رمان لیلیان پارت ۱

بدون دیدگاه
    خلاصه لیلیان دختر جوانی که بعد از مرگ شوهرش به دلایلی مجبور میشه به عقد برادر شوهرش که به تازگی همسرش رو از دست داده در بیاد ‌و….…

رمان گلامور پارت ۲۱

۴ دیدگاه
    روی مبل آوار میشود …کف دستش را به پیشانی به عرق نشسته اش می کشد و به زحمت یک کلمه جواب میدهد   – خوبه ..   –…
رمان رخنه

رمان رخنه پارت ۵۳

۴ دیدگاه
    از حرفش خوشم نیومد اما به طور عجیبی چشم ها گرم شد و خواب کل جسمم رو احاطه کرد.   *** با صدای ریز آوا کنار گوشم چشم…

رمان اردیبهشت پارت ۱۰

۴ دیدگاه
    انگار حفره ای سیاه توی قلب آرام دهان باز کرد و همه ی اون شور و اشتیاق و لذتش رو درهم بلعید .   دستش که دراز شده…

رمان سرمست پارت ۴۹

بدون دیدگاه
    دست‌هام و با عصبانیت مشت کردم و نفس‌هام و حرصی به بیرون فوت کردم. – ساکت شو مهتاب.   چشم‌هاش و درشت کرد. – چرا عصبانی شدی؟ باور…
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۷۲

۲ دیدگاه
پاییزه خزون   از صدای چیک گوشیش فهمیدم عکس انداخته از جلد و اسمه قرصه با تعجب گفتم _چرا عکس گرفتی آرمین!؟ _تو به این کارا کار نداشته باش ،الان…

رمان نیمه گمشده پارت 65

بدون دیدگاه
بهت زده لب زد ــ نه..! از انبار بیرون اومدیم و نشستیم تو ماشین ، اینبار سکوت بینمون چیزی نبود که به راحتی بشکنه … آرومتر میرفتم ، از ته…

رمان اردیبهشت پارت ۹

بدون دیدگاه
    آخرین باری که در مورد آرام حرف زده بودن ، فراز گفته بود نباید به آرام فکر کنه ! نباید ! این جمله چه تعبیری داشت ؟ آرام…
رمان رخنه

رمان رخنه پارت ۵۲

۱ دیدگاه
    داشت به من میگفت مته اعصاب؟ منی که دیشب بهش آرامش داده بودم الان توقع رفتار محبت آمیز تری رو داشتم. – خوابم نمیبره، کمرم کبوده …دیشب ……

رمان ورطه دل پارت ۳۳

۳ دیدگاه
از حرف هایش سردرنمی آورم عکس که باز می شود تیتر پررنگ و بزرگ بالای صفحه خودنمایی می کند:وام میلیاردی آقا زاده کاف.ت سرنوشت این وام هنوزمشخص نیست…کاغذ سفیدی که…

رمان اردیبهشت پارت ۸

۶ دیدگاه
    مجید به آرومی خندید . انگار از اینکه موفق شده بود آرام رو غافلگیر کنه ، به خودش می بالید .   – همون وقتا که شاگردم بودی…

رمان سرمست پارت ۴۸

بدون دیدگاه
    دستش و روی دستگیره‌ی در گذاشت و مکث کرد. سرش و چرخوند و چشم ریز کرد. – آیدا کو؟   لبام و بهم فشردم. – تازه یادت افتاد؟…

رمان مادمازل پارت ۳۳

۱ دیدگاه
    همه ساکت بودن..مامان.بابا فرزام…انگار واقعا هیچکدوم هیچ حرفی واسه گفتن نداشتن و در همچین مواقعی باید از ته دل میگفتم مرگ بر سکوت ! کم کم داشتم از…