رمان پسرخاله پارت 114

4
(47)

 

 

خاله سر حوصله و با دقت زیادی بافتنی انجام میداد و ظاهرا داشت یه شال گردن مردونه هم میبافت و مامان هم غرق در فکر با فنجون چاییش ور می رفت.

من همیشه اصولا جمع مامان و خاله رو به جمع عجوزه هایی که نشیمن خصوصی مجلل رو تصاحب کرده بودن ترجیح میدادم.

گرچه تقریبا فاصله کم بود و همه بهم دید داشتیم ولی اونا برای من بی شباهت به یه توده ی انرژی منفی نبودن!

هیچوقت دلم نمیخواست بهشون نزدیک بشم و اگه فضای سمی این عمارتو تحمل میکردم صرفا بخاطر یاسین بود و بس وگرنه تا حالا صدبار به اجاره کردن خونه فکر کردم!

از گوشه چشم به یاسین نگاه کردم.

با مائده تخت نرد انجام میداد و یاسر هم که عین یه داوربادقت و یه جغد بالا سرشون بود مبادا دست از پا خطا کنن!

با اینکه اصلا خوش نداشتم حوالی اون دختر باشه اما میدونستم که دست خودش نیست و یه جورایی میزارنش تو عمل انجام شده با اینحال گاهی بگو بخندهاشون میرفت رو اعصابم!

بیخودی با گوشی موبایلم ور می رفتم تا وقت بگذره و برم توی اتاقم.

شبهای زمستونی همیشه دیر گذر میکردن…همیشه!

خاله سکوت رو شکست و رو به مامان پرسید:

 

 

-به نظرت رنگش رو میپسنده!؟

 

 

مامان از فکر بیرون اومد وبا خیره شدن به شال گردن جواب داد:

 

 

-آره…عاشق این رنگه….

 

 

وسط گفت و گوشون پرسیدم:

 

 

-کی !؟

 

 

هردو جوری بهم نگاه کردن که انگار تا اون زمان متوجه بودنم نشده بودن.

دوباره پرسیدم:

 

 

-کی عاشق این رنگ؟

 

 

و خاله شبیه به کسی بود که یه سوتی گنده داده اما خیلی زود هم لبخندی تصنعی روی صورت نشوند و جواب داد:

 

 

-هیچی…یاسرو میگم…میخوام اینو براش ببافم.به نظرت از رنگش خوشت میاد!؟

 

 

لبخند زدم هرچند دستاچگی اون و مامان وقتی که اون سوال رو ازشون پرسیده بودم اصلا برام قابل درک نبود و بعدهم جواب دادم:

 

 

 

-آره خوشگله…من که خوشم میاد!

 

 

مامان بالاخره دست از وررفتن با فنجون چینی توی دستش برداشت و گفت:

 

 

-از فردا میرم شرکت!بسه هرچقدر خونه نشینی و استراحت کردم!

 

 

میدونستم که به عنوان ناظر کیفی تو کارخونه ای که البته ظاهرا متعلق به برادر منوچهر خان بود و یاسین اداره اش میکرد مشغوله اما من فکر میکردم خیلی وقت پیش استعفا داده.

سوال توی سرم رو به زبون آوردم و پرسیدم:

 

 

-مگه استعفا نداده بودی!؟

 

 

به نشانه ی نه سرش رو تکون داد و همزمان گفت:

 

 

-نه …فقط چندماه به خودم استراحت دادم.یه جورایی به ریکاوری احتیاج داشتم! الان فکر کنم آمادگی رسیدگی به کارهامو داشته باشم خودم!

 

 

آهانی گفتم و دوباره خودمو با تلفن همراهم سرگرم کردم تا وقتی که همه کم کم بهم شب بخیر گفتن و هرکس سمت اتاق خودش رفت.

یاسین که از نشیمن اومد بیرون پوزخندی زدم و سرمو به تاسف براش تکون دادم.

چرا باید اینقدر دور و بر مائده بپلکه وقتی خودش میگه ازش متنفرم یا اینکه حتی میدونه اون دختر رو مخ منه !؟

اصلا همین رفتارهاشه که اونو از خودش امیدوار نگه میداره…

درحالی که نگاهش میکردم

یه پیام براش فرستادم و نوشتم:

 

 

“امشب منتظرت نمیمونم.شب بخیر”

 

 

متوجه شدم که به محض اینکه حس کرد براش پیامک اومده تلفتش رو از جیب شلوارش بیرون آورد اما منم همون لحظه از روی مبل بلندشدم و با بوسیدن صورت مامام و خاله گفتم:

 

 

-شبتون بخیر دخترا….

 

 

خاله لبخند زد و با کنار گذاشتن بافتنی هاش گفت:

 

 

-شبت بخیر عزیزم…

 

 

 

راه افتادم سمت اتاقم و همزمان کش و قوسی به بدنم دادم هرچند احساس کردم بلافاصله بعد از دور شدن من پچ پچ های اونا شروع شده.

پسره ی بدجنس از یه طرف به من میگه مائده رو دوست نداره و از طرف دیگه باهاش تخت نرد بازی میکنه!

در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.

خواستم چراغ رو خاموش کنم و یه راست سمت تخت خواب برم که چشمم به لباس خواب افتاد.

نمیدونم چرا وسوسه شدم بپوشمش…

دودل بودم.میدونم بهش گفتم نیاد اتاقم اما با این وجود همون وسوسه کار خودش رو کرد و در لحظه به این نتیجه رسیدم حتی اگه اون هم نیاد هم من دلم میخواد بپوشمش!

لباسهامو از تن درآوردم و لخت مادرزاد شدم.

لبخندی زدم و با برداشتن اون لباس خواب خیلی سریع پوشیدمش و بعدهم دویدم سمت آینه…

خوشگل بود و لطیف و نازک…

دوتا بند ظریف داشت که روی شونه هام خود نمایی میکردن. مدلش جوری بود که آدم حس میکرد آزاد و رهاس جوری که انگار هیچی تنش نیست!

سینه هام تقریبا مشخص بودن و حتی کافی بود تا با یه خم کوچیک از داخل لباس بیفتن بیرون با اینحال من این لباس ساده اما گرونقیمت و بی نهایت صکصی رو دوست داشتم.

چنددقیقه ای رو به روی همون آینه ایستادم تا وقتی که از تماشای خودم توی اون لباس سیر شدم.نفس عمیقی کشیدم و بالاخره با خاموش کردن چراغ رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

ادمین واقعا چرا انقددد بین نوشته ها فاصله میزاری ؟؟محتوای هر پارت واقعااا کمه با این حال که چهار روز به چهار روز پارت میزارین …
توهین به مخاطبه این کارتون واقعا…!

ب تو چ😐🖕
ب تو چ😐🖕
2 سال قبل

😐✌واتتتت یعنی چی علان چی شده خب تو یه خط می‌نوشتی دیگه که رفتم پایین فلان نیاز نیست که دیگه چیز اضافه کنی گلم اون پارت های حساس ت که یه بند بعد اینا که بدرد عن نمیخوره ی صفحه ۴ روز هم یه پارت میزاری 💔👿 واقعا این یه نوع بی احترامی محسوب میشه هرچی هم میگیم به پشمتم نیست که 😏😏

.
.
2 سال قبل

سلام
مرسی از اینکه بعد از ۴ روز این پارت بی محتوا و مسخره رو گذاشتید😐
ادمین ما که با نویسنده در ارتباط نیستیم ظاهرا این پیاما و هم نمیخونن؛ پس لطفا شما بهشون بگین این چه وضعشه اخه🤐🤐
از زمانی که با یاسین رفته تا هتل تا صبح اومد خونه الان نزدیم ۱۵ تا پارت گذاشته…. یکم بیشتر بنویسید اون قسمتای صحنه دار رمان هم واقعا درک نمیکنم چرا فقط ۴ خط می‌نویسن
نیس رمان تون خیلیم جذابه با این طرز نوشتن تون همون کسایی هم ک دارن رمان رو میخونن دیگه ادامه نمیدن🤐

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x