رمان پسرخاله پارت 115

رمان پسرخاله پارت 115

۶ دیدگاه
  پارت پسرخاله در کانالمون قرار گرفت کسانی که تلگرام دارن از این لینک استفاده کنن https://t.me/romanman_ir/20518 کسانی که تلگرام ندارن از این لینک استفاده کنن https://t.me/s/romanman_ir/20518

حوالی چشمانت❤️👀 پارت14

بدون دیدگاه
دکتر:ایشون حافظشون و کامل از دست دادن بخاطر شدت ضربه این کاملا طبیعی است و ممکنه با گذر زمان کم کم حافضشون برگرده . _میتونم ببینمش؟ +آره حتما فقط چند…

خزانم باش پارت هفدهم

بدون دیدگاه
خزانم باش پارت هفدهم 🍁🍁🍁 نه نه نه نمیشه،نفهمیده،اصلا با ما نبود،مطمئنم به خزان نگاهی انداختم رنگش به شدت پریده بود و به سختی نفس می‌کشید البته وضعیت منم بهتر…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت13

بدون دیدگاه
امروز عمل مهمی داشتم وارد حموم شدم بعد از دوش ۲۰دقیقه ای که گرفتم لباس هامو پوشیدم و بعد از مرتب کردن سرو وضعم از اتاق بیرون اومدم. از پله…

خزانم باش پارت شانزدهم

بدون دیدگاه
خزانم باش پارت شانزدهم 🍁🍁🍁 بعد از رفتنش تازه به خودم اومدم فهمیدم چند دقیقه ای میشه که نگاهم به راه رفته مسیح خشک شده پس مسیح هم جزو شُرَکاست…
رمان پسرخاله پارت 114

رمان پسرخاله پارت 114

۴ دیدگاه
    خاله سر حوصله و با دقت زیادی بافتنی انجام میداد و ظاهرا داشت یه شال گردن مردونه هم میبافت و مامان هم غرق در فکر با فنجون چاییش…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت12

۱ دیدگاه
+پسرم پاشو از صبح هیچی نخوردی مریض میشی دورت بگردم با شنیدن صدای مامان چشمامو باز میکنم ساعت ۹ و نیم بود عامر:عه مامان انقدر لوسش نکن سن بابابزرگه منو…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت11

۲ دیدگاه
در باز شد و مامان بیرون اومد. و +گفت اومدی پسرم دل نگرونت بودم مامان جان چرا یه خبر از خودتون به من نمی‌دین عامر کجاست. _سلام بزار برسم مادر…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت10

بدون دیدگاه
عامر:عماد اون چیه اونجا؟آدمه؟ _رد دست عامرو نگاه کردم جسمی مچاله شده کنار یه سنگ بزرگ چند متر اون طرف تر بود. بلند شدم و به اون سمت رفتم عامر…
رمان پسرخاله پارت 113

رمان پسرخاله پارت 113

۲ دیدگاه
  لبهامو روی هم فشردم تا خنده ام نگیره و بعد آهسته لب زدم: -باشه! لبخند رضایت بخشی روی صورت جذابش نشست.خرسند بود از اینکه خیلی سریع تونست دوباره نظرمو…

خزانم باش پارت پانزدهم

بدون دیدگاه
خزانم باش پارت پانزدهم 🍁🍁🍁 اما خشایار بی توجه به سوالم و حال نزارم دوتا از افرادش رو صدا کرد تا اون جنازه رو ببرن خشایار«لش اینو از اینجا ببرید…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت9

بدون دیدگاه
داشتم به بچه ای که با ذوق تو بغل باباش بستنیشو میخورد نگاه میکردم. خوشبحالش چقدر دنیای شیرینی داشت بدون هیچ فکر و دغدغه ای حواسم به اطراف بود، که…

حوالی چشمانت❤️👀 پارت8

۲ دیدگاه
_توقع نداشته باش مثل قبل باهات رفتار کنم بابا.راستی عموینا چرا نیومدن؟ بابا:اومم زن عموت یکم مریض بود بخاطر همون گفتن نمی‌تونیم بیایم. _آها باشه من برم ببینم سحر کجاست…

خزانم باش پارت چهاردهم

۱ دیدگاه
مسیح: همینطور خیره به صفحه ی لپ تاپ منتظر پیامی از خزان بودم از دیروز که عمارت رو ترک کرده بود تا الان حتی یک خبر خشک و خالی  هم…

خزانم باش پارت سیزدهم

بدون دیدگاه
خشیار: «آقا دخترِ داره میره تو خونه،چیکار کنیم بگیریمش؟ خشایار«هیچ کاری نکنید تا من بیام «چشم آقا گوشی رو قطع کردم خوب خزان با پاهای خودت به قتلگاهت اومدی،منتظرم باش…