رمان فستیوال پارت ۳۵

بدون دیدگاه
  *** ” گلبرگ ”   وحشت زده نگاهمو به سام رسوندم که درست مثل ببر وحشی آماده ی دریدن بود!   ناخودآگاه تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. قطره…

رمان فستیوال پارت ۳۳

بدون دیدگاه
  در حالی که لیوان جامی شکلی رو بیرون میاوردم پوزخند زدم   _ چون شما دائم تشنه هستین و باید یکی سیرآبتون کنه!   حس کردم طعنه ی حرفمو…

رمان فستیوال پارت ۳۲

بدون دیدگاه
  پشتمو به در رسوندم و پلکامو روی هم گذاشتم.   داشتم با مردی ازدواج میکردم که فقط منتظر بود این عروسی بیاد و تموم بشه، مردی که این ازدواج…

رمان فستیوال پارت ۳۱

بدون دیدگاه
  *** ” گلبرگ ”   کنار منیر خانوم نشستم.   با خوش رویی بهم لبخند زد _ دخترم بگو ببینم الان آمادگی داری؟ اگه کاری چیزی هست که از…

رمان فستیوال پارت ۲۹

بدون دیدگاه
      سام خونسرد درحالی که به طرف در میرفت جواب داد _ کارم تموم شد روز عروسی میبینمتون!   _ حالا که تا اینجا اومدی شام بمون.  …

رمان فستیوال پارت ۲۸

بدون دیدگاه
  ***   ” گلبرگ ”   درست شنیدم؟ کار و زندگیشو ول کرده بود تا دلیل دزدیدن نگاه منو کشف کنه؟   قطعا داشت مثل اپیلاسیون، منو دست مینداخت!…

رمان فستیوال پارت27

بدون دیدگاه
        با رفتن هستی روی تخت دراز کشیدم.   حس بدی توی وجودم بود که با هیچی آروم نمیشد.   سرم داشت منفجر میشد کشو رو بیرون…

رمان فستیوال پارت26

بدون دیدگاه
      دوباره نشستیم.   نیکی انگار واسه ی گفتن حرفش مردد بود   وقتی تردیدش رو دیدم گفتم _ بگو ببینم چی میخواستی بگی!   لبش و به…

رمان فستیوال پارت 25

بدون دیدگاه
  یه تاپ راحت و شلوارک پوشید و اومد کنارم نشست   _ خب تعریف کن ببینم با پسره به کجاها رسیدین؟ شنیدم امروز رفته بودین حلقه بخرین.   آهی…

رمان فستیوال پارت۲۴

بدون دیدگاه
      تعجب میکردم با اینهمه تلخی که از من میدید بازم سعی میکرد از در دیگه وارد بشه   نیشخندم همچنان روی صورتم بود.   _ سام پژمان…

رمان فستیوال پارت ۲۳

بدون دیدگاه
      دلم میخواست بدونم خودش چند سالشه که اینجوری منو بچه خطاب میکرد.   هنوز زیاد از ماشین فاصله نگرفته بودم که خودشو بهم رسوند و باهام هم…

رمان فستیوال پارت۲۲

بدون دیدگاه
      آروم دست لرزونم رو کنار کشیدم _ خب پس حالا که نظر هردومون یکیه همین رو انتخاب کنیم   حلقه رو از جاش درآورد _ نظر من…

رمان فستیوال پارت ۲۱

بدون دیدگاه
    طلافروش کلکسیون حلقه ها رو جلومون باز کرد.   مامانامون برای خودشون نظر میدادن و من اصلا متوجه نبودم.   تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم میومد…