رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۴۵

۱ دیدگاه
    پاییزه خزون _چی میخوای بگی!!! بگو ، چرا من من میکنی _نمیدونم چجوری بگم !!! _راجبه حال بده دیشبته؟ سرمو تکون دادم پوسته بلمو جویدم گفتنش خیلی سخت…

رمان به تلخی حقیقت پارت 42

۳۴ دیدگاه
دویدم داخل خونه و با دیدن صحنه مقابلم دهنم عین چی باز موند! +ش..شما .. شما دیگه سنی ازتون گذشته! اخم غلیظی کردم و ادامه دادم +از اریک توقع داشتم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 41

۲۳ دیدگاه
اگه الان منو میدید حتما این یارو رو میکشت …! دلخور راه افتادم سمت اونجایی که میومدن دیدنم و با دیدن آیهان و فلور دهنم باز موند ! با دیدن…

رمان ورطه دل پارت ۱۲

۱۴ دیدگاه
لیلا داخل می شود چشمانش خون است دستش را مشت می کند به قفسه سینه اش می کوبد و ضبحه می زند:حاجی بچمو پرپر کردی…چکارکردید؟بچم  چهار روزه خونه نیومده…روی زمین…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 34

۱۵۰ دیدگاه
* * * * غمگین به خاله کلارا زل زدم … داشت لیوان آب قند رو با عجله هم میزد و به طرف خاله آلیس قدم بر میداشت … قاشق…

رمان به تلخی حقیقت پارت 40

۱۴ دیدگاه
یه ساعتی از رفتنشون میگذشت که حضور یکیو کنارم حس کردم… با صدای آرامبخشش گفت ــ اریکا ، خوبی؟! چشمامو که چرخوندم ، مارسلمو دیدم با خوشحالی و ذوق گفتم…

رمان ورطه دل پارت ۱۱

۱۴ دیدگاه
‌حورا فکرکنم تا ابد از اسم حورا نفرت داشته باشم:طاها کی می ره؟نگاهش رنگ غم می گیردنفسش را صدا داربیرون می دهد:حاج آقا داره سعی می کند زودتر کار هاشو…

رمان به تلخی حقیقت پارت 39

۲۴ دیدگاه
3 سال بعد … شب شده بود … هنوز تو اون تیمارستان بودم ، چرااا اصرار داشتن بگن مارسل مرده؟! تو اتاق لعنتیم شروع به چرخیدم دور عکسای مارسل کردم…

رمان او_را پارت چهارم☆

۲۹ دیدگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#او_را … 💗 #قسمت_چهارم اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم. -دیگه چه خبر؟ -هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊…

پاییزه خزون پارت ۴۴

۱ دیدگاه
    پاییزه خزون ساعت حدودای ۵ و ۱۰ دقیقه بود که به کافه ای که گفته بود ….رسیدم ، بهم تکست داده بود _وارده کافه که میشی بیا طبقه…

رمان عشق خلافکار پارت 54

۲۲ دیدگاه
آروم یکم سرمو بلند کردم و که جاشوا رو دیدم. یه قدم عقب میرم و با اخم نگاش میکنم میگم: دیشب بیهوش شدم نه؟ سری تکون میده که مطمئن شدم…

رمان عشق خلافکار پارت 53

۱۱ دیدگاه
اخمی کرد و رو بهم گفت: مثل اینکه حرفای چندروز پیشت یادت رفت؟ _ یادم نرفته ولی مسئله ای پیش اومده که باید بهت بگم و البته اگه اجازه میدی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 38

۲۷ دیدگاه
+آره … من روانی اون دوتا چشمای خوشگلش شدم! پوزخندی زد و مثل چند روز پیش بردم سمت اون اتاقی که به قول خودشون توش معاینم میکردن!… نقشه پلیدی که…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 33

۸۷ دیدگاه
&& آوین && سرمو گذاشتم رو شونش و آروم چشمامو بستم … بالاخره روزای سخت ما هم ته کشید … دیگه نوبت خوش گذرونیامونه … نوبت خوش امد گویی به…