رمان او_را پارت۵۶

3.6
(5)

✨﷽✨

#او_را
#قسمت_پنجاه_ششم🌺

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مثل مرغ پرکنده شده بودم!
هیچ جا نبود!
حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود،اما نیومد….!
امتحاناتم تموم شده بودن!
با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود!!
مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما….
خاموش بود!!!📵
چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم،
یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه!
ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد…💔
اون رفته بود….!!
اما کجا؟؟نمیدونستم….😭
احساس میکردم یه کوه پشتمه…!
خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم!
-سلام ترنم خانووووم!چه عجب!یاد ما کردی!
-ببخشید مرجان…
خودت که میدونی امتحان داشتم!
خیلی وقت بود همو ندیده بودیم!
کلی حرف برای زدن داشت….
منم داشتم اما نمیتونستم بگم!
دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم!!
تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم!
پای تعریفاش از مهمونی ها….
از رفیق جدیدش…
از دعواش با مامانش
و دلتنگیاش برای داداشش میلاد!
-ترنم!!خوبی؟
-اره خوبم…چطور مگه؟
-آخه قیافت یجوریه!!
واقعا خوب به نظر نمیای!😕
-بیخیال مرجان!مشروب داری؟
-اوهوم.بشین برم بیارم.
باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته!
بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب!
نه!
این اونی نبود که من دنبالشم!
من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب!!
تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم!
-عه!!کجا؟؟سفارشتو آوردم خانوم!😉
بغلش کردم و گونه‌ش رو بوسیدم!
-مرسی گلم،ببخشید!
نمیتونم بمونم!یه کاری دارم،باید برم.
قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم!🙂
با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین!
سرم رو گذاشتم رو فرمون.
نمیتونستم دست رو دست بذارم.
من اون آرامش رو میخواستم!!
به مغزم فشار آوردم!
کجا میتونستم پیداش کنم!؟
یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد!
دفترچه!!!!😳
با عجله شروع به گشتن کردم!
نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم!
بعد ده دقیقه،زیر صندلی های پشتی پیداش کردم!!
جلد طوسی رنگش،خاکی شده بود!
یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم!
نیاز به تمرکز داشتم!
ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه!
دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم.
هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود!
فقط همون نوشته های عجیب و غریب…!
با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم!😭
غیب شده بود!
جوری نبود که انگار از اول نبوده!!
چشمام رو با صدای در ، باز کردم!
مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه.
نفهمیدم کی خوابم برده بود!!
سر میزشام، بابا از نمره هام پرسید.
احساس حالت تهوع بهم دست داد،
سعی کردم مسلط باشم،
-هنوز تو سایت نذاشتن.
-هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده.
یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه.
میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی!
-ممنون،ولی فعلا نمیخوام کار کنم!
-چرا؟؟😳
-امممم….خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم.
کلاس و مسافرت و…
-باشه،هرطور مایلی.
ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره!
سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم!
ساعت یک رو گذشته بود،
اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن،مانع خوابم میشدن!
به پشتی تخت تکیه داده بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده بودم!
سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید!!
هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم!
افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم،پراکنده بود!!
نمیدونستم چرا!اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ،میترسیدم!
احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن!
اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوری‌شون احساس میکردم!
با دودلی به دفترچه نگاه کردم!

همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم!

از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود!

برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم،

دوباره برگشتم اولش!

“اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

لقد خلقنا الانسان فی کبد!”

ترجمه نداشت!😕

گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم!

” بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛

کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است.

مراد از آن در آیه مشقت و سختی است،

یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد،

اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد،

ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد!

*یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه*

قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲”

با دهن باز نگاهش کردم!😧

دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍

اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت،

دوباره سرچ کردم!🔍

” انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!

پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه….»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید.

قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ ”

برگشتم سراغ دفترچه📖

“پس دنبال مقصر نگرد!

این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!

پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه!

این واقعیت رو بپذیر!

نپذیری،افسرده میشی!!

نپذیری لذت نمیبری….”

انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد!

یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢

همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه….

من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم،

اما تو دفترچه نوشته بود:

“اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،

وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!”

سرم رو گذاشتم رو میز.

دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!!

اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم!

شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود!

ولی چرا؟!برای چی؟!

جوابم تو همون صفحه بود

“این یکی از واقعیت های دنیاست!

این رنج ها تو رو رشد میده،

بزرگت میکنه!

اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی

اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!

خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!

ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا…

خدا دوست نداره تو اذیت بشی،

اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!”

بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم!

آخه این حرف ها یعنی چی؟!

اینا از کجا اومده!؟😔

چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟😞

بلند شدم و رفتم تو تراس،

این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود!آسمون رو نگاه کرد!🌌

هنوز خدایی نمیدیدم!

به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم:

“این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟

نمیدونم یعنی چی!

قسمت اول حرفاش درسته،

همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!

اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟

برای رسیدن به چی؟

به کی؟من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن.

اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو!

نمیدونم چی تو اون دفترچه هست!

تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!

اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!

من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون…سجاد…این دفترچه رو بهم داد،

خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!من با خدا کاری ندارم.

من فقط دنبال آرامشم!همین…”

انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!🚬

ادامه دارد…

https://t.me/AngelHijab

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x