رمان ناجی پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه بس کن توروخدا، بس کن چکاوک! دارم با حرفهات روانی میشم. پیرهنم دقیقا اونجایی که سرش رو گذاشته بود خیس شد. چی کشیده بود این دختر؟! وقتی کنارم…
رمان ناجی پارت ۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه انگار دیگه برام عادت شده بود که لقمه های بعدی رو هم براش گرفتم اما تحمل نکرد و دستم رو پس زد. _آقا…بیایید بریم بالا،نمی تونم بخورم. …
رمان ناجی پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهی بین من و صفحهی دکمه های آسانسور رد و بدل کرد. انگار می خواست ببینه زمان داره یا نه! هوفی کشید و یک قدم جلو اومد. –…
رمان ناجی پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه مهماندار با گفتن چشمی رفت و فوری با یک لیوان شربت برگشت. – چیز دیگه ای لازم دارید بیاریم خدمتتون؟! – نه ممنون؛ بفرمایید. بعد…
رمان ناجی پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه ماشین رو توی پارکینگ فرودگاه پارک کردم و در همون حین گفتم: _افرین دختر خوب.حالا یکم از این اب بخور بعدشم بپر پایین که به اندازه کافی دیر…
رمان ناجی پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه دست به کمر شد و طلبکار غرید: _اقا نمی تونید بزنید زیر حرفتون. شما گفتید هر چی من بگم ؛منم میگم می خوام باهاتون بیام.مرده و قولش. …
رمان ناجی پارت ۵۴2 سال پیشبدون دیدگاه “صدرا” _چرا نمی خوری؟ سرش رو بالا اورد،طبق معمول گیج میزد. _ها؟ نیشخند ریزی با دیدن خون مردگی روی لبش روی لبم نشست. _میگم چرا غذاتو…
رمان ناجی پارت ۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه به سمتش رفتم و دوباره بغلش کردم _باشه میگم دیگه نیاد فقط جیغ نکش الان کسری رو بیدار میکنی. دوباره پسم زد _کارِتون خیلی بد بود…
رمان ناجی پارت ۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه به رسم ادب برای پذیرایی به اشپزخانه رفت و وسایل پذیرایی را مهیا کرد. صدای هر و کرشان خانه را برداشته بود. بیشتر از این تنهایشان نگذاشت…
رمان ناجی پارت ۵۱2 سال پیشبدون دیدگاه بفرما.می گوید کرم از خود درخته.تا وقتی چکاوک خجالتی و ارام بود اعتراض به این خصلتش می کرد و وقتی هم که این بچه دو کلام به زبان می…
رمان ناجی پارت ۵۰2 سال پیشبدون دیدگاه روی صندلی نشست و سیگار را اتش زد. کام عمیقی گرفت که سینه اش به خس خس افتاد،اما بی توجه دم بعدی را عمیق تر گرفت. خودش…
رمان ناجی پارت ۴۹2 سال پیشبدون دیدگاه لرزی در بدنش نشست. – منظورتون چیه؟ – هیچی عزیزم، فکر خودت رو مشغول نکن. آدم همیشه باید حواسش به اطرافش باشه، مخصوصا تویی که یه…
رمان ناجی پارت۴۸2 سال پیشبدون دیدگاه با هول از جا بلند شد و گفت: – نه نه مشکلی نیست، میتونم خودم. با شک پرسید. – مطمئنی؟ نفس عمیقی کشید.…
رمان ناجی پارت ۴۷2 سال پیشبدون دیدگاه – من شما مردا رو دیدم، تو هر سنی هر کاری میکنین. والا هنوز دو سه ماه نگذشته که اون دختر بی بن و ریشه اومد جلوی عمارت…
رمان ناجی پارت ۴۶2 سال پیش۱ دیدگاه دستش را ستون سرش کرده بود و پشت سر چکاوک دراز کشیده بود. آنقدر همه چیز هول هولکی شده بود که به جز کت حتی نتوانسته بود لباس…