رمان اردیبهشت پارت ۸

4.5
(22)

 

 

مجید به آرومی خندید . انگار از اینکه موفق شده بود آرام رو غافلگیر کنه ، به خودش می بالید .

 

– همون وقتا که شاگردم بودی … ازت خوشم اومد . یواشکی توی پرونده ها گشتم و آدرست رو پیدا کردم . مادرم هم برای تحقیق و آشنایی با تو بود که این مدت به بهانه ی خیاطی اینجا رفت و آمد داشت !

 

گونه های آرام سرخ شد … سرش رو پایین انداخت و گوشه ی لبش رو گزید . مجید با نوعی مهر پر لطافت خیره شد به نیم رخِ اون و گفت :

 

– تو خیلی عالی هستی … برای من عالی هستی ! همون چیزی هستی که همیشه میخواستم . از زیباییت … از غرورت … از وقار و حیات لذت می بردم ! از اینکه توی کلاس بهم خیره نمی شدی و همه ی توجهت معطوف درس بود … لذت می بردم !

 

آرام به خود لرزید … قلبش مثل شمعی روشن شروع کرده بود به ذوب شدن . این اولین باری بود که یک مرد بهش می گفت زیباست ! برای لحظاتی همه ی تلخی ها رو از یاد برد . همه ی اون کابوس هایی که هر روز و هر شب می دید … فکر تجاوز … و دردی که توی تنش پیچیده بود . همه چیز دود شد و رفت هوا … و فقط آرام موند و استاد زبان جدی و بد اخلاقش که بهش می گفت زیباست !

 

مجید کمی سرش رو خم کرد تا شاید بتونه صورت آرام رو بهتر ببینه .

 

– خب … آرام خانم ! نمیخوای چیزی بگی ؟

آرام نفس تکه پاره اش رو از سینه خارج کرد .

– نـ… نمی دونم ! من ….

 

نگاه کرد به آسمون … سعی کرد هیجانش رو کنترل کنه .

– من غافلگیر شدم ! راستش … به ازدواج فکر نمی کردم تا حالا !

– از این به بعد فکر کن !

 

آرام چیزی نگفت . مجید دستش رو توی هوا تکون داد :

 

– ببین ، آرام خانم … من میدونم که شرایط خیلی ایده آلی ندارم . سربازی رفتم ، فوق لیسانس دارم … با مختصر پس اندازی ! پدرم فوت کردن ، من کسی رو ندارم که از طرفش حمایت مالی بشم . شرایط شغلیم هم شاید خیلی مطلوب نباشه !

 

آرام گفت :

– اینا برای من مهم نیست !

 

– مهمه … باید باشه ! ما داریم در مورد یک زندگی جدی حرف می زنیم ، باید منطقی باشیم ! من خودم می دونم که با تدریس توی دو سه تا آموزشگاه زبان و ترجمه ی چند مقاله و کتاب نمی شه یک زندگی رو چرخوند . ولی دارم سعی می کنم یک کار قابل اطمینان پیدا کنم . حالا تو … نامزد من می شی آرام ؟ … هووم ؟ … منو توی زندگیت قبول می کنی ؟

 

آرام نگاه کرد به چشم های قهوه ای و پر محبت مجید . باید چی می گفت ؟ … هزار بهانه جور کرده بود !

 

نه ! من به شما علاقه ندارم !

من شرایط شما رو نمی پسندم !

من نمی خوام ازدواج کنم !

 

ولی بعد لب هاش تکون خورد و جمله ای رو به زبون آورد که خودش رو شوکه کرد :

– باید فکر کنم !

 

مجید خیلی عمیق نگاهش کرد . شاید بعد ازون سخن های پر شورش انتظار این پاسخ خنثی رو نداشت . ولی بعد به نرمی پلک زد :

 

– خوبه ! همینم خوبه !

 

آرام انگشتاشو توی هم پیچوند و نفس عمیقی کشید .

– می شه بریم پیش بقیه ؟

 

می دونست تا همین حالا هم پدرش حسابی شاکی شده . مجید گفت :

– آره ، البته ! بفرمایید !

 

آرام لبخند کوچکی زد و بعد از جا بلند شد … کت گرم و سنگینِ مجید رو از روی شونه هاش برداشت و به طرف اون گرفت . مجید کت رو گرفت … با نگاهی عمیق … بعد چشمکی زد .

 

دیواری در قلب آرام آوار شد !

 

نگاهِ شرم زده اش رو بلافاصله از مجید گرفت و به طرف در رفت … مجید هم دنبالش … .

***

اون شب خیلی خیلی دیر به خواب رفت .

تا نزدیک اذان صبح زل زد به سقف اتاقش و خیال پردازی کرد .

 

مجید بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشت ، فکرش رو مشغول کرده بود .

 

مدام خودش رو تصور می کرد که لباس سفید پوشیده و عروسِ مجید شایسته است . باهاش توی یک خونه زندگی می کنه … توی یک بشقاب غذا می خورده و توی یک تخت می خوابه .

 

ولی به محض اینکه بلاخره به خواب فرو رفت … کابوس سیاه تجاوز رو دید . زنده و وحشیانه … درست همونطوری که یک سال قبل تجربه اش کرده بود .

 

وحشت زده و غرق در عرقی سرد از خواب پرید و وسط تختخوابش نشست .

آن چنان نفس نفس می زد که انگار مسیر دور و درازی رو دویده بود .

 

پلک های داغش رو روی هم فشرد و تلاش کرد آروم باشه .

 

از بیرون فقط صدای چرخ خیاطی مادرش رو می شنید . دستش رو زیر متکا برد و موبایلش رو در آورد … ساعت هشت و ربع صبح شده بود !

 

هین بلندی کشید … دیر کرده بود ! دیشب فراموش کرده بود تایمر موبایلش رو روشن کنه و حالا دیر به سر کارش می رسید .

 

ملافه رو به سرعت از روی پاهاش کنار زد و از جا بلند شد .

 

آبی به صورتش زد و موهاشو شونه کرد و لباس پوشید . بدون اینکه آرایش کنه یا یک لقمه غذا بخوره از خونه بیرون رفت و همه ی کوچه رو دوید .

 

به نبش خیابون که رسید … بعد از مدتها چشمش به کیمیا افتاد . تازه قفل مغازه رو باز کرده بود و داشت کرکره ی کهنه و دوده خورده رو بالا می کشید .

 

آرام با همه ی عجله ای که داشت … بی اختیار سر جا ایستاد و به او نگاه کرد .

 

کیمیا هنوز متوجهش نشده بود … و آرام حس می کرد می خواد گریه کنه .

 

یک زمانی چقدر با هم صمیمی بودن … درست مثل دو خواهری که هیچوقت هیچکدومشون نداشتند . با هم به مدرسه می رفتند … با هم پشت یک نیمکت می نشستند . شریک رازهای همدیگه بودند .

 

کیمیا تنها کسی بود که همه ی آرزوهای بلند پروازانه ی آرام رو می دونست . آرزوی رفتن از کشور … آرزوی یک زندگی شاد و آزاد … . بعد چی شد ؟

 

آرام با خاک یکسان شد و کیمیا …

 

حسی درون قلبش اونو سرزنش می کرد … که این اتفاق تقصیر کیمیا نیست ! که کیمیا نخواسته تو بدبخت بشی !

 

ولی بعد کیمیا سر چرخوند و آرام رو اون طرف خیابون دید .

 

آرام جا خورد … و وقتی دید که کاسه ی چشم های کیمیا از اشک پر شده … همه ی احساسات قلبش در هم پیچید .

 

کیمیا دوست خوب آرام بود … ولی نمی تونست قبولش کنه . حداقل حالا نمی تونست .

 

کیمیا یک قدم مردد به طرفش برداشت … آرام ناگهان ازش رو برگردوند و به سمت ایستگاه اتوبوس شروع به دویدن کرد .

 

دوید … دوید … و کیمیا رو با چشم های اشک آلود رها کرد … .

***

وقتی به دفتر رسید ، ساعت ده شده بود .

کیفش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید .

 

از پشت در بسته ی اتاق ارمغان صدای گفتگو می اومد … این یعنی یک مراجعه کننده داشت و آرام می تونست به خودش برسه .

 

با خیال آسوده کش و قوسی به تنش داد و بعد رفت توی آبدارخونه . توی ماگ سرامیکی قرمزش نسکافه ریخت … تا سرد شدن نسکافه اش ، ماگ رو روی میز گذاشت و به دستشویی رفت . مقنعه ی مشکیشو روی سرش مرتب کرد و رژ لبِ هلویی رنگش رو روی لب هاش غلتوند .

 

صدای باز شدن در اتاق ارمغان رو که شنید ، لوله ی ماتیک رو توی جیب مانتوش چپوند و از دستشویی خارج شد .

 

خانم طهماسبی رو دید که ریز ریز گریه می کرد و از دفتر خارج می شد . اون رو می شناخت … زن بیچاره و بدون فرزندی بود که شوهرش بهش خیانت می کرد و طلاقش نمی داد .

 

آرام نگاهِ پر از ترحمش رو از زن گرفت و به سمت اتاق ارمغان رفت . باید بهش اعلام حضور می کرد . آهسته در زد و بعد وارد شد .

 

– سلام ارمغان جون .

 

ارمغان سرش رو از روی پوشه ی زیر دستش بالا آورد و بهش نگاه کرد .

 

– سلام عزیزم … صبح بخیر ! دیر کردی امروز !

 

– ببخشید ، خواب موندم ! واقعاً شرمنده ام !

 

ارمغان چیزی نگفت . به جاش عینک مطالعه اش رو از چشم برداشت و نگاه دقیقی به صورت رنگ و رو رفته ی آرام انداخت .

 

– تو حالت خوبه ؟

 

آرام انتظار این سوال رو نداشت . دستپاچه لبخندی زد و گفت :

– من خوبم ! شما خوبی ؟

 

نفسی تازه کرد و بعد ادامه داد :

– من دفترو چک کردم . نیم ساعت دیگه قرار ملاقات دارید با آقای حقیقی . من برم بیرون که به کارتون …

 

ارمغان دوید وسط حرفش :

– یک دقیقه بشین !

 

آرام از جاش تکون خورد … ارمغان اصرار کرد :

– خواهش می کنم !

 

آرام با بی میلی محض جلو رفت و روی مبل مشکی و راحت مقابل میز او نشست . ارمغان آرنج هاشو روی میز گذاشت و کمی روی میز خم شد و نگاه کرد به آرام .

 

– اتفاقی افتاده آرام جان ؟ خبری شده ؟ … رنگ به روت نیست !

 

– نه . چیزی نشده !

– نمی خوای به من بگی ؟

 

آرام موهای روی پیشونیش رو کنار زد و سکوت کرد . سکوتش به طرز دلخراشی ارمغان رو آزار می داد . نفس عمیقی کشید و بعد تلاش کرد لحنش سر زنده و بی تفاوت باشه :

 

– خب … پس بذار من یه خبر بهت بدم ! احتمالاً به همین زودی ها ازدواج می کنم !

 

مثل اینکه ضربه ای به شکم آرام وارد شده باشه … نفسش از دردی مجهول بند اومد و رنگ رخش بیشتر از قبل پرید .

 

– چی ؟ با کی ؟

– تو اونو دیدی !

 

آرام مات شد … خدا می دونست توی سرش چی می گذشت . ارمغان تند و شتابزده توضیح داد :

 

– اسمش افشاره … از همکاراست ! تو اونو توی دادگاه دیدی !

 

آرام نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و تلاش کرد لبخند بزنه .

– مبارکه !

 

– ممنونم ! هنوز هیچی قطعی نیست ، ولی ازش خوشم میاد . برادرم هم موافقه . هر چند اوایل کمی دو دل بود … چون افشار قبلاً یک بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده .

– چرا ؟

– به خاطر خیانت زنش .

 

گفت و شونه ای بالا انداخت . انگار خیانت یک زن مسأله ای کاملاً طبیعی و روزمره بود . کام آرام طعم زهر گرفته بود . لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت .

 

– دنیامون غرق کثافت شده . دیگه حالم داره از همه چی بهم می خوره ! سکس دنیا رو به کثافت کشونده !

 

ارمغان با چشم های جدی بهش خیره شده بود … آرام ادامه داد :

 

– خیانت مرد به زن … خیانت زن به مرد ! تجاوز ! … نمی دونم ! نمی دونم این بدن چه ارزشی داره !

 

ارمغان گفت :

– چی شده … یهو این فکرها اومده توی سرت ؟ عزیزم …

 

– دیشب … یکی اومده بود خواستگاریم .

 

سکوت کرد … حتی اگر یک کلمه ی دیگه حرف می زد ، به گریه می افتاد . ارمغان برای مدتی چیزی نگفت … هیچی نداشت که بگه . با همه ی وجود غمگین بود و شرمسار … شرمسار آینده ی این دختر جوان و زیبا که تباه شده بود .

 

– دوستش داری ؟

– اون منو دوست داره !

– تو چی ؟

– می خوام بهش جواب منفی بدم !

– چرا ؟!

 

آرام فقط نگاهش کرد … ارمغان با ناراحتی چشم هاشو بست .

 

– من … متأسفم !

– چرا متأسفید ؟

 

برای مدتی ارمغان چیزی نگفت . توی ذهنش به دنبال نشونی از شادمانی و امید می گشت … ولی به هیچ می رسید . همه چیز توی ذهنش تا می خواست جون بگیره … ناگهان پودر می شد .

 

آرام از روی صندلی بلند شد .

– من دیگه می رم . آقای حقیقی تا چند دقیقه ی دیگه پیداش می شه !

– آرام !

 

آرام سکوت کرد … ارمغان همه ی نیرو و توانش رو جمع کرد و ادامه داد :

 

– فکر می کنی بشه با یک جراحی همه چیزو درست کنی ؟

 

هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که آرام با تکون دادن سرش شروع به مخالفت کرد . خشمی مجهول و غریب قلب ارمغان رو درهم فشرد :

 

– چرا مخالفی ؟ فکر می کنی با صداقتت قراره به چی برسی ؟

 

– به هیچی ! ولی من بهش دروغ نمی گم … خیانت نمی کنم !

 

ارمغان سرش رو آهسته تکون داد . آرام بهش لبخند تلخی زد و به سمت در رفت … ولی دستش روی دستگیره ی در خشک موند .

 

– ارمغان جون ؟

 

ارمغان منتظر نگاهش کرد … آرام کمی تردید داشت ، گوشه ی لبش رو گزید … بعد بلاخره گفت :

 

– می خوام اگر بشه … دوباره برم کلاس زبان ! اگه دو روز در هفته یک ساعت زودتر برم از دفتر …

 

هنوز جمله اش تموم نشده بود که ارمغان گفت :

– هیچ اشکالی نداره عزیزم !

 

یک جورایی قلب آرام شاد شد . نمی دونست وقتی تصمیم گرفته به مجید جواب رد بده چرا همه چیزو اینقدر کش می ده ؟ … با این حال نفس راحتی کشید :

 

– ممنونم !

 

و بعد از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست .

***

ارمغان خسته بود … خسته و غمگین .

 

فاصله ی نیم ساعته ی دفتر کارش تا خونه … حالا انگار در نظرش مدام کش می یومد و شکنجه اش می کرد .

 

پشت چراغ قرمز ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد .

 

نگاهِ سردی به اسم افشار انداخت و بعد پلک های داغش رو روی هم فشرد . جوابش رو نمی داد … حوصله اش رو نداشت .

 

سی سال از عمرش گذشته بود . دیگه به مرحله ای رسیده بود که نمی تونست عاشق کسی باشه . از افشار خوشش می اومد ، ولی عاشقش نبود . باهاش ازدواج می کرد تا کسی تنهاییش رو پر کنه … فقط و فقط همین !

 

چراغ سبز شد و باز به راه افتاد .

 

ولی آرام عاشق شده بود … بی برو برگرد ! این رو از توی چشماش خوند … همون لحظه ای که از پاسخ صریح طفره رفت و گفت قراره خواستگارش رو رد کنه .

 

عاشق شده بود بیچاره … و به ترمیم بکارتش تن نمی داد ، چون از دروغ بدش می اومد !

 

چقدر معصوم و بی گناه بود ! ارمغان توی زندگیش هیچ آدمی رو ندیده بود که به اندازه ی آرام معصوم و درستکار باشه .

 

حالا این فرشته ی معصوم عاشق شده بود … و اگر فراز می فهمید …

 

کف دست های ارمغان ناگهان شروع کرد به عرق کردن . تپش قلبش تند شد . اگر فراز می فهمید چه واکنشی نشون می داد ؟

لطفا نظرتون رو درباره این رمان بزارین مرسی❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهاسا
مهاسا
2 سال قبل

رمان خیلی قشنگه
فقط پارتا اول طولانی بودن ولی الان کم کم داره کوتاه میشه لطفا پارتای طولانی بدین

AmirAli
AmirAli
2 سال قبل

عالی

.....
.....
2 سال قبل

خیلی جالبه رمانت

🗳
🗳
2 سال قبل

عالیهههه
خیلی قشنگه

Venus
Venus
2 سال قبل

سلام رمان فوق العاده زیبایی هست و خیلی خوبه که روزی دوتا پارت میذارید اگه میشه پارت ها مثل قبایل طولانی باشه مرسی

Venus
Venus
2 سال قبل

مثل قبلیا

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x