#او_را #قسمت_پنجاه_هفت🌺🌺🌺🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کم کم هوا داشت روشن میشد! اما هنوز داشتم میخوندم. اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!! آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢 چیزایی…
✨﷽✨ #او_را #قسمت_پنجاه_ششم🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مثل مرغ پرکنده شده بودم! هیچ جا نبود! حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد….! امتحاناتم تموم شده بودن! با این درگیری…
#رمان_او_را #قسمت_پنجاه _ پنج🌺 دوباره به اسپیکر نگاه کردم! خلقت؟هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم…!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم! “اونوقت…
#او_را #قسمت_پنجاه_چهارم وقتی برای تلف کردن نداشتم. ممکن بود جایی بره که گمش کنم! سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش! مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده…
#او_را #قسمت_پنجاه_سوم صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را …💗 #قسمت_شصت_پنجم احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم…!…
#او_را #قسمت_چهل_نهم اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه! خندیدم!برو بگو بیاد جلو در! -خونه نیست!😠 با پوزخند سر تا پامو…
#او_را #قسمت_چهل_هشتم☆ وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!😮 فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه…
⚘﷽⚘ #رمان_او_را #قسمت_چهل_هفتم با صدای آلارم گوشی، قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر…
#رمان_او_را ⚘﷽⚘ #قسمت_چهل_پنجم☆ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون…❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده…
#او_را ⚘﷽⚘ #قسمت_چهل_چهارم -حاج آقا!!😳 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم! حالت چهره ی اون یه جوری شده…
#رمان_او_را #قسمت_چهل _ سوم با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم. نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. سرم همچنان گیج میرفت! میدونستم خیلی ضعیف شدم. خبری از ساعت…