رمان آخرین سرو پارت 176 سال پیشبدون دیدگاه سوار که شدم بی مقدمه با صدای لرزان شروع کرد: _خانم جان من یه کارگر ساده ام از مال دنیا همین یه لکنتی رو دارم که اگه چرخش بچرخه…
رمان آخرین سرو پارت 166 سال پیشبدون دیدگاه پدر ! بگذار تا میراث تو برای من بخشش دستان سخاوتمند تو باشد! همان دستانی که تا یاد دارم، همواره میبخشیدند نه آنکه با جور میستاندند … بگذار تا…
رمان آخرین سرو پارت 156 سال پیشبدون دیدگاه میدانستم رویارویی با اوچقدربرایم دردناک خواهد بود … میدانستم که هرگز تحمل آن را نخواهم داشت که بتوانم در چشمهایش نگاه کنم وبگویم که “دیگر هرگز و تا ابد…
رمان پناهم باش پارت 196 سال پیشبدون دیدگاه عجیب بود این دخترى که تا دیروز از نزدیک شدن به من مى ترسید الان تموم وجودش رو در اختیارم گذاشته ؛ هیچ! با من همراهى هم مى کرد.…
رمان پناهم باش پارت 186 سال پیشبدون دیدگاه سرمو خم کردم و بوسه اى روى دستش که بهش سرم وصل بود، نشوندم و بعد سرم رو روى دستش گذاشتم واشک ریختم. با همه ى مردونگى ام اشک…
رمان آخرین سرو پارت 146 سال پیشبدون دیدگاه دری در مقابلم گشوده شد ونوری از ورای آن چهار چوب رنگ باخته ی آهنی بر قلبم تابید دو کبوتر روی زمین ، درست وسط باغچه خلوت کرده بودند……
رمان آخرین سرو پارت 136 سال پیشبدون دیدگاه “ماهی دارم میمیرم…دارم خفه میشم ! دلم برات تنگ شده! میخوام ببینمت…میخوام باهات حرف بزنم” همه تنم لرزید و قلبم لغزید و کف دستم افتاد. گیج ومنگ چند مرتبه…
رمان پناهم باش پارت 176 سال پیش۱ دیدگاه روى تخت نشست و من براى بار دیگه رفتم و به مادر سر زدم. خوابیده بود! ملافه رو روش کشیدم و قصد برگشت داشتم که ترنم رو جلوى در…
رمان پناهم باش پارت 166 سال پیش۲ دیدگاه انگار از این پیشروی من خوشش اومده بود طوری که نرم شده و چشمهاش رو بسته بود و لبخند محوی روی لبهاش نشسته بود و من احساس می کردم…
رمان آخرین سرو پارت 126 سال پیشبدون دیدگاهچند شب بود که بابا حتی شبها هم خانه نمی آمد. دلیل نیامدنش راهم به حساب گرفتاری های اخیر وسر وسامان دادن به وضع نا به سامان حجره میگذاشت. دلیل…
رمان آخرین سرو پارت 116 سال پیشبدون دیدگاه کسى محکم به در لگد و زد قبل از اینکه بتوانم حرکتی کنم پیرزن بار دیگر وارد اتاق شد. همان جا روی زمین نشسته بودم و دستهایم را از…
رمان پناهم باش پارت 156 سال پیش۴ دیدگاه زودی از حمام بیرون اومدم و رو بروی اینه نشستم موهام رو سشوار کشیدم و بعد بلوز و شلواری رو که اوین برام انتخاب کرده بود به تن کردم.…
رمان پناهم باش پارت 146 سال پیشبدون دیدگاه اون لحظه فکر می کردم ناراحتیم بخاطر معذب بودنمه! اما وقتی به اوین نگاه کردم متوجه شدم نه!هیچ چیز مثل لبخند غمگینش من رو از پا در نیاورده بود!…
رمان آخرین سرو پارت 106 سال پیشبدون دیدگاه وبعد بدون اینکه منتظر بماند تا حرف بزنم در چشم هایم نگاه کرد وگفت: – خجالت نمیکشی دختر! گنده شدی خیر سرت داری میری خونه ی شوهر!! هنوزم وایمیسی…
رمان آخرین سرو پارت 96 سال پیشبدون دیدگاهپس بدون درنگ شروع به تعریف کردم ماجرای پسر درختی وحرفهایش و تعقیب کردن ها وحضور مداومش را گفتم در آخر هم رو به آمنه کرده وگفتم: – ننه خودتم…