گفت:

-الو…سوفی ..قطع کردی؟

با لحن و صدای دلخوری جواب دادم:

-نه ولی ازتو خیلی ناراحتم…از توی بی معرفت…

نفس عمیقی کشید و سعی کرد دلیلش رو به زبون بیاره:

-ببخشید…میدونم واسه چی عصبانی هستی…این چندروز سرم شلوغ بودم دیشب هم با یاسین رفتیم بیرون چهار پنج صبح بود برگشتیم…خیلی خسته ام.
برای اینکه شدت دلخوریمو برسونم گفتم:

-تو وقت داری همش با رفقات باشی اما وقت نداری با من باشی…آخه این دیگه چه مدلش!.

-بی انصاف نباش سوفی…من تایم خالی داشته باشم باتو میگذرونم…

پوزخند زدمو پرسیدم:

-آهان…پس من واسه تایم های خالیتم تاااازه اگه تایم خالی داشته باشی

خودش متوجه چرندش شد.اوه اوهی کرد و گفت:

-ببین من هنو گیج خوابم نمیدونم چی میگم..

با تاسف گفتم:

-اوکی .مزاحم اوقاتت نمیشم خداحافظ…

تماس رو قطع کردم و گوشی رو کنار گذاشتم.اونقدر از بهراد عصبی بودم که اصلا حوصله ی خونه موندن رو نداشتم. بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسها…
دو تا دستگیره رو گرفتم و هردو در رو باز کردم و نگاهی به لباسها انداختم.
میون اونهمه لباس خیلی یهویی چشمم رفت سمت اون ست خوشگل که رنگشون صورتی کمرنگ بود.
یه شلوار مدل گشاد نسبتا کوتاه بود که بلندیش تقریبا تا مچ بود و یه روپوش کوتاه بالا زانو که آستینهای کوتاه و ساده ای داشت.
برای زیرش یه بلوز سفید انتخاب کردم چون در نظر داشتم اونارو با یه جفت کفش اسپورت سفید ست بکنم.
بعد از پوشیدن اون لباسها رفتم و رو به روی میز ارایشی نشستم.
ترجیحم مثل اکثر اوقات یه آرایش ساده و نامشخص بود برای همین کارم خیلی طول نکشید و بعد از اینکه تموم شد شالمو روی سرم انداختم و با برداشتن
کیف و دوربینم یه سمت در رفتم و همزمان گوشی موبایلمو چک کردم.
بدجور حالم گرفت وقتی متوجه شدم بهراد حتی حاضر نشد یه تماس بگیره یا دست کم یه پیام برام بفرسته که سوفیا چه مرگته؟
سری به تاسف به حال خودم تکون دادن و بعدهم اتاق زدم بیرون که درست همون موقع با مامان شدم.
براندازم کرد و پرسید:

-به سلامتی جایی میخدوی تشریف میبری!؟

با لحن سردی جواب دادم:

-مشخص نیست!؟ میخوام برم بیرون یه چندتا عکس بگیرم…نکنه مشکلی هست!؟

فهمید باهاش سرسنگینم.دست به سینه جواب داد:

-نه مشکلی نیست ولی خیلی بیرون نمون…زودبیا!

پوزخندی زدم و با حالتی پر حرص پرسیدم:

-خیلی نگرانمی!؟ اگه خیلی نگرانمی خب سگ نگهبانت رو بفرست دنبالم..

دستمو گرفت و باعصبانیت و خیلی جدی گفت:

-سوفیا وای به حالت اگه بازهم پشت یاسین بد بگی.

خدایا! مامان مارو باش.همه براش مهم و عزیز بودن بجز دخترش.بازم پوزخند زدم و گفتم:

-چشم.دیگه پشت سر دردونه تون بد نمیگم فعلا…

دیگه منتظر نموندم تا اون بحث مسخره ادامه پیدا بکنه.بند کیف دوربین رو روی دوشم انداختم و با عجله به راه افتادم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x