رمان اردیبهشت پارت ۱۰

4.7
(13)

 

 

انگار حفره ای سیاه توی قلب آرام دهان باز کرد و همه ی اون شور و اشتیاق و لذتش رو درهم بلعید .

 

دستش که دراز شده بود سمت سیب زمینی ها ، عقب کشید و روی میز مشت کرد … بعد گفت :

 

– نمی دونم !

– نمی دونی ؟!

 

مجید هنوز هم نگاهش می کرد . نه اینکه حالا عصبی شده باشه … ولی کمی سر خورده بود . آرام سکوت کرده بود … و مجید لبخندی زد که کمی معذب و گیج بود و بعد سیب زمینی ها رو بیشتر به سمت آرام کشید .

 

– ولش کن اصلاً ! … سیب زمینی بخور … از دهن افتاد !

 

آرام هیچ حرکتی نکرد . مجید باز هم اصرار کرد :

 

– بخور دیگه ! میخوای منو ناراحت کنی ؟

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . مجید باز هم لبخند گیجی زد و یکی از سیب زمینی ها رو برداشت و جوید … آرام هم .

 

بعد مجید نتونست تحمل کنه و دوباره پرسید :

 

– بازم نیاز داری فکر کنی ؟

 

آرام نمی دونست باید چی بگه . کمی عصبی شده بود … بیشتر از دست خودش عصبی بود . وقتی قرار بود جواب منفی بده … پس اونجا چه غلطی می کرد ؟ مجید حق داشت که گیج باشه !

 

– من اصلاً شما رو نمی شناسم !

 

مجید چونه اش رو بالا گرفت و گفت :

 

– برای همین اومدی کلاس من ثبت نام کردی ؟ … که منو بشناسی ؟

 

– شما هم منو نمی شناسید !

 

– تا حدودی می شناسمت !

 

تا حدودی ! … آرام نتونست جلوی لبخند تلخش رو بگیره .

 

– کافی نیست اصلاً !

– خب تو بگو تا بشناسمت !

 

آرام فکر کرد به همه ی رازهای سیاه قلبش و آب شد . فکر کرد اگر بگه … اگر همه چیزو همین حالا به مجید بگه …

 

مجید … به من تجاوز شده ! من بکارت ندارم ! خودم نخواستم ، ولی … هووف ! می تونی اینو قبول کنی ؟

 

فکر کرد به واکنش او … و بعد لب باز کرد :

 

– بابای من قمار بازه !

 

مجید برای مدتی چیزی نگفت . بعد دست برد و یکی از سیب زمینی ها رو برداشت و انداخت توی دهانش و جوید . انگار جدالی راه افتاده بود توی ذهنش … بعد گفت :

 

– می دونم !

 

مکث کوتاهی کرد … بعد ادامه داد :

 

– در موردت تحقیق کردم ! … ولی ممنونم که باهام صادق بودی و گفتی !

 

لبخند زد … آرام گفت :

– از … کی تحقیق کردین ؟

 

– از در و همسایه ها ! … اونایی که می شناختنت ! … دوستت !

 

– کدوم دوستم ؟

 

– همونی که بوتیک داره !

 

انگار کسی با مشت کوبید توی شکم آرام … نفسش از دردی مجهول بند اومد و رنگ رخش پرید .

 

مجید رفته بود و با کیمیا صحبت کرده بود ؟ کیمیا ؟ … تنها کسی که راز بزرگش رو می دونست و … خدایا ! آرام دلش می خواست بمیره ولی مجید چیزی از ماجرا نفهمه !

 

مجید بی توجه به حال او ، غر زد :

 

– چرا این غذا رو نمیارن پس ؟

 

آرام یکدفعه پرسید :

 

– کیمیا در مورد من چی بهتون گفت ؟

 

– نگران نباش ! چیز بدی نگفته !

 

– چیز بدی نگفته ؟ … فقط بهتون گفته بابای من قمار بازه و … خب ! بقیه اش چی ؟!

 

لحنش تند و عصبی شده بود . مجید متحیر نگاهش کرد … انتظار این رفتار رو نداشت .

 

آرام بلافاصله از این رفتارش پشیمون شد و سرش رو پایین انداخت و گفت :

 

– منو ببخشید لطفاً ، فقط … این برای من خیلی مهمه که هر کسی قمار باز بودن پدرم رو نفهمه !

 

– من هر کسی نیستم آرام ! من کسی هستم که به تو علاقمند شدم و می خوام باهات ازدواج کنم ! پس باید بدونم که …

 

– کیمیا نباید بهتون می گفت که …

 

– کیمیا نگفت … کیمیا فقط ازت تعریف کرد !

 

آرام می لرزید … دست هاشو زیر میز پنهان کرده بود تا لرزششون رو مخفی کنه .

 

اینکه کیمیا چیزی از ماجرای تجاوز به مجید نگفته بود ، به مراتب نفرت انگیزتر از گفتنش به نظر می رسید . به نظرش این درست نبود ! … این حقه بود ، کلک بود ! این حق آدمی مثل مجید شایسته نبود که بازی بخوره .

 

یکدفعه آرام از خودش بدش اومد که پشت اون میز نشسته بود … وقتی نمی شد … می دونست که نمی شه ! وقتی می دونست که انتهای این قرارها هیچی نیست … باید همه چی رو تموم می کرد .

 

بزاق دهانش رو قورت داد :

 

– شما …

 

صداش از بغض می لرزید … مجید پرید وسط حرفش :

 

– به من نگو شما !

 

آرام جا خورد و نگاهش کرد … که مجید خندید :

 

– خب مگه بابا بزرگتم ؟

 

آرام هم بی اختیار خندید . همون وقت گارسون اومد و پیتزای خانوادگی رو روی میز گذاشت .

 

مجید گفت :

 

– اینم از این ! … بفرمایید آرام خانم … نوش جونت !

 

آرام نگاه کرد به پیتزای بزرگ و اشتها برانگیز و فکر کرد از کی تا حالا با مجید یک خانواده شده ؟ … ولی چیزی نگفت .

 

یک قاچ از پیتزا برداشت و گازی بهش زد و بغض سفت و سختش رو همراه با طعم مطبوع پنیر پیتزا و قارچ ، فرو بلعید … .

فصل پنجم :

از پشت درهای چرم کوبِ سالن آمفی تئاتر صدای بگو مگوی زن و مردی می اومد . بچه های گروه نمایش لابد داشتن دیالوگ هاشون رو تمرین می کردن .

 

لبخند کمرنگی نقش لب های فراز شد . این مکان حالش رو خوب می کرد … اونو یاد خودش می انداخت ، وقتی هنوز یک جوونِ بیست ساله با کلی امید و آرزو بود .

 

درو باز کرد و وارد سالنِ نیمه تاریک شد .

 

عده ای توی سالن بودن ، ولی همه در سکوت … به جز دو نفر هنرپیشه که روی سکوی شلوغ پلوغِ نمایش ایستاده بودن و با هم دیالوگ رد و بدل می کردن … .

 

فراز نمی خواست نظم تمرین رو بهم بزنه … امیدوار بود که اینطور نشه ! آروم از بین ردیف صندلی های خالی عبور کرد … نگاهش به صحنه بود .

 

دختر هنرپیشه دستاشو به سمت بالا برد و با لحنی رنج کشیده و متأثر گفت :

 

– ای وای بر سرنوشت … تنها ماندم ! زیر سقف بلند آسمان ، همراه با زمزمه ی دشت … شاید تقدیر من هم … ای وای ! فراز حاتمی !

 

جیغِ پر اشتیاقِ دخترک همه چی رو بهم ریخت . توجه دیگران از صحنه ی نمایش برداشته شد و همه چرخیدن طرف فراز .

 

فراز لبخند زد .

 

در عرض چند ثانیه با استقبال گرمی مواجه شد … دور و برش شلوغ شد !

 

امیر علی ، دوست صمیمی فراز که کارگردانِ نمایش بود … دستاشو از هم باز کرد و با لحنی متحیر گفت :

 

– فراز ! … باورم نمیشه اینجا دیدمت !

 

– از بچه ها شنیدم مشغول تمرینی … اومدم سر بزنم !

 

هر دو بهم رسیدن و محکم دست دادن . امیر علی گفت :

 

– افتخار دادی ! خیلی خوش اومدی !

 

– ببخشید … همه چی بهم ریخت انگار !

 

– عب نداره ! عوضش به بچه ها روحیه دادی !

 

گفت و چشمکی به فراز زد . فراز خندید … می دونست منظورش به دخترک هنرپیشه بود که بدجوری ذوق زده شده بود از دیدن فراز .

 

دختره کف دستاشو بهم کوبید و گفت :

 

– نمی دونید چقدر خوشحالم شما رو از نزدیک می بینم !

 

فراز مودبانه پاسخش رو داد :

 

– منم خوشحالم !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

قبلا پارت ها طولانی بود الان کوتاه شده
ولی ممنون که هر روز پارت گذاری میکنید ♥️♥️

...
...
2 سال قبل

چرا پارت نمیزارید؟

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

ممنون♥️♥️♥️♥️

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x